عشق تو را اختراع کردم

عشق تو را اختراع کردم
که زیر باران
بی‌چتر نمانم
عشق تو را اختراع کردم
مثل کسی که به تنهایی
شبانگاه
زیر آواز می‌زند
بی‌آن‌که بترسد
آن‌هنگام که عاشق می‌شویم
حافظه‌ی ما
با عطر و اشک و بوی سیب
آغشته می‌شود
قلب‌ها را هراسی فرا می‌گیرد
انتظار
بر روی میز کافه‌ها
جا خوش می‌کند
گذشته‌ها از جلوی نگاه‌مان
در خیابان‌ها رد می‌شود
 فریاد ماشین‌ها و شلوغی را نمی‌شنویم
حتا بوق ممتد عروسی‌ها را
و فریاد عزاها را
من مرگ‌ام را در غار خلوت‌های‌ام
آماده نمی‌کنم
چون مردمی که آماده ی مرگ‌اند
به خراش‌های اندوه
گوش نمی‌دهم
فقط تو را دوست می‌دارم
و از این اختراع پشیمان نمی‌شوم

غاده السمان
مترجم : میسون پرنیایی‌فرد

این آخرین نامه من برای توست

این آخرین نامه من برای توست
اگر می خواهی بمانی ، برو
اگر می خواهی شاعرت بمانم ، برو
اگر می خواهی عاشقت بمانم ، برو
اگر می خواهی یادت مرا فراموش نشود ، برو
چمدانی را که برایت بسته بودم
به وسعت کشتی نوح بود
آن چمدان کفاف تمام عمرت را
در جزیزه های غریبه های ناشناس خواهد داد ؟
من اینجا در این طوفان
می خواهم عاشقت بمانم
تاوانش را قبلا داده ام ، برو

نسرین بهجتی

فقدان

از میان‌شان می‌گذرم
دستِ کسی در دستِ هیچ‌کسی نیست
همه در خود فرورفته‌اند
در ضمیرِ بعضی‌شان نگاه می‌کنم
هیچ‌کسی با خودش آشتی نیست

خودم را به همه‌کس توضیح می‌دهم
به هر کسی که از خودم بگویم
حیرت می‌کند
به هر کسی که خودم را بگویم
حیرت می‌کنم  
کسی از ابتدا با خودش مأنوس نیست

ازدمیر آصف
مترجم : ابوالفضل پاشا

پاییز در راه است

پاییز در راه است
اگر بدانی
چه کلماتی
برای زوال برگها
وخیابان‌های زرد و خیس
برای نیمکت‌های منتظر
و آفتاب مورب
برای حزنِ تو و تنهایی کوچکت
و اشتیاقت برای دیدنِ اولین باران
کنار گذاشته ام ؟

اگر بدانی
خزان که پشت پنجره‌ات بایستد
انارها که ترک بخورند
یلدا که دستش به گیسوی بلندِ تو برسد
برایت چه شعرها خواهم‌گفت ؟
چه شعرها خواهم‌گفت ؟

چرا که
من در پاییز شاعرترم
تو در پاییز زیباتری

عزیز حاجی علیاری

‍آغوش تو کافی‌ست

آغوش‌ تو برای دل من کافی‌ست
و بال‌های من برای آزادی تو
آن‌چه بر روح‌ات خفته است
با دهان من به بهشت روانه خواهد شد

فکر و خیال هر روزه در وجود توست
تو می‌رسی
به‌سان حجامت گل‌ها توسط شبنم
با نبودن‌ات افق را محو می‌کنی
به‌سان موج در پروازی ابدی هستی

گفته بودم
تو آوازی هستی در باد
مانند کاج‌ها ، مانند دکل‌ها
به‌سان آنان افراشته و کم‌حرفی
و تو غمناک می‌گردی به ناگاه
مانند سفردریایی

تو به‌سان جاده‌ای قدیمی جمع می‌کنی
همه‌چیز را در خودت
تو سرشار از پژواک و نواهای دل‌تنگی‌آوری
و من آنگاه بیدار شدم که پرندگان خفته در روح‌ات
پرگشوده و رفته‌ بودند

پابلو نرودا
مترجم : شیرین حسین‌پور

می‌خواهم دوباره بخوانمت

گفتم : سلام
آمده‌ام تا دوباره بنویسمت
و هیزم کلمه ریختم آنجا

گفتم : می‌خواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور حس امروزم می‌چسبد
و‌امروز نبضم
چه انفجاری خواهد داشت
وقتی بگویم دوستت دارم

می‌خواهم دوباره بچینمت
ای میوه‌ی رسیده‌ی کامل
ای اتفاق هر نفس افتادنی
ای گوشت شیرین خالص تابستان

می‌خواهم دوباره بخوانمت
تا دوباره خواندنت را
پرندگان مهاجر ترانه‌ی اشتیاق وطن کنند
و آسمان غروب پاییزی
یکسره کهکشانی از ترانه و پرواز شود

منوچهر آتشی

مرگ خواهد آمد

مرگ خواهد آمد
و با چشمان تو خواهد نگریست
مرگی که از صبح تا شب با ماست
بی‌خواب و گنگ مانند افسوسی قدیمی
یا رذیلتی‌ جاهلانه
چشمانت واژه‌ای تهی خواهد بود
فریادی فرونشانده و سکوتی
بدین‌‌سان هر روز صبح می‌بینی‌اش
وقتی تنها خم می‌شوی رو به آینه
آی امید گرامی
ما نیز آن روز خواهیم دانست
که زندگی و هیچی تویی
مرگ هر کس را به چشمی می‌نگرد

مرگ خواهد آمد
و با چشمان تو خواهد نگریست
مانند پایان یافتن رذیلتی خواهد بود
و دیدار چهره‌ای مرده
که از آینه پدیدار می‌شود
مانند گوش سپردن به لب‌های بسته‌ای که سخن می‌گویند
و ما در سکوت فرو خواهیم رفت

چزاره پاوزه شاعر ایتالیایی
ترجمه : محمد مختاری

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من

گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من
هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من

نور دو دیده‌ی منی دور مشو ز چشم من
شعله‌ی سینه‌ی منی کم مکن از شرار من

یار من و حریف من خوب من و لطیف من
چست من و ظریف من باغ من و بهار من

ای تن من خراب تو دیده من سحاب تو
ذره آفتاب تو این دل بی‌قرار من

لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من

گفت خنک تو را که تو در غم ما شدی دوتو
کار تو راست در جهان ای بگزیده کار من

مست منی و پست من عاشق و مِی پرست من
برخورد او ز دست من هر کی کشید بار من

گفتم وانما که چون زنده کنی تو مرده را
زنده کن این تن مرا از پی اعتبار من

عشق کشید در زمان گوش مرا به گوشه‌ای
خواند فسون فسون او دام دل شکار من

جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخی تو نیستی محرم و رازدار من
 
مولانا

بگذار دوستت بدارم

بگذار دوستت بدارم
تا از اندوهِ بی‌کرانِ درونم
رهایی یابم
تا از روزگار زشتی و تاریکی برَهَم
بگذار دمی
در بسترِ دستانت بیارامم
ای شیرین‌ترین آفریده‌ها
با عشق می‌توانم
هندسه‌ی جهان را دگرگون کنم
می‌توانم در برابرِ این پریشانی
تاب آورم

نزار قبانی
مترجم : صالح بوعذار

بیا برگردیم

بیا برگردیم به اولین خیابان عاشقی
به اولین کوچه ی بن بست
به اولین شاخه گل رز
بیا برگردیم به اولین نگاه های عاشقانه
به اولین روز های عاشقی
به اولین بوسه های پراز عشق
در میان هزاران ترس
بیا برگردیم به اولین دوستت دارمها
به اولین نقطه سر خط ها
به تمام حرفهایی که داشتیم
اما همیشه ناگفته ماند
بیا برگردیم به اولین خیابان عاشقی
به اولین روز های آشنایی
تو بی قراری هایم را عاشقانه قدم بزن
و من جانم جانم
در تا دور سرت پروانه وار بگردم
بیا برگردیم به اولین بهانه های قشنگ

امید آذر

کلمات بی ارزش من

اگر برخی از کلمات بی‌ارزش من
خوش‌آیند تو باشند
و تو
این را فقط با نگاه‌ات به من بگویی
گل از گل‌ام می‌شکفد و
خنده‌ای از سر شوق می‌کنم
اما در خود می‌لرزم
چونان مادری که
رنگ می‌بازد
اگر رهگذری به او بگوید
فرزندت چه زیباست

آنتونیا پوتزی شاعر ایتالیایی  
مترجم : اعظم کمالی

ماندن آنقدر ها هم سخت نیست

ماندن آنقدر ها هم سخت نیست
کافیست باور کنیم
یک آدم هایی
یک حس هایی
یک عطر هایی
یک خاطره هایی
فقط یکبار تکرار میشود
ماندن سخت نیست به شرطی که بفهمیم
جایِ دیگر کسی همینقدر عاشقانه منتظرمان نیست

فاطمه جوادی

هر چه هست تو را یاد من می‌آورد

هر چه هست تو را یاد من می‌آورد
ساده و دوست‌داشتنی
کارهایی که هر روز انجام می‌دادی
چیزی شبیه انتظار، همیشه همراه من است
انتظار برای آمدن دوباره تو
حتی اگر هیچوقت این اتفاق رخ ندهد
تمام اتاق از عشق ما پُر خواهد شد
مثل همان آهنگ قدیمی که همیشه با هم می‌خواندیمش
چهره‌ها و واژه‌ها
و رویایی که در این لحظه جاری است
وقتی که سپیده دم می‌زند
آیا همه این‌ها واقعیت خواهند داشت ؟

الان بهترین دوستانمان
یا تو میخانه‌اند
یا تو سینما نشستن
تنها من در اینجا در خود فرو رفته‌ام
و نامه می‌خوانم
همان نامه‌ای که قبل از اولین بوسه‌مان برایم نوشته بودی
تمام اتاق از عشق ما پُر خواهد شد
مثل همان آهنگ قدیمی که همیشه با هم می خواندیمش
چهره‌ها و واژه‌ها
و رویایی که در این لحظه جاری است
وقتی که سپیده دم می‌زند
آیا همه این‌ها واقعیت خواهند داشت ؟

هاریس الکسیو شاعر و ترانه سرا یونانی

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت

عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت

آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت

خیره شد چشم دل از جلوه ی مستانه ی او
تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت

برو ای ناصح مجنون ز پی کار دگر
نقش بر آب مزن کار من از کار گذشت

هرچه غم هست خدایا به دل من بفرست
که بلای دل ما از کم و بسیار گذشت

یاد آن صبح درخشنده که میگفت عماد
عافبت مهر درخشید و شب تار گذشت

عماد خراسانی

ترانه ای که با تو شنیدم

آن ترانه ای که با تو شنیدم
بیشتر از یک موسیقی ساده بود
و آن نانی که با تو قسمت اش کردم
بیشتر از یک‌ نان
اکنون که این‌جا ایستاده ام ، بدون تو
همه چیز متروک است و ویران
و هر آن چه که زمانی بسیار زیبا بود
حالا مرده است
دست هایت زمانی این میز را لمس کرده بودند
و این ظرف های نقره فام را
و من دیده بودم که انگشتان ات
چگونه لیوان شیشه ای را نگه می داشت
این چیز ها تو را به خاطر نمی آورند محبوب من
و با این وجود اثر لمس کردن تو بر آن ها همیشگی خواهد بود
چرا که در قلبم ثبت شده که چگونه از میان آن ها عبور می کردی
و رد انگشتان ات آن ها را تقدیس می کرد
و عبور نگاهت ، برکت شان می بخشید
و قلب من همیشه به خاطر خواهد سپرد
که روزگاری آنها تو را می شناختند ، ای زیبای فرزانه

کنراد پاتر آیکن شاعر آمریکایی
مترجم : مهلا بنی آدم

مستغنی است از همه عالم گدای عشق

مستغنی است از همه عالم گدای عشق
ما و گدایی در دولتسرای عشق

عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق

آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند
گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق

گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم
آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق

پروانه محو کرد در آتش وجود خویش
یعنی که اتحاد بود انتهای عشق

اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه
زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق

وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار
یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

وحشی بافقی

آخر چرا آمدی

آخر چرا آمدی
تو را که صدا نزده بودم
خودت آمده بودی
همچون عشقی سیاه در کشت‌زار قلب‌ام
مثل گندمی که از دهان گنجشکی افتاده باشد
کاش سبز نمی‌شدی
اگر قرار بود با حسرت‌ات به سر ببرم
مثل مجسمه‌ای چشم به راه ، یخ‌زده بمانم
کاش هیچ نمی‌آمدی
سنگی به برکه‌ی زلالی پراندی
گفتم که گل‌آلودش نکن
دیگر سنی از من گذشته
آن‌قدر مرا سرگردان نکن
کاش امیدم را
مثل یک قاتل نمی‌کشتی
آخرین شعله‌ی شمع را
کاش خاموش نمی‌کردی
شبیه آشیانه‌ی یک پرنده
قلب‌ام خالی مانده
چه کسی می تواند بر تو ببخشاید
این گناهی که تحمل‌اش نتوان کرد ؟
آخر چرا آمدی

نصرت کسمنلی
مترجم : سینا عباسی هولاسو

جاده بی انتها

چند شعر کوتاه از لیلا طیبی | ادبی ها

برای تو
در قلبم جاده ای ساخته‌ام
بی‌انتها
نگران برگشت نباش
دوست داشتنت
شبیه همین جاده
بی‌انتهاست

لیلا طیبی

قلب پر شور

قلبم را
که با شور و حرارتی نامنتظر می تپد
 
با جرعه جرعه هیجان
شور و گرما بخش
 
با بوسه های ابدی ات
لب هایم را
و گلویم را
متبرک گردان

تا آن دم که بگذرم از مرزهای جنون
که جاِنِ جان جسمم را
تسلیمت کنم

سافو
مترجم : نیلوفر آقا ابراهیمی

اگر توان ماندنت نیست

شیما سبحانی @shima.sobhani profile on Instagram stories highlights, photos  and videos - Pictame 2

اگر توان ماندنت نیست
کسی را در آغوش نگیر
که سکوت می کند
تا صدای نفس هایت را بشنود
کسی را در آغوش نگیر
که زود در تو محو می شود
که زود عادت می کند
کسی را در آغوش نگیر
که از عشق رنجیده
و پناه می خواهد
هرگز شبی بارانی
پرنده را پناه نده
که در تو حبس می شود
که آسمان را فراموش می کند

شیما سبحانی