من زن هستم

این فریاد یک زن است
فریاد زنی خشمگین و عاصی
فریاد یک زن انقلابی
من زن هستم
با تنم انقلاب می کنم
برهنگی ام دل خدا را برده است
هر سینه ام خورشید را مسخره می کند
من زنم
لبانم فریاد خشم دارد
زبانم اشاره به معجزه ای بزرگ
من زن هستم
می خواهم کفر بگویم
می خواهم مشرک باشم
و تمام حاکمان جهان را سرنگون کنم
و عاشقان جهان را به حکومت برسانم
و بعد خودم پیامبری کنم این جهان خسته را
جای گلوله بوسه بگذارم
جای شلاق نوازش
به جای انفجار همخوابه گی
من زنی انقلابی هستم
با چشمانم
با گیسوانم
و با لبانم

جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر

بوسه و مستی

وقتی لبان تو هست
چه نیاز به شراب صد ساله
بوسه از تو
مستی از من

وحید خان محمدی

رویایی بی معنا

روزهایم را
چون رویایی بی معنا
به دیوار نیستی کوبیدم
نمی دانستم
که جسد خونین شان را
باید در قلبم دفن کنم

ادوارد حق وردیان
مترجم : واهه آرمن

بار دگر بینم تو را

من کیستم تا هر زمان ، پیش نظر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من ، تا در گذر بینم تو را

افتاده بر خاک درت ، خوش آن‌که آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من ، بالای سر بینم تو را

یک بار بینم روی تو ، دل را چه سان تسکین دهم ؟
تسکین نیابد جان من ، صد بار اگر بینم تو را

از دیدنت بیخود شدم ، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و ، بار دگر بینم تو را

گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا ، جان می‌دهد
من هم به جان در خدمتم ، گر یک نظر بینم تو را

صد بار آیم سوی تو ، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر ، بیگانه‌تر بینم تو را

تا کی هلالی را چنین ، زین ماه میداری جدا ؟
یا رب که ای چرخ فلک ، زیر و زبر بینم تو را

هلالی جغتایی

شهید عشق

قبیله ام را فدا کردم
شهرم را
نیاکانم را
دار وندارم را
حالا من شهید هستم
کسی که برای داشتن تو چیزی ندارد
وبرای داشتن تو همه چیز دارد
حتی مرگ را

محمود درویش
مترجم : بابک شاکر

یادآوری

                                
آنچنان رفته ای
که انگار مرده ام
بی انصاف
مرده ها را هم
یاد می کنند گاهی
با گُلی ، گریه ای ، آهی

مینا آقازاده

زبان عشق

زبانی که
تمام ساکنان زمین
آن را
در قلب خود می فهمند
زبان عشق است

پائولو کوئیلو

اولین و آخرین

هر بار که آمده ای
آخرین بار بوده است
و هربار که رفته ای اولین بار
فردا تو را
برای اولین بار خواهم دید
همانطور که دیروز
برای آخرین بار دیدمت
شاید امروز نیز صدایت
که بارش شیرین توت
بر پرده کتای است
دهانم را آب بیندازد
ماه نیستی
تا در قاب نقره ای ات
هر بار که نو می شوی
حکایتی کهن باشد
افتاده به جان من
آغوش شعله وری هستی
که در چشم بر هم زدنی
کن فیکون می کنی مرا
و هر بار که رفتنم را
از پاگرد پلکان
تماشا می کنی
مانند قزل آلای نگون بختی
که یک عقاب تیز چنگ
از رودخانه قاپیده باشد
گیجم و نمی دانم
چه بر سرم آمده است

عباس صفاری

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد

در ژرفنای درونم

در ژرفنای درونم
نی لبکی محزون هست
هر سال
پاییز که می آید
آنرا بر لبش می نهد
باد در هم می پیچد و
چشم تنهایی خیس می شود و
انتظارم فرو می ریزد و
حیاط شعرم آکنده می شود
از برگ درخت

شیرکو بیکس
مترجم : نسیم مروت جو

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی


ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان

ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی


حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته

که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی


شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب

که صبح روز قیامت مراست اول مستی


نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن

که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی


ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم

که قد و روی تو بینم به راستی و درستی


چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول

دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی


حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین

هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی


بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا

ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی


اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید

که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی


ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید

چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی


ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید

که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی


قاآنی

به خاطر دلتنگی ات

غروب جمعه
را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات
که آرام آرام
سرت را
روی شانه ام می گذارد

محسن حسینخانی

چگونه دوست دارمت ؟

چگونه دوست دارمت ؟
بگذار روشهایم را بشمرم
دوستت دارم
به ژرفا و پهنا و بلندایی
که روحم را توان رسیدن به آن هست
آنگاه که سرشار از حسی ناپیدا
به نهایت بودن
و کمال زیبایی هستم

دوستت دارم
به اندازه خاموشترین نیاز هر روز
به آفتاب و نور شمع

دوستت دارم
رها
چنان مردمانی که برای حقیقت می جنگند
دوستت دارم
ناب
چنان مردمانی که به سماع در می آیند

دوستت دارم
با شوقی
که اندوه دیرسال مرا محو می کند
و با ایمان کودکی ام

دوستت دارم
با عشقی که از دست رفتنی می نماید
و با قدیسین از دست رفته ام

دوست دارمت
با نفسها
لبخندها و
اشکهای تمام زندگی ام
و اگر خدا بخواهد
پس از مرگ
نیکوتر از این
دوست خواهمت داشت

الیزابت برت براونینگ

لیاقت


به همه
باید احترام گذاشت
اما عشق را
باید تقدیم کسی کرد
که لایقش است

اریک فروم

خوشبختی

خوشبختی این نیست
که از گندمزارش به تو گندمی می بخشد
خوشبختی این است
که از گندمش به تو گندمزاری می بخشد
خوشبختی این نیست
که سایه به سایه با تو می آید
خوشبختی این است که
شانه به شانه با تو می آید
مثل یک آدم
آدم ... آدم ... آدم
آنقدر آدم که باقیمانده زندگیت را
روی معرفتش چشم بسته شرط بندی کنی

نسرین بهجتی

به امید تو

مردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید

به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید

غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

من ِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید

آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید

عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید

شفیعی کدکنی

خالی

و باز آتش بپا می کنم
به خاطر تمام نبودن ها
و خیره به دوردست
عمیق ترین پک را میزنم
تا دست کم داغی سرخ سیگار را
داشته باشم کنارم
لحظه های خالی ام
فقط پر از دود میشود

سیدعلی صالحی

زبان مشترک

جهان عوض شده
دیگر مردمان شبیه هم نیستند
پیش ازاین همه با زبان دل سخن می گفتند
زبان مشترک همه مردمان جهان دل بود
چشمان همه شبیه هم بود
با یک چشم اشک می ریختند
با یک چشم شاد می شدند
نیاکان مشترک داشتند
که از درختان جهان آویزان بودند
مادری داشتند
پدری داشتند
همه دست داشتند
همه پا داشتند
همه عاشق می شدند
امروز اتفاقی عجیبی افتاده
زبان مشترک مردمان جهان تغییرکرده
گلوله های هسته ای
بمبهای خوشه ای
سرهای بریده
خونهای جاری
تنها با یک زبان سخن می گویند
مرگ
زبان مشترک همه مردمان جهان شده

آن ماری جاسر
ترجمه : بابک شاکر

نرگس شهلای توام

من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از باده‌ی جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنه‌ی دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمه‌ی گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زده‌ی صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست ؟
من که افتاده‌ی بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام

فروغی بسطامی

زبان عشق


تو با کدام زبان صدایم می زنی
سکوت تو را لمس می کنم
به من که نگاه می کنی
به لکنت می افتم
زبان عشق سکوت می خواهد
زبان عشق واژه ای ندارد
غربت ندارد
حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانه ها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت می کنی
می خواهم زبان تو را بیاموزم

نزارقبانی
ترجمه : بابک شاکر