ای شط زیبای پر شوکت من

ای تکیه گاه و پناه زیباترین لحظه های پرعصمت و پرشکوه تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار در کوچه های بزرگ نجابت
در کوچه های فروبسته استجابت
در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه های نوازش
در کوچه های چه شبهای بسیار تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
گهگاه اگر از سخن باز می ماند
افسون پاک منش پیش می راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دور دستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟

مهدی اخوان ثالث

حیات جاودانی

ز آن می که حیات جاودانیست بخور
سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را
سازنده چو آب زندگانی است بخور

خیام

صدایم را

قطعا روزی صدایم را خواهی شنید
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز

حسین پناهی

من تنهایم بی تو

من تنهایم بی تو
هیچ کاری نمی توانم بکنم
دیگر شعر هم نمی توانم بنویسم
و این تنهایی تلخ است
تلخ مثل نگاه نوازنده ای که
با دست های بریده به پیانو می نگرد

رسول یونان

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم


صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم


گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

چون بوی توام آمد از گور برون جستم


آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم


خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد

گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم


چون عربده می کردم درداد می و خوردم

افروخت رخ زردم وز عربده وارستم


پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم

در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم


صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم

صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم


گوساله زرین را آن قوم پرستیده

گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم


بازم شه روحانی می خواند پنهانی

بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم


پابست توام جانا سرمست توام جانا

در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم


چست توام ار چستم مست توام ار مستم

پست توام ار پستم هست توام ار هستم


در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم


مولانا

من مرغ آتشم

من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم

حمید مصدق

درمان درد عاشقان صبرست

من دوست می‌دارم جفا کز دست جانان می‌برم

طاقت نمی‌دارم ولی افتان و خیزان می‌برم


از دست او جان می‌برم تا افکنم در پای او

تا تو نپنداری که من از دست او جان می‌برم


تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگ دل

هر لحظه از بیداد او سر در گریبان می‌برم


خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران

طوعا و کرها بنده‌ام ناچار فرمان می‌برم


درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه‌ام

نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم


ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن

تو بار جانان می‌بری من بار هجران می‌برم


ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم

دستی که در آغوش بود اکنون به دندان می‌برم


گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی

حالا به عشق روی او روزی به پایان می‌برم


سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا

از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن می‌برم


من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او

گل آورند از بوستان من گل به بستان می‌برم


سعدی

تفاوت من و آسمان

معشوقم از من می‌پرسد
تفاوت بین من و آسمان چیست ؟
تفاوت ، عشق من
این است که وقتی تو می‌خندی
من آسمان را از یاد می‌برم

نزار قبانی

بیراهه رفته بودم

بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

حسین پناهی

تب فراق تو


سوز تب فراق تو درمان پذیر نیست
تا زنده‌ام چو شمع ازینم گزیر نیست

هر درد را که می‌نگری هست چاره‌ای
درد محبت است که درمان پذیر نیست

هیچ از دل رمیده ما کس نشان نداد
پیدا نشد عجب که به دامی اسیر نیست

بر من کمان مکش ، که از آن غمزه‌ام هلاک
بازو مساز رنجه که حاجت به تیر نیست

رفتی و از فراق تو از پا درآمدم
باز آ که جز تو هیچکسم دستگیر نیست

سهلست اگر گهی گذرد در ضمیر تو
وحشی که جز تو هیچکسش در ضمیر نیست

وحشی بافقی

در آغاز عاشق شدم

در آغاز عاشق شدم
به برق نگاهت
به خنده ات
به اشتیاقت به زندگی

اکنون نیز دوست می دارم گریه ات را
و بیم ات را و نگرانی ات را
از فردا
و درماندگی نهفته
در چشمانت را

اما در برابر هراسی که داری
می خواهم یاری ات دهم
زیرا شوقم به زندگی
هنوز در برق نگاهت نهفته است

اریش فرید

چرا پنهان کنم ؟

چرا پنهان کنم ؟
راز آن است که
کس نداند
اما خدا می‌داند
و تو هنوز نمی‌دانی
که من
چقدر دوستت دارم

عباس معروفی

نوبت جوانی

امروز که نوبت جوانی من است
می نوشم که از آنکه کامرانی من است

عیبم مکنید . گرچه تلخ است خوش است
تلخ است ، از آنکه زندگانی من است

خیام

فرهنگ مرا

ای بانویی که دستانت
فرهنگ مرا ساخت
بگذار
بر آینه ی دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر توشه ای برگیرم
بگذار
روی پیانو به خواب روم
که از وسعت عمر دیگر چیزی نمانده است
می خواهم نقش هایی برگیرم
از شکل دستانت
از صدای دستانت
از سکوت دستانت
آیا کمی در برابرم خواهی نشست
تا که محال را رسم کنم ؟

نزار قبانی

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم

ما نوای خویش را در بینوائی یافتیم
فخر بر شاهان عالم در گدائی یافتیم


ز آشنا بیگانه گشتیم از جهان و جان غریب

در جوار قرب جانان آشنائی یافتیم


سالها بانگ گدائی بر در دلها زدیم

لاجرم بر پادشاهان پادشائی یافتیم


ای بسا شب کاندرین امید روز آورده‌ایم

تا کنون از صبح وصلش روشنائی یافتیم


ترک دنیی گیر و عقبی زانکه در عین الیقین

زهد و تقوی را خلاف پارسائی یافتیم


چون ازین ظلمت سرای خاکدان بیرون شدیم

هر دو عالم روشن از نور خدائی یافتیم


سالکان راه حق را در بیابان فنا

از چهار و پنج و هفت و شش جدائی یافتیم


از جناب بارگاه مالک ملک وجود

هر زمان توقیع قدر کبریائی یافتیم


کفر و دین یکسان شمر خواجو که در لوح بیان

کافری را برتر از زهد ریائی یافتی

خواجوی کرمانی

عطر آهسته هوا

من از عطر آهسته هوا میفهمم
تو باید تازگی ها از اینجا گذشته باشی
گفتگوی مخفی ماه
و
پرده پوشی آب هم همین را میگویند
دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدان ها را آب داده ام
ظرفها را شسته ام
خانه را رفت و رو کرده ام
دنیا خیلی خوب است
بیا
علامت خانه بودن من
همین پنجره رو به جنوب آفتاب است
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید

سید علی صالحی

دوباره عاشقت شوم

زمستان آمده است
خسته ام
می خوابم
بهار که آمد
پیله ام را می شکافم
تا با پرهای خیس
دوباره
عاشقت شوم

کیکاووس یاکیده

ای باده ز خون من به جامت

ای باده ز خون من به جامت
این می به قدح بود مدامت


خونم چو می ار کشی حلالت

می بی من اگر خوری حرامت


مرغان حرم در آشیان‌ها

در آرزوی شکنج دامت


بالای بلند خوش خرامان

افتادهٔ شیوهٔ خرامت


ماه فلکش ز چشم افتاد

دید آنکه چو مه به طرف بامت


نالم که برد بر تو نامم

آن کس که ز من شنید نامت


هر کس به غلامی تو نازد

هاتف به غلامی غلامت

هاتف اصفهانی

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من
تشنه ای سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد ‚ در خواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ، من ترا بیگانه ام

آه از این دل ، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا ، کس به آوازش نخواند

فروغ فرخزاد

مرسی که هستی

مرسی که هستی
و هستی را رنگ می‌‌آمیزی
هیچ چیز از تو نمی‌خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه
راه نرو
می‌ترسم پلک بزنم
دیگر نباشی

عباس معروفی