درد
چگونه مرا شناسایی کرد ؟
نه گلسرخی روی سینهام سنجاق کرده بودم
نه قرار ملاقاتی با او داشتم
فقط تلاش میکردم
خودم را از مخمصهی
آخرین ردپای مردی که رفته است
بیرون بیاورم
مرام المصری
مترجم : سیدمحمد مرکبیان
عشق چیست ؟
جز آنکه زن همدمی باشد برای مرد
و مرد تکیه گاهی برای زن ؟
یعنی فهم و اجرای این نیم خط
آن قدر سخت است
که همه تنهایند ؟
گلی ترقی
عجب سیرکی است
همهمان خواهیم مُرد
این مساله به تنهایی
باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم
ولی نمیکند
ما با چیزهای بیاهمیت و مبتذل
کوچک شدهایم
ترور شدهایم
ما در هیچ هضم شدهایم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : مهیار مظلومی
نمیگنجد این قلب در تنم
این تن در اتاقم
این اتاق در خانهام
این خانه در دنیا و
این دنیای من در جهان
ویران خواهم شد
دردم را درد میکشم در سکوت
سکوتی که در آسمان هم نمیگنجد
چگونه بازگویم این رنج را با دیگران
تنگ است این دل برای عشقم
این سر برای مغزم
که میخواهد ترک بردارد و
از هم بپاشد
عزیز نسین
ترجمه : مژگان دولت آبادی
من
سرباز هزار زخمم
گمان مبر
می کشتم
تیری که در قلبم فرو می رود
برای رسیدن به تو
هیچ چیز
مانعم نمی شود
من
مرد هزار عشقم
و هر هزار
از چشمه ی لبان تو می جوشد
با قلبی شکسته
تکه تکه
اما یگانه
به جنگ ادامه می دهم
و به ابر گیسوانت دست خواهم کشید
پس از پیروزی
حتا اگر هزار سال دیگر
این نبرد ادامه یابد
بر می گردم
به آغوشت
مثل آخرین سربازی
که جنگ را
برای نباختن ، برده است
و هر بار که از چنگ گلوله ای
گریخته
چشمان تو رهنمایش بوده اند
پشت هر خاکریز
پشت هر دشمن
علی یزدان دوست
با تو سخن می گویم
از تو سخن می گویم
از ژرفنای جانم
می دانم که پاسخم نمی دهی
چگونه می توانی مرا پاسخی دهی
که بسیارند آنها که تو را می خوانند
همه ی خواهش من اینست
که اینجا درانتظار بمانم
تا تو از خود
مرا نشانی دهی
در ژرفنای جان خویشم
قلب من
کودکی است قحطی زده
میان دنده هایم
بی تردید کودکیست در قفس
تکه ای نان را از میان میله های قفس سوی من دراز می کنند
من دستی پیش نبرده ام
من چیزی نپذیرفته ام
از عشق
عطشِ خواستن ِ تو خوراک منست
من گرسنگی را با گرسنگی فرو می نشانم
اگر نیت تواینست ، عزم من اینچنین خواهد شد
گونار اکلوف
مترجم : مهشید شریفیان
کاش من هم همچو یاران ، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر
کاش چون آیینه ، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم
شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزرده ام ، از خود گریزم نیست ، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم
نغمه ی سر داده در کوهم ، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت ، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم
پای بند کس نبودم ، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه ، سیمین حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم
سیمین بهبهانی
تنِ تو
گُلیست در راه
گُلی که پژمرده میشود
روزی
گُلی که شکوفه میکند
روزی
صبحْ
دلتنگِ قدمهای توست
بیدار که میشوی
سرشار میشود از خواستن
تنات
زیباست
باران
سرشار میشود از چشمههای روان
باران
سرشار میشود از تن
باران
صبح
تنیده در خود تنی را
آغوشی را که گشوده میشود رو به تو
کی ببینم چهره زیبای دوست ؟
کی ببویم لعل شکرخای دوست ؟
کی درآویزم به دام زلف یار؟
کی نهم یک لحظه سر بر پای دوست ؟
کی برافشانم به روی دوست جان ؟
کی بگیرم زلف مشکآسای دوست ؟
این چنین پیدا ، ز ما پنهان چراست ؟
طلعت خوب جهان پیمای دوست
همچو چشم دوست بیمارم ، کجاست
شکری زان لعل جانافزای دوست ؟
در دل تنگم نمیگنجد جهان
خود نگنجد دشمن اندر جای دوست
دشمنم گوید که : ترک دوست گیر
من به رغم دشمنان جویای دوست
چون عراقی ، واله و شیدا شدی
دشمن ار دیدی رخ زیبای دوست
فخرالدین عراقی
به من گفتی
عشق خطی مستقیم است این چنین
و خطی بر فراز دریا کشیدی
من آن را نگریستم و آن گاه افق زاده شد
عشق ما مدیون تاریکی است
چه اگر ظلام نمی بود
من در تاریکی خویشتن
بر نور حضورت دل نمی باختم
غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد
دوستت دارم
تو را با نیمه شب های سیاه دیدگانت دوست دارم
تو را با صبح خندان دهانت دوست دارم
چشم در چشمت
دست در دستت
و در این روزهایی که تمام میهنم از باد وحشت
دور خود می پیچد این گونه
بانگ برمی دارم
دوستت دارم
با تو می آیم
با تو می خوانم
با تو می پیمایم اکنون راه های سخت را
پتک برداریم
اسب بر تازیم
تا سرای کهنه و پوسیده را درهم فرو ریزیم
هر که دلدارست
هر که دل داده است
هر که در چشمی شررهای امیدی رسته از هر بند می بیند
هر که دل بسته است با خاک نیاکانش
به پا خیزد
ببارد بر تعفن ها چون باران بهاران
بشوید آنچه ناپاک است و زهر آلود
بشوید نادرستی و ریا و سفلگی را
دوستت دارم صدای سیل فرداهاست
دوستت دارم بگو تا می توانی دوستت دارم
مگر کآوار این فریادها
درهم فرو ریزد هر آنچه روسپی خانه است
فریدون رهنما
درست از درون دوستت داشتم
مستقیم از چشم هایت دوستت داشتم
از بخارِ نمِ دهانت
از کلمه هایی که صدایت را ساختند
دوستت داشتم
و همانطوری که مرا دوست داشتی
دوستت داشتم
از تاریکی ات که برف بر رویش تلنبار شده
این عشق را
بر هر نقطه ی تنت بگذار
قطره ی آب روی صورتت را
بر سرچشمه اش برگردان
به سوی ایستگاه بی دردی
که همواره پنهانش کردی
بر جان کودکت که گُل می برد ، بگذار
و بر شانه هایت ، شانه های تنگ و باریکت
سردت شده وُ گویی کمی به جلو لبریزش کرده ای
درست در همان جا ، از یک همواری بی نهایت
از مزرعه ی گُل بابونه ای جدا شده
بر آن سینه هایت بگذار
بر گندم گونگی ات ، به رنگِ ردِ سوختگی ای
به کنار افتادگی موهایت
به دو دستگی که آنها را از هم جدا کرده
از پیشانی ات آغاز شده وُ
در قوزک پاهایت ایستاده
یعنی به حزن و اندوهی که از آنِ تو نیست وُ
تو را مثل خلائی در بر گرفته
آن را درون شهری بگذار
که تکه تکه در ذهنت داری
مثل غلت زدن دانه های برف در هوا
هر روز کمی سبکتر شده به طرف هایت
این عشق را
بر هر نقطه ی تنت بگذار
من هر چیزی را که چشیده ام
به دریاها پیوند دادم
هر چه را که می دانم
آنها هم از دریاهایند
تو هم مثل دریا
اگر خواستی
بگذار آن را
عشق را
و پُر از کف اش کن
و پیرش کن که غم را نفهمد
اما صبر کن ، هر دریایی به خودی خود پیر است
یاد نمی گیرد اما یاد می دهد خوشبختی را
عشق ما هم چنین است ، مثل شعرهای خوب
کمی هم برای همه است.
و لباس عروسی ات در طعم دومی اش
باید شبیه لباس اولی خودش باشد
یعنی آنچه عشق را به علاقه بدل می کند
من اکنون مثل غریبه ای هستم که لبخند می زند
مثل کشوری که نمی شناسمش
مثل زمانی که در آن زندگی نمی کنی
درست مثل خود خوشبختی
منتظر من هستی
و همزمان با من به انتظار او نشسته ای
ادیب جان سور
مترجم : مجتبی نهانی
از من تنها تو ماندهای
پر باز میکنم
بالم بر آسمان غروب میساید و شب میشود
تنها در ظلمات جهان میگردم و
از بادها و شب پرگانم بیم نیست
از من تنها تو ماندهای
شمس لنگرودی
آدم ها فراموش میکنند
به آنها چه گفتید
آدم ها فراموش میکنند
با آنها چه کردید
اما
آدم ها هرگز
احساسی که در آنها ایجاد کردهاید را
فراموش نمیکنند
مایا آنجلو
مترجم : علی اصغر باقری
تمام روز را در آئینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییام نمیگنجید
و بوی تاج کاغذیام
فضای آن قلمروی بیآفتاب را
آلوده کرده بود
نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم
صدای کوچه ، صدای پرندهها
صدای گمشدن توپهای ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنکها
که چون حبابهای کف صابون
در انتهای ساقهای از نخ صعود میکردند
و باد ، باد که گوئی
در عمق گودترین لحظههای تیره همخوابگی نفس میزد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار میدادند
و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند
کنون ، کوچکِ من
شاخه های پیچکِ گل را هدیه کن
و سینه های عطرانگیزت را
به دمی که می تازد
غم باد
و پروانه ها را لگدکوب می کند
دوستت دارم
و شادمانی من
می گزد لبانِ نرم تو را
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردن ات
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزانند همه
مدیدی هست
ای مروارید تک
تو را عاشقم
و تو را چون بانوی کهکشان باور دارم
گل های شادی را از کوهپایه می چینم
فندق های سیاه تو را
و سبدهایی از حصیر جنگل
پر از بوسه ها
با تو چنان می کنم
که بهار
با درختان گیلاس
پابلو نرودا
میخواهم و میخواستمت ، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود ، که این شعلهی بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود ، که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو ، هیهات ، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله، که بجز یاد تو ، گر هیچ کسم هست
حاشا که بجز عشق تو ، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحائی اندوه تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریادرسم بود
فریدون مشیری
پاره ی کوچکِ تنم
ای تنیده در اعماقِ وجودم
که چنین از سرما بیزاری
تنگ تر ، تنگ تر در آغوشم بخواب
کبک در میان شبدرها به خواب می رود
گوش به زنگِ سگانی که پارس می کنند
اما صدای تنفسِ من ، آرامش تو را بر هم نمی زند
تنگ تر ، تنگ تر در آغوشم بخواب
ساقه ی کوچکِ لرزانِ گیاه
که از زندگی هراسانی
آغوشِ مرا رها مکن
تنگ تر ، تنگ تر در آغوشم بخواب
من که همه چیز را از دست داده ام
از اندیشه ی خواب ، بر خود می لرزم
از میان بازوانم دور مشو
تنگ تر ، تنگ تر در آغوشم بخواب
گابریِلا میسترال
ترجمه : نیاز یعقوبشاهی
من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را
کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را
گر بدینسان نرگس مست تو ساغر میدهد
هوشیاری مشکل است البته مستان تو را
وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست
بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را
جز سر زلف پریشانت نمیبینم کسی
کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را
ای دریغ از تیغ ابرویت که خون غیر ریخت
سالها بیهوده رفتم خاک میدان تو را
هرگز از جیب فلک سر بر نیارد آفتاب
صبحدم بیند اگر چاک گریبان تو را
دامن آفاق را پر عنبر سارا کنند
گر بر افشانند زلف عنبر افشان تو را
چشم گریان مرا از گریه نتوان منع کرد
تا به کام دل نبوسم لعل خندان تو را
آه سوزان را فروغی اندکی آهسته تر
ترسم آسیبی رسد شمع شبستان تو را
فروغی بسطامی
دل آدمی
به هنگام بهار
زمستان را می خواهد
و به وقت زمستان
بهار را
دلتنگ می شود
برای هر آنچه که دور است
آیا باید همیشه به هم رسید ؟
بی خیال شو
بعضی چیزها وقتی که نیستند
زیبایند
ازدمیر آصف
مترجم : مجتبی نهانی