تنها با عشق

تنها با عشق
تو را به مبارزه می‌خوانم
میان لحظه‌ای و لحظه‌ای دیگر

آنگاه تو پیروز می‌شوی
و عشق در برابرت شکست می‌خورد
ای روزگار

هان
 من نامه‌ام را برای تو می‌نویسم
تا اعتراف کنم که تو سلطان عالمی
تو می‌زیی تا همه چیز را
کامل بمیرانی

غادة السمان
مترجم : عبدالحسین فرزاد

حسرت

هزار نفر
به تو خیره می‌شوند و آه می‌کشند
که سهم که می‌شوی ؟
هزار نفر در حسرت تو
تو در حسرت یکی ‌
همه تنهاییم

علیرضا روشن

زیبایی انسان

یک انسان را
بیشتر از هر چیزی
عشقی که دارد
زیبایش می کند

و یک زیبایی را
بیشتر از هر چیزی
کسانی که ناگهان می گذارند
و می روند
پژمرده اش می کند

قهرمان تازه اوغلو
ترجمه : سینا عباسی

می شود بغلم کنی ؟

می شود بغلم کنی ؟
محکم
از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت و
حتی هوا هم بینمان نباشد
می شود بغلم کنی ؟
دلم تنگ است
برای بوی تنت
برای دستانت که دورم گره شود
و برای حس امنیتی که آغوشت دارد
میشود بغلم کنی ؟
هیچ نگویی
فقط بگذاری گریه کنم
و آرام در گوشم بگویی
مگر من نباشم که اینجور گریه کنی
می شود بغلم کنی ؟
تمام شهر می دانند
از تو هم پنهان نیست
همین روزهاست که دلتنگی کاری دستم دهد
و در حسرت لمس دوباره ی آغوشت
برای همیشه بمانم
می شود بغلم کنی ؟

فاطمه جوادی

چنان کوتاه

هنوز هم گاهی
همچون پرواز آنیِ یک پرنده
می‌توانی در مقابلم ظاهر شوی
چون موج کوچکی روی آب
مثل یک پروانه میان شاخ و برگ
زیبا ، اما چنان کوتاه
که باز محو شوی
تو در کنج خودت
من در کنج خودم

یاکوب خروت شاعر هلند
برگردان : احمد پورکاظم

قلعه شنی

همه چیز در حال خراب شدن است
مثل قلعه ی شنی در مسیر باد
زیبایی تو کودکانه بود
همین طور عاشق شدن من
عشق ما به پایان می رسد
مثل یک بازی غم انگیز
و غروب
ما را به خانه هایمان بر می گرداند
با زخم هایی بر تن و
و قطره اشکی در چشم

رسول یونان

فلسفه ی عشق

جویباران به رودها می ریزند
و رودها به اقیانوس می پیوندند
نسیم های پرشور در هم می آمیزند
هیچ چیز در این جهان تنها نیست
همه در حلقه ای از عشق گرد آمده اند
پس چرا من از آن تو نباشم
نگاه کن
کوه ها بر پیشانی آسمان بوسه می زنند
و موج ها یکدیگر را در آغوش می گیرند
درخت شکوفه های مغرور را از خود می راند
و انوار خورشید زمین را نوازش می کنند
و این ماهتاب نقره فام دریا را
در بوسه های خود غرق می سازد
اما چه ارزشی دارند این بوسه ها
اگر تو مرا نبوسی

پرسی بیش شلی
مترجم : زهرا جلاله وند

به سوی عشق بیا


تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
کدام فتنه بی رحم
عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟
شب آفتاب
ندارد
و زندگانی من بی تو
چو جاودانه شبی
جاودانه تاریک است
تو در صبوری من
اشتیاق کشتن خویش
و انهدام وجود مرا نمی بینی
منم که طرح مودت به رنج بی پایان
و شط جاری اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟
تو را چه
می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟
ز من چگونه گریزی
تو و گریز از خویش ؟
به سوی عشق بیا
وارهان دل از تشویش

حمید مصدق

تو را به روزها تقسیم کردم

تو را به روزها تقسیم کردم به ماه ها
بیشتر به سال ها و صدها سال تقسیم خواهم کرد
و همیشه خواهم گفت که مرا درک کنی
این قلب را که حتی اگر فرسوده شده باشد
مثلِ دندانی که مینایش ترک برداشته
در برابرش خواهم ایستاند

شعرها سروده می شوند و به پایان می رسند
ما این عشق را
در کجایِ کف دست ها و چشم های قهوه ای رنگت
پنهان کردیم
به آن نگاه کن
درست از همان جا که به روشنایی
رنگ قهوه ای می بارد

در هر انتظاری همه ی روزها تازه می شوند
و همه ی دیروزها و گذشته ها
در را که باز می کنی ، می بینی که کسی نیست
بی راه و چاره ای
آمدن من هم به سویت
این گونه است

دیروز نزدیکِ غروب ابری نارنجی گذشت
بعد همه ی ابرها به یک باره گذشتند
خاطره ها ، خاطره ها شاید تمامشان یک کلمه اند

ادیب جان سور
مترجم : مجتبی نهانی

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر

هر بی سر و پا چو دستگیری دارد
من بی سر و سامان توام دستم گیر
=====
گفتم چشمم ، گفت براهش میدار
گفتم جگرم ، گفت پر آهش میدار

گفتم که دلم ، گفت چه داری در دل
گفتم غم تو ، گفت نگاهش میدار
=====
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
با یار خود آرمیده باشی همه عمر

هم آخر عمر رحلتت باید کرد
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
=====
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس

با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس
=====
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش
در دیده تویی و گر نه جیحون کنمش

امید وصال تست جان را ورنه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش
=====
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خویش

کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش
=====
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق
زان زمزمه‌ام ز پای تا سر همه عشق

حقا که به عهدها نیایم بیرون
از عهده حق گزاری یک دمه عشق
 
ابوسعید ابوالخیر

وابستگی

به چه‌چیز تو
این‌قدر وابسته شدم
به چشمان‌ات
که مرا نگاه نمی‌کنند ؟
یا به قلب‌ات
که مال من نیست ؟

اوزدمیر آصاف  
مترجم : علی‌رضا شعبانی

چند نفر با من دشمن خواهند شد

چند نفر با من دشمن خواهند شد
اگر بفهمند
آنکه تو را از چنگشان در آورده
من بودم ؟
همین حالا هم
نفرینهای سرگردانشان را
دور خودم حس می کنم
از این متمدن بازیها که بگذریم
در عشق
هنوز قانونهای بدَوی حکمفرماست
با اینهمه رقیبِ سرسخت
چاره ای جز شبیخون نداشتم
برای من
عشق یعنی
پیروزی یا شکست
در جنگی نابرابر

افشین یداللهی

همه‌ی شمایی که امشب دورید

همه‌ی شمایی که امشب دورید
از آنکه دوست‌اش دارید
و هیچکس
دستی برایتان تکان نمی‌دهد
اکنون ‌هیچ بالای سرِ شماست
اما بدانید که تنها نیستید
جهانیان
اشک‌های‌تان را
به اشتراک می‌گذارند
برخی برای یکی دو شب
برخی برای یک عمر

ویکرام ست شاعر هندی  
مترجم : بهار ‌افسری

عشق و شعر و نفس تو

ساعتهای شنی
تو را بخاطرم می آورد

که ذره ذره آمدی
در جان و روح من

و من که ذره ذره پرشدم از
عشق و شعر و نفس تو

تو خالی شدی از عشق
من اما لبریز شدم از تو

 ساعت های شنی
تو را بخاطرم می آورد

همانقدر نزدیک
همانقدرنشسته در جان

اعظم جعفری

درد

‍‍خسته‌ترینِ هر شب من‌ام
باربرِ عشق‌ام
بر دوش‌ام باری به نام تو
جز من کسی حمل‌اش نمی‌کند
اگر رهای‌اش کنم شاید شانه‌ام آسوده شود
اما قلب‌ام درد می‌گیرد

جیحون ییلماز
مترجم : مجتبی نهانی

سربازانی که از جنگ برنمی گردند

سربازانی که از جنگ برنمی گردند
نمرده اند
شبیه مردانی
که بعد از دیدن تو
دیگر کسی آن ها را ندید

از جنگ
پوکه ی گلوله هایی می ماند
که نیمی از آن ها رفته است
از زیبایی تو
هزار ته مانده سیگار

نگاه کن
آن مرد که سیگار بدست می آید
قطار کوچکیست
که اندوه یک رفتن را
آورده است
تا قطاری که روی ریل دود می کند
اندوه هزار رفتن را ببرد

حالا گیرم که تو
برای تمام مردان جهان
دست تکان بدهی
با شلیک آخرین گلوله
چیزی تمام نمی شود
جنگ تا سفید شدن
چشم هزاران مادر ادامه دارد
و زبیایی تو
در موهایی که سفید می شوند
به نسل های بعد ارث می رسد

به تو فکر خواهم کرد
آنقدر فکر خواهم کرد
که سال ها بعد
روزنامه ها تیتر بزنند
از لب های جنازه ای
دود بلند میشود
مردم متعجب نگاهم کنند
و تو لبخند بزنی
زیر لب بگویی
دیوانه هنوز به من فکر می کند

زیبایی یک زن
مردان زیادی را تنها می کند
تنهایی به خیابان می رود
دیوانه می شود
و چقدر دیوانه ها شبیه همدیگرند
و چقدر پوکه ی گلوله ها شبیه همدیگرند
و چقدر ته مانده ی سیگار ها شبیه همدیگرند
انگار همه از زیبایی تو برگشته باشند
شبیه من
که یک بار مرده ام
برای دوست داشتن تو
و بارها گور به گور شده ام
برای هزاران زنی
که بعد از تو دوست داشته ام

از جنگ های سخت
تنها یک نفر زنده بر می گردد
و تو آنقدر زیبا بود
که ما هیچیک دوست نداشتیم بدانیم
از هزاران مردی که سیگار بدست
به دنبال تو راه افتاده اند
کدام قطار به مقصد می رسد

آریا معصومی

امروز جمعه است

می‌نشینم در خانه
نه غمگین ، نه شاد
نه خودم ، نه هیچ‌کس دیگر
روزنامه‌های پاره
رزهای توی گلدان
مرا به یاد او که آن‌ها را برایم چید
نمی‌اندازد
امروز روز تعطیل خاطره است
تعطیل همه‌چیز
امروز جمعه است

محمود درویش
مترجم : محمدرضا فرزاد

با من مبار که خونم

با این‌که یاس در رکاب من
و کینه یار توست
همدرد ، من را خموش کن
من را فریب ده
با من بگوی که در این فراخناک
یک مرد زمزمه خواهد کرد
در انزوای خویش که آن‌ها
در قحط سالی شوم
با عشق زیستند
و با شمشیر
بر خاک ریختند
ای وای ، اگر بهار نیاید
ای وای ، اگر که ابر نبارد
من را فریب باش
آرام کن
با من مبار که خونم
ای پاک ، ‌ای شریف
همدرد ، هم سرشت

نصرت رحمانی

چرا زنگ می زنی بانو ؟

چرا زنگ می زنی بانو ؟
چرا چنین متمدن ظلم می کنی ؟
این هنگامه که وقتِ مهربانی مُرده
و گاهِ اقاقی گذشته
چرا صدایت را
به قتلِ دوباره ام وا می داری ؟
من مردی مُرده ام
و مُرده باز نمی میرد
صدایِ تو ناخُن دارد
و گوشتِ من ، چون دیبایِ دمشقی
سوزن دوزِ زخمه ها

آن روز
تلفن
ریسمانِ یاسمن بود بینِ من و تو
حالا طنابِ دار

تماسِ تو
فرشِ ابریشم بود که برآن تکیه می زدم
حالا صلیبی از خار
که بر آن جان می کنم

از صدای تو سرخوش بودم
آن گاه که چون گنجشکی سبز
از گوشی بیرون می پرید
با او قهوه ام را می خوردم
سیگار می کشیدم
و به‌ بی کران پر می گشودم
با او

صدایِ تو
تکه ای ناکندنی بود از بودنم
چشمه بود و سایه بود و نسیم
شادی برایم می آورد ، و عطرِ گل های وحشی
حالا چون ناقوس های جمعه ی غمگین
که به باران های جانگداز می شویدم

بس کن این کشتار را بانو
رگ هایم همه بریده
و عصب هایم گسسته
شاید صدایت
چون همیشه بنفش باشد
اما دریغا  
نمی بینمش نه نمی بینم
چرا که کوررنگ شده ام

نزار قبانی
ترجمه : آرش افشار

جان خواهم از خدا ، نه یکی بلکه صد هزار

جان خواهم از خدا ، نه یکی بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار

من زارم و تو زار ، دلا یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار

از بسکه ریخت گریه خون در کنار من
پر شد ازین کنار ، جهان تا بآن کنار

در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که : چها کرد روزگار ؟

چون دل اسیر تست ، ز کوی خودش مران
دلداریی کن و دل ما را نگاه دار

کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که لب بگشا ، کام من بر آر

چون خاک شد هلالی مسکین براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار

هلالی جغتایی