هر یک از زنانی


هر یک از زنانی
که زمانی
بی تفا وت از کنارشان گذشته ای
تمام دنیای مردی بوده اند
همین زن که از اتوبوس پیاده شد
با چشمهای معمولی
و کیفی معمولی تر
و تو معصومش پنداشتی
روزی
جایی
کسی را آتش زده
با همان ساقهای معمولی
و انگشتهای کشیده
شک ندارم
مردی هست
که هنوز
در جایی از جهان
منتظر است آن زن
خوشبختی را در همان کیف چرم معمولی
به خانه اش ببرد

رویا شاه حسین زاده

نظرات 7 + ارسال نظر
سپیده متولی یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 13:14 http://www.sepideh-motevalli.blogsky.com

نه ! چشم دیدن ندارم در پیش تو دیگری را / قدری رعایت کن ای زن ! این مرد شهریوری را / با شال شب می پسندم در آسمان ماه خود را / والله طاقت ندارم مهتاب بی روسری را / لالایی سینه ی تو بی خواب کرده دلم را / آرام کن لرزش این گهواره ی مرمری را/ من شاعرم عاشق تو چیزی ندارم جز اینکه/ تنها به پایت بریزم این واژه های دری را / فرصت شبیه همین شعر گاهی فقط چند بیت است/ لبریز از بوسه ات کن این مصرع آخری را.../"بهروز آورزمان"

پاییز
سرد و بی رحم نیست
فقط
جسارت زمستان را ندارد

ذره ذره زرد می کند
اندک اندک جان می ستاند
قطره قطره می گریاند

پاییز سرد نیست
نامهربان است
بی رحم نیست

جسارت ندارد
درست مانند تو

ایلناز حقوقی

درود و سپاس بر شما دوست گرامی
با مهر
احمد

صفیه جمعه 17 مهر 1394 ساعت 21:22

این عکس خانم رویا شاه حسین زاده نیست دوست عزیزم این عکس مرحومه "الهام اسلامی" همسر مرحوم غلامرضا بروسان هستش...

از تذکر به جا و گوشزدی که کردید سپاسگزارم دوست عزیز
اشتباه خود را تصحیح کردم لطفا اشتباه سهوی مرا ببخشید
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد

قلب من چشم تو شنبه 11 مهر 1394 ساعت 10:59

دوستان عزیز
با پوزش از شما عزیزان شعر فوق از خانم شاه حسین زاده می باشد که من به اشتباه به اسم چارلز بوکوفسکی منتشر کرده بودم امیدوارم این اشتباه سهوی مرا ببخشید
با مهر فراوان
احمد زیادلو

دلارام سه‌شنبه 7 مهر 1394 ساعت 19:16 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی شبانه
با نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهم
می ترسم از تنها بودن در این ساحل
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانی
که گرمایش بخشد
اگر گنج ناپدید منی
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی
اگر من یه سگم تو تنها صاحبمی
مگذار شاخه یی که از رود تو بر گرفته ام
و برگ های پاییزی اندوه بر ان نشانده ام را
از دست بدهم

فدریکو گارسیا لورکا

دلارام شنبه 4 مهر 1394 ساعت 17:17 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

بانوی من
قصه
همیشه این بود
آفتاب و مردی تنها !!!

در کرانه تو بودم
اما
دریغ ، دریغ
ای دریــــا .......... !

تو فصل سبز رویشی ، بمان کنار ساقه ام
که بی تو رنگ و روی من ، دوباره زرد میشود ..

احمدرضا نظری

سما جمعه 3 مهر 1394 ساعت 17:06

داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی ای که رفت و غرق شد!
البته
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی!
فقط می خواهم بگویم
تو نجاتم دادی
تا اسیرم کنی!
 
رسول یونان


دروووووووود احمد عزیز خیلی خوشحالم ک برگشتید واقعا جاتون خیلی خالی بود من هر روز ب امید شعرهای جدید ب وبلاگتون سر میزدم. امیدوارم سلامتیتون رو ب دست آورده باشید.
راستی تا یادم نرفته
این شعر بوکفسکی عالی بود....
سپااااااس .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.