چرا از یادت نمی‌برم ؟

کنده می‌شود از جا هواپیما
مانندِ دلِ من
هنگام دیدن مهمان‌داری
که عجیب شبیه توست

مهمان‌دار می‌شدی اگر
مسافران از تماشایت دل نمی‌کنند
و خلبان حتی
درِ کابین خود را نمی‌بست
تا هر از گاهی ببیندت
وقتی با لب‌خند
زیر سر پیرمردی خفته بالشت می‌گذاشتی
همه لیوانی آب از تو می‌خواستند
و می‌دانستند
گرفتن آبِ طلب کرده هم از دست تو
مُراد است

چرا از یادت نمی‌برم ؟
چرا تو از پس هر چیزی سرک می‌کشی ؟
چرا نمی‌توانم بی‌دغدغه باشم
مانندِ مسافری
که شانه به شانه‌ام خرناس می‌کشد ؟

در بیست هزار پایی کنار توام
حتی وقتی همان مهمان‌دار
با لب‌خند می‌پرسد
چای یا قهوه ؟
و من
با خاطره‌ی چشمان قهوه ای ات
قهوه‌ی تلخ می‌نوشم

یغما گلرویی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.