استوار در وفاداری

این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت

و همچنان استواری در وفادار ماندن

به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می نماید

مارگوت بیکل

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم
مگر ببینمت از دور و گام برگیرم

من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد
میان این همه تشویش دام برگیرم

ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی
و گر نخواهی کفش غلام برگیرم

مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم
گریز نیست که دل زین مقام برگیرم

ز فکرهای پریشان و بارهای فراق
که بر دلست ندانم کدام برگیرم

گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من آن نیم که ره انتقام برگیرم

گرم جواز نباشد به بارگاه قبول
و گر مجال نباشد که کام برگیرم

از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت
اگر حلال نباشد حرام برگیرم

سعدی

ساقیا می ده

ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست
وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست

پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا
سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست

با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا
چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست

عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان
زان که هر بیگانه‌ای شایستهٔ این نام نیست

خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما
کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست

تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا
کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست

هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای
دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نیست

جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی
عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست

سنایی غزنوی

عمری ست تا از جان و دل

عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت
 تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت


 گفتی اگر دانی مرا ایی و بستانی مرا

 ای هیچکاه نکجا ، گو کی ، کجا بستانمت


 آواز خاموشی ، از آن در پرده ی گوشی نهان

 بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت


منشین خمش ای جانخوش این سکنی ها را بکش

 گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت


 ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری

 بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت


 ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من

 چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت


 ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی

 همراه من می ایستی همپای خود می رانمت


هوشنگ ابتهاج

نامه ای از زیر آب

اگر تو دوست منی
کمک ام کن تا از تو هجرت کنم
اگر تو عشق منی
کمک ام کن تا از تو شفا یابم

اگر می ‌دانستم
که دوست داشتن خطر ناک است ، به تو دل نمی ‌بستم
اگر می ‌دانستم
که دریا عمیق است ، به دریا نمی زدم
اگر پایان ام را می ‌دانستم
هرگز شروع نمی ‌کردم

دلتنگ تو ام پس به من یاد بده
که دلتنگ تو نباشم
به من یاد بده
چگونه برکنم از بن ، ریشه ‌های عشق تو را
به من یاد بده
چگونه می‌ میرد اشک در کاسه ی چشم
به من یاد بده چگونه دل می ‌میرد
و شور وشوق خودکشی می کند

اگر تو پیامبری
از این جادو رهایی‌ام ده
از این کفر
دوست داشتن تو کفر است ، پاکیزه ‌ام گردان
از این کفر

اگر توان آن را داری
از این دریا بیرون ام بیاور
من شنا کردن نیاموخته ام
موج آبی چشمان ات می‌ کشاندم
به سمت ژرفا
آبی
آبی
هیچ چیزی جز آبی نیست
من نو آموخته ‌ام
در دوست داشتن ، و قایقی ندارم
اگر برای تو عزیزم ، دست ‌ام را تو بگیر
که من از سر تا به پا عاشق ام
در زیر آب نفس می‌ کشم
غرق می ‌شوم
غرق
غرق

نزار قبانی

تنها تنهایم

بیا و سراغی از من بگیر
می دانم باید جایی در این نزدیکی ها باشی
بیا که تنهای تنهایم
در حسرت صدای بال کبوتر پیام

آنا آناخماتووا

گرگ هار

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار

گرگ هاری شده ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم

آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی  

ادامه مطلب ...

عشق دوباره

هیچ کس تا به حال
دو مرتبه در عمرش عاشق نشده
عشق دوم ، عشق سوم
این ها بی معنی است
فقط رفت و آمد است
افت و خیز است

معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند
عشق

رومن گاری

هر که در عاشقی قدم نزده است

هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است


او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است


عشق را مرتبت نداند آنک

همه جز در وصال کم نزده است


دل و جان باخته است هر دو بهم

گرچه با دل‌ربای دم نزده است


آتش عشق دوست در شب و روز

بجز اندر دلم علم نزده است


یارب این عشق چیست در پس و پیش

هیچ عاشق در حرم نزده است


آه از آن سوخته‌دل بریان

کو به جز در هوات دم نزده است


روز شادیش کس ندید و چه روز

باد شادی قفاش هم نزده است


شادمان آن دل از هوای بتی

که بر او درد و غم رقم نزده است


خاقانی

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

مولانا

معبد هستی

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد

ادامه مطلب ...

گفتی غزل بگو


گفتی : غزل بگو  چه بگویم ؟ مجال کو ؟

شیرین من ، برای غزل شور و حال کو ؟

پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو ؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِ سرآغاز سال کو ؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو ؟

قیصر امین پور

اشتباه تو سنگدلی بود

اشتباه تو سنگدلی بود
و اشتباه من غرور
و وقتی این دو اشتباه به هم پیوستند
مولود جهنمی این دو ، جدایی بود
از هم جدا شویم یا نه ؟

من عشق خویش به تو را باز گفته‌ام
من آشتی خویش با تو را ، به تو باز گفته‌ام
من شوق خویش به تو را باز گفته‌ام
من بخشش خویش را نصیب تو کرده‌ام
و هرگز پشیمان نیستم
چرا که من جسم و روح خویش را برای تو انفاق کرده‌ام

قبل از آنکه بخوابم
چهره‌ات را از ذهنم ، با هر آنچه از جادوی عقل می‌دانم
و هر آنچه از قانونهای اجتماعی ، بیرون می‌فکنم
ولی عشق تو ساکن است در آن دالانهای اعماق وجودم
همانجا که از سلطه عقل بیرون است
عشق تو در درونم فزونی می‌گیرد و می‌پراکند و مرا می‌شکافد
و بی اهمیت به شناسنامه‌های رسمی زاد و ولد می‌کند

و اینگونه
ای نزدیک به فریادهایم
ای دور از همه‌ی عمر من
من عشق خویش به تو را باز گفته‌ام
من آشتی خویش با تو را ، به تو باز گفته‌ام
من بخشش خویش را نصیب تو کرده‌ام
علیرغم همه‌ی آنچه که بود
و هر آنچه خواهد بود

غاده السمان

یار ما مست آمدست

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست

گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست

آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا مست آمدست

می‌فریبم مست خود را او تبسم می‌کند
کاین سلیم القلب را بین کز کجا مست آمدست

آن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف او
آب و آتش بیخود و خاک و هوا مست آمدست

گفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور من
برجهم از گور خود کان خوش لقا مست آمدست

گفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان او
با خدا باقی بود آن کز خدا مست آمدست

عشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند
روی ساقی بین که خندان از بقا مست آمدست

یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بی‌ما و شما مست آمدست

مولانا

با ساعت دلم

با ساعت دلم ، وقتِ دقیق آمدن توست
من ایستاده ام ، مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم ، اما
من ایستاده ام ، با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من ، هنگام شعله ور شدن توست
ها ... چشم ها را می بندم
ها ... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم اینک وقت عبور تن توست

محمدعلی بهمنی

کردم گذری به میکده دوش

کردم گذری به میکده دوش
سبحه به کف و سجاده بر دوش

پیری به در آمد از خرابات
کین جا نخرند زرق ، مفروش

تسبیح بده ، پیاله بستان
خرقه بنه و پلاس درپوش

در صومعه بیهده چه باشی ؟
در میکده رو ، شراب می‌نوش

گر یاد کنی جمال ساقی
جان و دل و دین کنی فراموش

ور بینی عکس روش در جام
بی‌باده شوی خراب و مدهوش

خواهی که بیابی این چنین کام
در ترک مراد خویشتن کوش

چون ترک مراد خویش گیری
گیری همه آرزو در آغوش

گر ساقی عشق‌از خم درد
دردی دهدت ، مخواه سر جوش

تو کار بدو گذار و خوش باش
گر زهر تو را دهد بکن نوش

چون راست نمی‌شود ، عراقی
این کار به گفت و گوی ، خاموش

فخرالدین عراقی

خانه سفیدت را

خانه سفیدت را ، باغ آرامت را ترک خواهم گفت
و زندگیم را تهی و پاک خواهم کرد
آنگاه تو را در شعرم خواهم ستود
آن گونه که هیچ زنی تا حال نکرده است
و همیشه پاره ای خواهم بود از زندگی تو
از بهشتی که برایم ساختی

گرانبها ترین ها را خواهم فروخت
عشق ات را ، نازک اندیشی ات را

آنا آخماتووا

نگاری مست و لایعقل چو ماهی

نگاری مست و لایعقل چو ماهی
درآمد از در مسجد ، پگاهی

سیه‌ زلف و سیه‌ چشم و سیه‌ دل
سیه ‌گر بود و پوشیده سیاهی


ز هر مویی که اندر زلف او بود
فرو می ‌ریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو
بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاه‌ گاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد
ز جان آتشین چون آتش ، آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر
نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو رفت
به دست آورد از آب خضر ، چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم
که شد در بی ‌نشانی پادشاهی

اگر عطار هم با او برفتی
نیرزیدیش عالم ، برگ کاهی

عطار نیشابوری

بگو دوستم داری

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا زیباتر شوم
بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا انگشتانم مطلا شوند
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا زیر و رو شوم
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یکی‌ نخل
بگو دل دل نکن که دل
دل دل را نمی پذیرد

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌
تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌
فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌
امپراتوری زنان‌ را بر پا می‌دارم‌ اگر تو بخواهی‌

بگو دوستم‌ می‌داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌
دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم‌

نزار قبانی

نبرد آتش و آهن

تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده
و با هر روزی که می گذرد
مرا بیشتر اسیر خودت می کنی
اما ای دوست جدی من
احساس من به تو
نبرد آتش و آهن است

آنا آخماتووا