در عشق تو

وقتی گمان می‌کنم به خواب رفته‌ام
بخشی از وجودم
به زندگی پنهانی‌اش ادامه می‌دهد
تو در آن خانه کرده‌ای
در عشق تو با تعمق می‌نگرد
و به وقتِ سحر بیدارم می‌سازد
با ضربه‌ی تبرِ اشتیاق
وسطِ سرم
آیا این سردرد است ؟
یا که شکافی‌ست در روح‌ام ؟

غادة السمان   
مترجم : محمد حمادی

رنگ صدای تو

رنگ صدای تو را دوست دارم
رنگ صدای تو سپید است
سپیدِ مایل به عشق
با رگه هایی از آفتاب و باران
حرف بزن
من به ملودی خوش آب و رنگِ
صدای تو
دل بسته ام

سوسن درفش

دلتنگی برای تو

محبوب‌ام
در هر بار دلتنگی‌ام برای تو
آسمان را می‌نگرم
از آن رو که چشمان‌ تو را می‌بینم
در رنگ آبی‌اش

بهچت نجاتی ‌گیل
مترجم : علیرضا شعبانی

دوست داشتن تو

کاش دوست داشتنت
به مانند حرفهایی که در دهان مردم
می پیچد و دست به دست
می رسد به تمام شهر
می پیچید در دهانشان
شهر پر می شد از تو
و من پیروز میدان می آمدم
میان جمعیت برایت دست تکان می دادم
و فریاد می زدم
دیدی ، گفته بودم دیوانه ام
گفته بودم تو را میخواهم
کاش دلهره هایم
رسوایم می کرد
رسوایی گاهی آنقدرها هم بد نیست
وقتی پای یک تو در میان باشد
و یک منِ آواره ی عاشق
رسوایی معنا ندارد
کاش می توانستم تمام قد
رو به روی چشمانت به ایستم
نگاهت کنم
چشمانم را ریز کنم
نزدیکتر بیایم
و آرام بگویم
من عاشقِ
تو هستم
می فهمی ؟

عادل دانتیسم

اگر جامه‌ای بهشتی داشتم

اگر جامه‌ای بهشتی داشتم
گلدوزی شده
با انوارِ طلایی و نقره‌ای
روی پارچه‌های آبی
و خاکستری و تیره
از شب و روز و نیم‌روز
زیرِ پای تو پهن می‌کردم

اما من فقیر بودم
فقط رویا داشتم
به نرمی زیرِ پایت گستردم
تا قدم بگذاری بر آن
زیرا که قدم گذاشتی آرام
به رویاهای من

ویلیام باتلر ییتس شاعر ایرلندی
مترجم : هوشنگ خوشروان

چرا به یاد نمی‌آورم ؟

چرا به یاد نمی‌آورم ؟
به گمانم تو
حرفی برای گفتن داشتی
هرگز هیچ شبی
دیدگان تو را نبوسید

گفتی مراقب انار و آینه باش
گفتی از کنار پنجره
چیزی شبیه
یک پرنده گذشت

زبانِ زمستان و مراثی میله‌ها
عاشق‌شدن در دی‌ماه
مردن به‌وقت شهریور
 
چرا به یاد نمی‌آورم ؟
همیشه‌ی بودن
با هم بودن نیست
 
چرا به یاد نمی‌آورم ؟
مرا از به یاد آوردنِ
آسمان و ترانه ترسانده‌اند
مرا از به یاد آوردنِ
تو و تغزلِ تنهایی
ترسانده‌اند
گفتی برای بردنِ بوی پیراهن‌ات
برخواهی گشت
من تازه از خوابِ یک صدف
از کف هفت دریا
آمده بودم
انگار هزار کبوتربچه‌ی منتظر
در پسِ چشم‌هات
دلواپسی مرا
می‌نگریست

سیدعلی صالحی

الهه

بیست سال بیهوده در تبعیدگاه
به انتطارت نشستم
تا این که تو را در وطن یافتم
ای الهه ، ای کبوتر مقدس
تو تبعیدگاه و وطن منی
و قصیده ی منتظرم
هر گاه تو را می ‌بینم
زندگی در رگ‌ هایم جاری می‌ شود
و آن گاه که نهان می شوی
آتش و ابر و آذرخش و باران
در قلبم خاموش می ‌شوند
ای الهه‌ ای که همه‌ ی الهه ‌هایم را
فرمان بر خود ساخت
و چونان ملکه ‌ای
بر تخت شاهی آن ها تکیه زد
به تو ایمان آوردم
و به واژه ‌هایت
و عاشقانه ‌هایت
که در سطورشان
خورشید عالمتاب را دیدم که از نو متولد می‌ شود

عبدالوهاب البیاتی شاعر عراقی
مترجم : محمد جواد مدحجی

رباعیات خیام

هر سبزه که برکنار جویی رسته است                  
گویی ز لب فرشته‌خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی                         
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
========
یک جرعه می ز ملک کاووس به است                  
از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند                     
از طاعت زاهدان سالوس به است
========
چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ               
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی                       
از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ
========
آنانکه محیط فضل و آداب شدند                
در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون                    
گفتند فسانه‌ای و در خواب  شدند
========
یاران موافق همه از دست شدند                    
در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر                       
دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
========
یک جام شراب صد دل و دین ارزد                   
یک جرعه می مملکت چین ارزد

جز باده لعل نیست در روی زمین                         
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
========
آن لعل در آبگینه ساده بیار                
و آن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون میدانی که مدت عالم خاک                  
باد است که زود بگذرد باده بیار
========
از بودنی ایدوست چه داری تیمار               
وزفکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان بشادی گذران                   
تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار

خیام نیشابوری

سرنوشت تو

سرنوشتِ تو آن است
که محبوبِ من باشی
و هرگز از این سرنوشت
گریزت نخواهد بود

نزار قبانی
مترجم : اسماء خواجه‌زاده

عصرانه ها

برچسب عرفان یزدانی - قلب من چشم تو

دلم می خواهد
نیما بخوانم تو گوش کنی
فروغ بخوانم لبخند بزنی
دیوان شمس بخوانم
ادیبانه نگاهم کنی
و گاهی
بند کنم به غزل های منزوی
تا در کلامت
شیطنتی بچه گانه موج بزند
و با بوسه ای غافلگیرم کنی
من هنوز نگفته ام
چه قدر به این عصرانه ها
که با هم شعر می نوشیم
از کلام هم
دل خوش کرده ام

عرفان یزدانی

زنی آزاد

أحلام مستغانمی (Author of الأسود یلیق بک)

زنی آزاد شدم
آن‌هنگام
که تصمیم گرفتم
رویا بافتن را متوقف کنم
آزادی وابسته به هیچ‌چیز نیست
و انتظار
نوعی اسارت است

احلام مستغانمی شاعر الجزایری
برگردان : مرجان وفایی

سال که عوض شود

سال که عوض شود
باید بگویم پارسال بود که دیدمت
باید بگویم سال پیش بود که باهم بودیم
انگار نه انگار که فقط چند ماه گذشته است
باید هی رجوع کنم به سال قبل
اینکه تو را در سال قبل جا گذاشته ام
اینکه امسال از تو ، از خودم جا مانده ام

سال که عوض شود
در لحظه های دلتنگی
باید مسیری طولانی را برگردم
بیافتم در ازدحام خاطرات سال قبل
و در پیچ نبودنت گم شوم

سال که عوض شود
در یک آن
به اندازه یک سال دورتر شده ای
به اندازه یکسال پیرتر شده ام

پریسا زابلی پور

چه روزهایی

چه روزهای دشواری
گرم‌ام نمی‌کند هیچ آتشی
لبخند نمی‌زند آفتابی به من
همه چیز تهی‌ست
سرد و ستمگرست
و ستارگانِ روشنِ دوست‌داشتنی هم
نگاه می‌کنند غم‌گنانه به من
از وقتی‌که دریافته‌ام در قلب
عشق را هم پایانی‌ست

هرمان هسه
مترجم : مصطفی صمدی

خواب خوب

پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشک سبز برگ از شاخه های جنگل خاموش
می افتاد
نه بید از باد نه برگ از برگ می جنبید
شکاف ابرها راهی به نور می دادند
دوباره راه را بر ماه می بستند
و من همچون نسیمی از فراز شاخه ها پرواز می کردم
تو را می خواستم خوب ای خوبی
به دیدار تو من می آمدم با شوق با شادی
تو را می بینم ای گیسو پریشان در غبار یاد
تو با من مهربانتر از منی یا من ؟
تو با من مهربانی میکنی چون مهر مهر مهربانی با من
پس از توفان پس از تندر پس از باران
گل آرامش آوازی
به رنگ چشمهای روشنت دارد
نسیمی کز فراز باغ می آید
چه خوش بوی تنت دارد
من اینک در خیال خویش خواب خوب می بینم
تو می آیی و از باغ تنت صد بوسه می چینم
 
حمید مصدق

چشمان معشوقه من

خورشید به زیبایی چشمان معشوقه من نیست
لب‌های معشوقه من از مرجان قرمزتر هستند
اگر برف سفید باشد
پس سینه‌های معشوق من چه رنگی‌ست ؟
اگر نقره سیمین است
چرا نقره‌های سیاه‌ روی سر او رشد می‌کنند ؟
من گلدان‌های گل ‌دار قرمز و سفید زیادی دیده‌ام
اما گل‌های هیچ‌کدام به زیبایی گل رز گونه‌های او نیستند
و عطری که از نفس معشوقه من بازمی‌گردد
از همه عطرها خوش‌بوتر است
من عاشق شنیدن صدای او هستم و خوب من می‌دانم
که صدای او از صدای هر موسیقی
بسیار لذت‌بخش‌تر است
وقتی که معشوقه من روی زمین راه می‌رود
گویا فرشته‌ای در حال قدم زدن است
و با این حال احساس می‌کنم که در بهشت هستم
من فکر می‌کنم معشوق من بسیار کمیاب است
و مقایسه هرکسی با معشوقه من اشتباه خواهد بود

ویلیام شکسپیر

دوستان ، عاشقم و عاشق زارم ، چه کنم ؟

دوستان ، عاشقم و عاشق زارم ، چه کنم ؟
چاره صبرست ، ولی صبر ندارم ، چه کنم ؟

ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار
و آن جگر گوشه نیامد بکنارم ، چه کنم ؟

ای طبیب ، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار می میرم ، اگر جان نسپارم چه کنم ؟

چند گویی که برو ، دامنم از کف بگذار
وای اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم ؟

دردمندان همه از صبر قراری گیرند
چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم ؟

گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب ؟
گل نمی بینم و آزرده خارم ، چه کنم ؟

خلق گویند هلالی ، چه کنی گریه زار ؟
گریه رو میدهد و عاشق زارم چه کنم ؟

هلالی جغتایی

تمام شد عشق

همان‌طور که یک عشق تمام می‌شود
این عشق هم تمام شد
مانند یک بیماریِ طولانی
همانندِ ترانه‌یی که بی‌وقفه به آن گوش می‌سپارم
همانندِ فراموشیِ خیره ‌شدن به آسمان
نامه نوشتن به دوستان
آب دادن به گل‌ها
تمام شد
همان‌طور که یک عشق تمام می‌شود
این عشق هم تمام شد
چونان کودکی افلیجی که از نو راه‌ رفتن می‌آموزد
باید به کوچه بزنم
آدرسِ جدیدی را برای دوستان بفرستم
باید پنجره‌ها را باز
کتاب‌ها را مرتب کنم
شاید نزدیکِ غروب بارانی بزند
شعرهای نیمه‌کاره را تمام کنم
شاعری بود که می‌گفت عشق تمام شد
و اینک تمام شد عشق
و درست همان‌طور تمام شد

احمد تللی شاعر اهل ترکیه
مترجم : آیدین روشن

لطیف باش

لطیف باش
لطافت خنکای بهار است
که روی تب روزگار
و داغی بی رحمی می وزد
هر چقدر زمانه سخت تر شود
تو لطیف تر شو زیرا لطافت
نوعی تدبیر است
در مواجهه با خشونت
لطافت مرهمی ست
که بر زخم های جهان می گذاری
لطیف باش
تا حال جهان بهتر شود

عرفان نظرآهاری

رها می کنم تو را

رها می‌کنم تو را
رها می‌کنم تو را

دیگر ترسی ندارم از خشم یا شادی
سیاهی یا سفیدی
سیری یا گرسنگی
عشق یا نفرت

تو مرا به اسارت گرفتی
اما با غل و زنجیری که خود به تو بخشیده بودم
تو مرا سلاخی کردی
اما با چاقویی که از خود من هدیه گرفته بودی
تو مرا سوزاندی
اما در آتشی که خود برافروخته بودم

ای ترس خودم را پس می‌گیرم از تو
دیگر سایه‌ی من نیستی
دیگر تو را در دستانم نخواهم گرفت
دیگر نخواهی توانست در چشمانم زندگی کنی
یا در گوش‌های‌ام ، در صدای‌ام ، در معده و روده‌های‌ام
یا در قلب‌ام ، قلب‌ام ، قلب‌ام ، قلب‌ام
 
نگاه کن ای ترس
حالا من زنده‌ام
و این تویی که وحشت داری از مردن

جوی هارجو شاعر آمریکایی
مترجم : فریده حسن‌زاده

یاد تو را

جنگ بی فایده بود عزیزم
رفتنت تیر آخرت بود
من از ناحیه ی قلب و غرور و قلم
شکست خورده بودم
با هزار سپاه عشق هم نمی توانستم
قلبی را که به تصرّف دیگری در آمده
پس بگیرم
باید تسلیم می شدم
باید به عقب بر می گشتم
باید در سنگر خاطره ها پناه میگرفتم و
عکس یاد تو را
تا ابد به دیوار سینه ام می کوبیدم
از این جنگ فقط
همین ها برایم غنیمت مانده بود

مینا آقازاده