فقط یک بار
دست پخت خدا را چشیدم
آن هم
وقتی بود
که برای اولین بار
لب های تو را
بوسیدم
محسن حسین خانی
برای بیدار کردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم که هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سکوت نجوا کردم که نخواندهای
در سواحل آرامش نسیمها
حکایت تو را از شنهای خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه که زمان چون تار مویی بین ما پرواز میکرد
از لا به لای پردههای خلاء
صداهای تنهای ماه را که بر صورت تو میافتاد نوازش کردم
از عرشه کشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایهات را بوسیدم
با انگشتان ظریف کودکان آواره
آینه شکسته خوابهایت را لمس کردم
از میان خطوط کمرنگ نقاشیهای باستانی
دستهای تو را در غارها تماشا کردم
برای بیدار کردن تو
تمام گذشتهات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهاییات چسباندم
فراموش کردم آنچه را که فراموش نکرده بودی
تنهاییات را با رایحهای فرار پوشاندم
تنات چون شب کوهستان ترسید
راه درازی طلب کردم از نفسهایت به نفسهایم
برای بیدار کردن تو
گیسوان پژمرده پیشانیات را تماشا کردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی که قلبم چون شهابی ثاقب میمرد
آیتن موتلو
ترجمه : صابر مقدمی
پیر اگر باشم چه غم ، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش ، عنفوان است ای پری
هر چه عاشق پیر تر ، عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر ، تن ناتوان است ای پری
پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم ، غم پهلوان است ای پری
هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام ، درسم روان است ای پری
یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود ، این هم اوان است ای پری
روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش ، هنوز از پی دوان است ای پری
جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری
با نواهای جرس گاهی به فریادم برس
کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری
گر به یاقوت روان ، دیگر نیاری لب زدن
باز شعر دلنشین ، قوتِ روان است ای پری
گو جهانِ تن جهنّم شو ، جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری
کام درویشان نداده خدمت پیران ، چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری
شهریار
مست و بیخود سروناز من به صحرا میرود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا میرود
گاه میافتد ز مستی گاه میخیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما میرود
گه تکبر میفروشدگه تواضع می کند
گاه شرمآلوده گاهی بیمحابا میرود
او به صحرا میرود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا میرود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این میخرامد یا مسیحا میرود
من هم از دنبال او افتان و خزان میروم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا میرود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش میروم تا میرود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم من
در سراپای وجودش زیر و بالا میرود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا میرود
مردم این شهر شاهدباز و امردخوارهاند
در چنی شهری چرا او مست و تنها میرود
هرکجا رو مینماید میبرد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما میرود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم میدهد یا میرود
قاآنی
ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشهگیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بودهای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن
سنایی غزنوی
ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام اتاق ها
خیال های تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی
بال های تو را می چیدند و به خود می بستند
که فریبم دهند
موسی
در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه
فراموش می شدم
بوی پیراهنت چون برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود
عقربه ها
مثل دو تیغه ی الماس
بر مچ دستم برق می زدند
و زمین
به قطره اشک درشتی معلق می مانست
ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو از صندلی بر نمی خواست
دستم را نمی گرفت و
به خیابانم نمی برد
شمس لنگرودی
دوستی میان دست هایمان
از دوستی من و تو محکمترند
و زلال تر
و عمیق تر
هر وقت من و تو دعوا میکنیم
و مشت هایمان را در هوا تکان میدهیم
دست هایمان همدیگر را در آغوش میگیرند
بوسه ای رد و بدل میکنند
و بخاطر نادانی ما
به هم چشمک میزنند
نزار قبانی
ترجمه : اصغر علی کرمی
دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد
عباس صفاری
می دانم
در نهایت من و تنهایی
باهم خواهیم ماند
او سیگارش خاموش خواهد شد و
من نیز برای همیشه
خواهم خوابید
شعر : شیرکو بیکس
ترجمه : عباس محمودی
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟
سیدعلی صالحی
سزاوار این غمهایم
سزاوار تنهایی و سکوت
وقتی که رویاهایم را ذبح می کنم
دوست داشتن هایم را قربانی
وقتی که آغوشت را دور می کنم
شعرهایت را دور می ریزم
سزاوار این روزهای نکبت هستم
روزهایی که هیچ زنی به خود ندیده است
درآسمان شب هیچ درخششی نیست
روزها سکوت گورستان دارم
و دارم درون یک بستر سفید دفن می شوم
تجزیه می شوم
من سزاوار این روزها هستم
وقتی تو را فراموش کردم
به چیزی اعتقادی ندارم
تنها به تو سوگند
شعر تازه ای بگو
برای جنازه ام
جمانة مصطفی شاعر فلسطینی
مترجم : بابک شاکر
تو مشغولی به حسن خود ، چه غم داری ز کار ما ؟
که هجرانت چه میسازد همی با روزگار ما ؟
چه ساغرها تهی کردیم بر یادت ، که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل ، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما
ز رویت پردهٔ دوری زمانی گر برافتادی
همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما
تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت
از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما ؟
ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید
که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما
نمیباید دل ما را بهار و باغ و گل بیتو
رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما
ز مثل ما تهیدستان چه کار آید پسند تو ؟
تو سلطانی ، ز لطف خود نظر میکن به کار ما
چه دلداری ؟ که از هجران دل ما را بیازردی
چه دمسازی ؟ که از دوری بر آوردی دمار ما
به قول دشمنان از ما ، خطا کردی که برگشتی
کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما
ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر
هنوزت شکرها گوییم ، اگر کردی شکار ما
بگو تا اوحدی زین پس نگرید در فراق تو
که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما
اوحدی مراغه ای
تورادوست دارم
این دوست داشتن را نمی دانی
ونمی خواهی بدانی که این دوست داشتن چگونه است
محبوب من
باید مردها رابشناسی
مردان موجوداتی هستند عرفانی
آویزان گیسوان زنی راز آلود
مردان اهل هیچ قبیله ای نیستند
قبیله شان زنانی دارد با چشمانی کشیده وسیاه
تنها وقتی می جنگند
که زنی چشم انتظارشان باشد
برای زنی می میرند
برای زنی شهادتین می گویند
برای زنی به زندان می روند
برای آزادی انقلاب می کنند
نام آزادی را زنی می گذارند که برهنه می رقصد کنارشان
برای زنی دفن می شوند
وبرای زنی تمام می شوند
مردان چنین موجوداتی هستند
که نمی شناسی
مجدی معروف
مترجم : بابک شاکر
رویش عشق
سر آغاز کتاب من و توست
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او می گوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد
سوگل مشایخی
هیچ کجا هیچ زمان
فریاد زنده گی بی جواب نمانده است
به صداهای دور گوش میدهم
از دور به صدای من گوش می دهند
من زنده ام
فریاد من بی جواب نیست
قلب خوب تو جواب فریاد من است
احمد شاملو
هر یک از زنانی
که زمانی
بی تفا وت از کنارشان گذشته ای
تمام دنیای مردی بوده اند
همین زن که از اتوبوس پیاده شد
با چشمهای معمولی
و کیفی معمولی تر
و تو معصومش پنداشتی
روزی
جایی
کسی را آتش زده
با همان ساقهای معمولی
و انگشتهای کشیده
شک ندارم
مردی هست
که هنوز
در جایی از جهان
منتظر است آن زن
خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی
به خانه اش ببرد
رویا شاه حسین زاده
مرا مست کردی ، شرابی مگر ؟
گرفتی مرا ، شعر نابی مگر ؟
گرفتم سراغ تو را از نسیم
گل نو رس من ، گلابی مگر ؟
به سوی تو می آیم اما دریغ
مرا می فریبی ، سرابی مگر ؟
رهاندی مرا از غم تشنگی
چه سبزم به یاد تو ، آبی مگر ؟
ز برق نگاهت چنان برف کوه
دلم آب شد ، آفتابی مگر ؟
به جان من خسته آرامشی
دل آسوده ام با تو ، خوابی مگر ؟
غم بی تو بودن ، مرا پیر کرد
مشو دور از من ، شبابی مگر ؟
حسین منزوی
کنده میشود از جا هواپیما
مانندِ دلِ من
هنگام دیدن مهمانداری
که عجیب شبیه توست
مهماندار میشدی اگر
مسافران از تماشایت دل نمیکنند
و خلبان حتی
درِ کابین خود را نمیبست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لبخند
زیر سر پیرمردی خفته بالشت میگذاشتی
همه لیوانی آب از تو میخواستند
و میدانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است
چرا از یادت نمیبرم ؟
چرا تو از پس هر چیزی سرک میکشی ؟
چرا نمیتوانم بیدغدغه باشم
مانندِ مسافری
که شانه به شانهام خرناس میکشد ؟
در بیست هزار پایی کنار توام
حتی وقتی همان مهماندار
با لبخند میپرسد
چای یا قهوه ؟
و من
با خاطرهی چشمان قهوه ای ات
قهوهی تلخ مینوشم
یغما گلرویی
می توانم برایت شعری بگویم
از تمام حرفهایی که نمی زنم
از جاده هایی که
بی تو
قدم زدم
از پنجره هایی که از آن ندیدمت
از روزهایی که بی تو هدر شدند
می توانم شعری باشم
و برلبهایت
زمزمه شوم
باران کافیست برایم
که دوباره عاشقت شوم
مونا پرستش
هرگز نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی
چرا که او هم نمی داند
سنش با شب هایی که
بغض کرده و گریسته
چقدر است
ایلهان برک
مترجم : سیامک تقی زاده