حق با تو بود

گفتی این رابطه چیزی کم دارد
حق با تو بود
در این میان چیزی ناقص است
مثلا نبودن تو

ییلماز اردوغان
ترجمه : سینا عباسی هولاسو

کاش بودی

کاش بودی
و من
در آغوشِ تو
تا صبح
می مُردم
و صبح
در آغوشِ تو
زنده می شدم

افشین یداللهی

دوست داشتن جنگیدن است

آنگاه که دو نفر یکدیگر را می بوسند
جهان متولد می شود
دوست داشتن جنگیدن است
اگر دو تن یکدیگر را ببوسند

اکتاویو پاز
مترجم : احمد محیط

شباهت با عشق اول

وقتی فهمیدم
شباهت عجیبی به عشق اولش دارم
غمی تمام چهره ام را سوزاند
چقدر بد است
سال ها بی خبر
بخندی
ببوسی
ولی خودت نباشی
چقدر سخت است
هر روز
مرده ای را ببینی که بیشتر از تو زندگی کرده
چقدر غم انگیز است
همه ی عمرت را
میزبان کسی باشی که عشقت میهمان اوست
چقدر صورتم درد دارد
کاش می شد آدم یقه ی خودش را بگیرد

رسول ادهمی

تو اما خواهی آمد

شب نمی‌خواهد که بیاید
تا تو نیایی
و من نیز نتوانم که بیایم

من اما خواهم آمد
با توده آتشینی از کژدم‌ها بر شقیقه‌ام

تو اما خواهی آمد
با زبانی سوزان از باران نمک

روز نمی‌خواهد که بیاید
تا تو نیایی
و من نیز نتوانم که بیایم

من اما خواهم آمد
و میخک‌های جویده را برای غوک‌ها خواهم آورد

تو اما خواهی آمد
از مجراهای تاریک زمین

نه روز و نه شب می‌خواهند که بیایند
تا بسوزم من از اشتیاق تو
و بسوزی تو از اشتیاق من

فدریکو گارسیا لورکا
مترجم : علی اصغر فرداد

غزال چشم خرمایی من

حس می کنم عاشقانه ای طولانی
با کلماتی آشفته
در ذهنم جیغ می کشند

محبوبه من
کجای چشم هایت سقوط کنم
کلاف گمشده این شاعر سرگشته
باز می شود

غزال چشم خرمایی من
با تمام تو دویده ام
با همه غزال های چشم هایت
در این سال های دیر
در آن سال های دور
شاعر شدم
شکل ناممکنی از شعر
شکل ناممکنی از درد
از زخم
زخمی با کلمات زهرآگین در پهلوی شعرهایم

تف بر تاریخی که تو
و تمام معشوقه های دنیا را
بی شناسنامه می نویسند

 

ادامه مطلب ...

بوسیدنت را به هزار بهشت نمی دهم

این چنین با تمام وجود بوسیدنت را
به هزار بهشت نمی دهم
بگذار رختخوابمان ابریشمی نباشد
اندامِ زیبایت میانِ تورها نبوده است
چه فرقی دارد
در همه یِ آن ساعت هایِ شیرینِ شب
تا رسیدنِ خورشید به پرده ها
در میان بازوانت ، روی ابرهایم
مهتابِ رویِ یخ هایِ سایه بانِ پنجره مان
روشنایی خنکی اتاقمان را پُر کرده است

چشم هایت ، رو به روی چشم هایم
دست های داغت دورِ گردنم
خستگیِ روزم ناپدید شده است
در همه حال سپاسگزارِ تو هستم
تو اکنون با ترانه ها
در خانه مان حضور داری
خداوندگارم ، ارجمندم ، چشم میشی ام
از چشم هایت می بوسم
به هر اندازه ای سوتِ نگهبان ها در کوچه ها
شبمان در آرامش است چشم میشی ام
بوسه هایت ، بوسه هایت پی در پی
دست هایت ، مملو از عشق و مهربانی
چه می شود دوباره و همچنین فردا هم
در میان دست هایت
به دنیا آمدنم را هزاران بار شُکر می گویم
در زندگی لذّتِ دیگری هست چشم میشی ام
آن یکی دنیاها را نمی خواهم بدانم
این چنین با تمام وجود بوسیدنت را
به هزاران بهشت نمی دهم

تورگوت اویار
ترجمه : مجتبی نهانی

دیدار تو

دیدار تو صبح را زیبا می کند
حتی اگر فلاخُن رگبار
سنگسار بکند شیشه های پنجره را

حتی اگر صبح با کسوف بدمد
خیره خواهد شد چشم من
از طلوع گلوی تو از مقنعه

دیدار تو روز را
سبز و خوانا می سراید
حتی اگر برف
نام های تمام درختان و پرندگان را بپوشاند

دیدار تو غروب را به درنگ وا می دارد
حتی اگر ماهی گیران از دریا برگردند
و کلاغ ها
تمام افق را بپوشانند
و پرستوها قیچی کنند
اندک آبیِ باقیمانده از روز را

دیدار تو شب را
آه
چه تالار آینه ای رویاهای من
و چه تکثیر غریبی
از صدها تو

منوچهر آتشی

نامه‌های ناخوانده‌ی تو

تا نامه‌ات برسد
از این‌جا رفته‌ایم

شاید نامه‌ات درست لحظه‌ای برسد
که از این‌جا می‌رویم
نمی‌توانیم صبر کنیم

از هرجا که بیرون می‌زنم
نامه‌‌ات می‌رسد همان‌جا
این‌بار می‌خواهم کمی صبر کنم
لحظه‌ای فقط
آن‌قدر که این نامه را بگیرم
دو خط هم جواب بنویسم
نمی‌توانیم صبر کنیم

پشتِ سر را نگاه می‌کنم
می‌بینم زمین پُر از نامه‌های ناخوانده‌ی توست

باید برگردیم و نامه‌ها را از گِل درآوریم
باید برگردیم و جای پای‌مان را برداریم
باید برگردیم و همه‌ی زندگی‌مان را برداریم
باید زندگی‌مان را جای دیگری ببریم

نمی‌توانیم برگردیم
نامه‌ها گم می‌شوند
و نمی‌فهمیم در این نامه‌ها چه بوده ؟

یانیس ریتسوس
مترجم : محسن آزرم

گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم

گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم
از سر کوی تو پای بازنگیرم

زخم سنان تو را سپر کنم از دل
تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم

خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم
کز توی ناحق گزار نیست گزیرم

ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک
گر عوضش عافیت دهی نپذیرم

بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را
چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم

زخمه‌ی عشق تو راست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله‌ی زیرم

خاقانی

در جنگ و در عشق

در جنگ و در عشق
همیشه
این بی گناهان هستند
که کشته می شوند

نجیب محفوظ نویسنده و نمایش نویس مصری

مترجم : یوسف عزیزی

به دنیا آمدم

به دنیا آمدم
 که عاشق شوم
به دنیا آمدی
 تا که عاشق کنی
و این آفرینش به نفع تو شد

شیما سبحانی

حتی اگر هرگز

حتی اگر هرگز
بار دیگر تو را نبینم
احتیاج دارم بدانم
جایی
در این شهر کثیف ترسناک
در گوشه ای از این جهنم سیاه
تو هستی و
 مرا دوست داری

ارنستو ساباتو
مترجم : مصطفی مفیدی
کتاب : فرشته ظلمت

نگو کسی به فکرت نیست

نگو کسی به فکرت نیست
و دنیا نامت را از یاد برده است
شاید دنیا
تویی و من
و نام ما مهم نیست در جریده ی عالم
با حروف درشت چاپ شود
همین که جانانه بر لبی جاری شوی
تا ابدیت خواهد رفت

عباس صفاری

که او را الهام نامیده‌ام

الهام
به تو شکایت می‌کنم
شور و شوقم را
من شیدایم و
شیدایی حرام نیست
تو را
و حتی شور و شوق خویش را
به تو
شکایت می‌کنم
عشق
تویی تو
ای سرمستی رویاها

در وصف زیباییت
حتی خیال
در می‌ماند
و قلم‌ها ناتوان می‌شوند

تیرگی چشم‌هایت
بسان سیاهی شب
و رخسارت
صبحی‌ست
که با صلح طلوع کرده است
ماه تمام
چون ببیند تو را
از شرم پنهان می‌شود
و زیبایی
با وجود تو
تمام سیاهی‌ها را
می‌زداید

زیبای من
در عشق ستمگر مباش
و ستمگران و سرزنشگران را
نادیده بگیر

تو شهبانوی آنانی و
شهبانوی من
تویی
چون از ما
روی بگردانی
درد‌ها
ما را در می‌نوردند

ای کاش
رحمی کنی
بر بیمار غمگین سرگردانی که
شب های شیدایی را
چون روزگارانی دراز
به سر می‌برد

بانو
رحمی کن
شور و شوق
ما را ناتوان ساخت
و از هجرت تو
دردهای‌مان فزونی گرفت

این شعر را
از قلب عاشقی شیدا
برای شهبانویی سروده‌ام
که او را
الهام نامیده‌ام

مصطفی الازهری
مترجم : صالح بوعذار

قصه این است

قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و می آیم و از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است که در گذر همه فصل ها
من دلم فقط تو را می خواهد

ماندانا پیرزاده

رفتن همیشه بی‌دلیل است

رفتن همیشه بی‌دلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد

تن نیست آدمی
عدد است
کم‌ می‌شود
هر روز

آدمی
می‌اندیشد و
تن
می‌نویسد

چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانه‌های من است

سنگ
کتابِ بردباری‌ست

آتش اگر نبود
کسی آب را به یاد می‌آورد ؟

سفید
سیاهی‌ست که فراموش کرده نامش را

برای فهمِ ماسه
موج باید بود

مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی

آدونیس
ترجمه‌ : محسن آزرم

گاه گاهی که دلم می گیرد

گاه گاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز ؟

سخت جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار بِه از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مُرد
چون نمردم هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گر چه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آن همه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سال ها هست که از دیده ی من رفتی ، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا
دست ایام ورق ها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق

مقصود من از خدا تویی

به رغمِ خویش
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوست‌داشتنی‌ها
و باقی ، تاسی است که می‌ریزند

با دستانِ تو همراه می‌شوم
لبانت را می‌بوسم
هر جا که باشی لمست می‌کنم
و باقی ، همه پنداری است

من چلیپای توام
آنگاه که به خواب می‌روی
جاده‌ای تهی که بر آسمانش تمنا می‌بارد
سایه‌ی توام ، سایه‌ای سنگسار شده

سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعده‌ی دیداری که هر بار تکرار می‌شود
دریوزه‌گرِ درب خانه‌ات
آنکه انتظار دیدارت ، رنجش می‌دهد
آنکه جان می‌سپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد

لوئی آراگون
مترجم : ماندانا حسنلو

می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او

می روم نزدیک و حال خویش میگویم به او
آنچه پنهان داشتم زین پیش ، میگویم به او

گشته ام خاموش و پندارد که دارم راحتی
چند حرفی از درون ریش میگویم به او

غافل است او از من و دردم شود هر روز بیش
اندکی زین درد بیش از پیش میگویم به او

غمزه ات خونریز و دل در بند لعل نوشخند
دل نمیداند جفای خویش ، میگویم به او

گرچه وحشی دل از او برکند ، می رنجد به جان
گر بد آن دلبر بد کیش میگویم به او

وحشی بافقی