دوستت دارم

بگذار به همه‌ی زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی
بگویم دوستت دارم
بگذار در جستجوی کلماتی باشم
به حجمِ دلتنگی‌ام برای تو
بگذار به جای تو فکر کنم
به جای تو دلتنگ شوم
به جای تو بگریم و بخندم
و فاصله‌ی وهم و یقین را از میان بردارم

نزار قبانی
مترجم : اسماء خواجه زاده

من تو را تصویر خواهم کرد

من تو را تصویر خواهم کرد
تو را به رنگ
به نور
و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد
تو را به گل
به کوه ، و به رودخانه های خروشان
تبدیل خواهم کرد

من از تو دنیا را خواهم ساخت
و برای تو ، دنیا را
اگر سخنم را باور نمیکنی
هنوز قدرت دوست داشتن را باور نکرده ای

نادر ابراهیمی

عشق و بیزاری

خواهی مرا دوست بدار
و خواهی از من بیزار باش
برای من تفاوتی نمی کند

اگر مرا دوست داشته باشی
همیشه در دل تو جای دارم

و اگر از من بیزار باشی
همیشه در ذهن تو جای دارم

ویلیام شکسپیر
مترجم : دکتر حسین الهی قمشه ای

عشق

عشق
تنها ارثیه ایست
که از من به تو می رسد
مرا ببخش اگر
با دست های خالی
دوستت داشتمت

مینا آقازاده

هرگز دور نشو

تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند
عین خنده‌ات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد
تنها یک واژه‌ات حتی
به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را

اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را
تا دهان من
بی‌وقفه می‌نوشم
ریشه‌ی هستی خود را

تو اما نمی‌بینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی می‌بخشد و
چقدر فاصله‌اش
از خودم دورم می‌کند و
به سایه فرو می‌کاهدم

تو هستی ، سبک‌بار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانه‌ی جهان

هرگز دور نشو
حرکات ژرف طبیعت‌ات
تنها قوانین من‌اند
زندانی‌ام کن
حدود من باش
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو به من بخشیدی

خوزه آنخل بالنته
ترجمه : محسن عمادی

دست تو

پیر می‌شوم
اما دستم هرگز نخواهد لرزید
دستِ تو
در دستِ من است

شهاب مقربین

زنده بودن

هر کدام از ما چیزی را از دست می دهیم
که برایمان عزیز است
فرصت های از دست رفته
امکانات از دست رفته
احساساتی که هرگز نمی توانیم برشان گردانیم
این بخشی از آن چیزیست که به آن می گویند
زنده بودن

هاروکی موراکامی

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو

قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
 
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار آیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟

با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
 
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

حسین منزوی

این عشق

این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
این اندازه زیبا
این اندازه خجسته
این اندازه شاد
و این اندازه ریشخند آمیز
لرزان از وحشت
مثل طفلی در ظلمت
و این اندازه متکی به خود
آرام مثل مردی در دل شب

این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند
این عشقِ دست نخورده ی
هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از توست
از توست و از من است

این چیز همیشه تازه که تغییری نکرده است
واقعی ست مثل گیاهی
لرزان است مثل پرنده ای
به گرمی و جان بخشی تابستان
 
ما دو
می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
دوباره بخوابیم و خواب مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم
و جوانی از سر بگیریم

اما عشقمان به جا می ماند مثل
موجود بی ادراکی
زنده
مثل هوس
ستمگر
مثل خاطره
ابله
مثل حسرت
مهربان
مثل یادبود
به سردی مرمر
به زیبایی روز
به تردی کودک
 
لرزان به او گوش می دهم
و به فریاد درمی آیم برای تو و برای خودم
بخاطر تو
بخاطر من
و بخاطر همه دیگران که نمی شناسمشان
دست به دامانش می شوم استغاثه کنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی
حرکت مکن
مرو
بمان

ما که عشق آشناییم
از یادت نبرده ایم
تو هم از یادمان مبر
جز تو در عرصه ی خاک کسی نداریم
مگذار سرد شویم
هر روز و از هرکجا که شد
نشانه ای از حیات به ما ده
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن
و نجاتمان بده

ژاک پره ور
ترجمه : احمد شاملو

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را

بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را

امیرخسرو دهلوی

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می

شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می
عجب مدار که سرها شکسته بر سر می

ستم به ساغر می‌شد نه بر سر من اگر
شکست بر سر من می فروش ساغر می

غذای روح بود بوی می‌خوشا رندی
که روح پرورد از بوی روح پرور می

نداشت بهره‌ای آن بوالفضول از حکمت
که وصف آب خضر کرد در برابر می

نه لعل راست نه یاقوت را نه مرجان را
به چشم اهل بصیرت صفای جوهر می

نماند از شب تاریک غم نشان که دگر
طلوع کرد ز خم آفتاب انور می

چه دید هاتف می کش ندانم از باده
که هر چه داشت به عالم گذاشت بر سر می

هاتف اصفهانی

ترک یاران کرده ای ای بی وفا ، یار این کند ؟

ترک یاران کرده ای ای بی وفا ، یار این کند ؟
دل زپیمان برگرفتی ، هیچ دلدار این کند ؟

ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها ، یار با یار این کند ؟

جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار ، هر بار این کند

طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند

نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
 
صائب تبریزی

آیا اعتراف کنم

آیا اعتراف کنم
هرگز هیچ‌کسی را مثل تو دوست نداشتم ؟
و آیا بگویم
هرگز کسی را مثل تو دوست نخواهم داشت ؟
می‌خواهم جان بسپارم
به پای عشقی که
مرگ را بی‌اعتبار می‌کند

ترکی عامر
مترجم : اسماء خواجه زاده

دلم روشن است

دلم روشن است
می آیی
هوا دوباره خوب می شود 
دلم دوباره پر می گیرد
دوباره هزار بار عاشقت می شوم
تو یک بار می گویی 
دوستت دارم
و من از شوق
هزار بار می میرم 
دلم روشن است
دوباره عاشقم خواهی شد

بهنام محبی فر

از من می خواهی

چیزی مسخره
در دوستی ماست
از من می خواهی که
جامه‌ی کریستین دیور بر تن کنم
و خود را به عطر شاهزاده موناکو
عطر آگین سازم
و دائرة المعارف بریتانیکا را
حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز
گوش فرا دهم
به شرط اینکه
همانند مادر بزرگم بیندیشم

از من می خواهی که پژوهشگری چون
مادام کوری باشم
چون مادونا
و رقاصه ای دیوانه در شب سال نو
چونان لوکریس بورگیا
 هم بدین شرط
که حجابم را همچون عمه ام حفظ کنم
و زنی عارف باشم چون رابعه عدویه ؟

اما فراموش کردی که به من بگویی
چگونه ؟

غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد

کاش در عصر پیامبران عاشقت میشدم

کاش در عصر پیامبران
عاشقت میشدم

یا موسی بود
تا با عصایش راهی
به دلت باز میکردم

یا عیسی بود
تا با دم مسیحایی
تو را به عشق زنده میکرد

یا محمد بود
تا کتاب عشقی نازل کند و
ایمان بیاوری به عشق

ولی حیف در این عصر آهن
نه من پیامبرم و معجزه ای دارم
نه دل تو نرم میشود به سخنان عاشقانه ام

وحید خانمحمدی (یاور)

دوباره زاده خواهم شد

دوباره سنگ زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره باد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
 
دوباره موج زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
 
دوباره آتش زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره مرد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

خوان رامون خیمنس
مترجم : مهدی فتوحی

تولد ترانه

التماست نمی کنم
هرگز گمان نکن که این واژه را
در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا
بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن
ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگرنگاه گمانم به راه آمدنت نبود
ساعتی پیش
این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم
به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم
بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی
اما
تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را
بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود
یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم ؟
ها ؟
چه می شود ؟

یغما گلرویی

مجعزه زن

اگر رهبران مان زن و
پرچم مان رنگ زن و
سرودمان صدای زن می بود

سپیده دم پروانه صبح بخیرمان می گفت
ظهر گل به استقبالمان می آمد
عصر نیز
با نسیم ماه قدم می زدیم

قباد جلی زاده شاعر کرد عراق
ترجمه : خالد بایزیدی

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست

بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
 
دلی که رام محبت نمیشود دل توست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
 
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
 
میانه سینه ما اتشی به نام دل است
که یادگار گرانمایه ای ز دلبر ماست
 
ز خاک پای تو شرمنده ام چه چاره کنم
بیا ببین که همین نیمه جان میسر ماست
 
تو شمع بزم رقیبانی و نمیدانی
که در فراق رخت خون دل به ساغر ماست
 
فراق دوست کشیدیم و زنده ایم هنوز
خدای را مگر از سنگ خاره پیکر ماست
 
رسیده جان به لب ز درد فراق
به کس چه جای شکایت که این مقدر ماست

فریدون مشیری