زبان مشترک

جهان عوض شده
دیگر مردمان شبیه هم نیستند
پیش ازاین همه با زبان دل سخن می گفتند
زبان مشترک همه مردمان جهان دل بود
چشمان همه شبیه هم بود
با یک چشم اشک می ریختند
با یک چشم شاد می شدند
نیاکان مشترک داشتند
که از درختان جهان آویزان بودند
مادری داشتند
پدری داشتند
همه دست داشتند
همه پا داشتند
همه عاشق می شدند
امروز اتفاقی عجیبی افتاده
زبان مشترک مردمان جهان تغییرکرده
گلوله های هسته ای
بمبهای خوشه ای
سرهای بریده
خونهای جاری
تنها با یک زبان سخن می گویند
مرگ
زبان مشترک همه مردمان جهان شده

آن ماری جاسر
ترجمه : بابک شاکر

نظرات 3 + ارسال نظر
بتول پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 09:52

ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی ازین دخمه ظلمانی

نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی

هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد
بگشاییم کمی پنجره را

بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم
بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی
طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای

ما به افکار جهان درس دهیم
و زافکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم
خبری خوش باشیم

و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم
نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان
به طراوت و ترنم
تسکین و تسلی برسد

و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی
در ذهن زمان
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق
در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن میروید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن
هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود

بی گل آرایی ذهن
نازنین ؛
نازنین ؛
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود.


مجتبی کاشانی

دوستت دارم
با اینکه تو خیلی چیزها را نمی بینی
مثل همین گوشواره های ستاره ام
که فقط دو ستاره ی معمولی نیستند
وبه تنهایی می توانند تمام جهان را روشن کنند
اگر تو بخواهی
یا همین سبزی دامنم
که از تمام دشتهای بهاری
تکه ای با خودش دارد

دوستت دارم
با اینکه تو گاهی می روی
و می گذاری با دردهایم نفس بکشم
با دردهایم برقصم
و گنجشک ها
یکی یکی به حال و روزم گریه کنند
من در دستهایت به دنبال ماهی های کوچک قرمزم می گردم
که برایم نگه داشته بودی
در چشمانت به دنبال آهوها
و روی لبانت هم می خواهم گل بکارم تا بهار بشود

فرناز خان احمدی

سلام خانم بتول عزیز
ممنونم بابت شعر زیبایی که نوشتید
و هچنین از حضورتون صمیمانه تون سپاسگزارم
موفق باشید
با مهر
احمد

سپیده متولی پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 08:58 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

سفر بهانه ی خوبی برای رفتن نیست
نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست

نگو بزرگ شدم گریه کار کوچک هاست
زنی که اشک نریزد قبول کن، زن نیست!

خبر رسیده که جای تو راحت است آنجا
قرار نیست خبرها همیشه… اصلاً نیست!

شب است بی تو در این کوچه های بارانی
و پلک پنجره ای در تبِ پریدن نیست

حسود نیستم اما خودت ببین حتی
چراغ خانه ی مهتاب بی تو روشن نیست

مرا ببخش اگر گریه می کنم وقتی
نوشته ای که که غزل جای گریه کردن نیست

زنی که فال مرا می گرفت امشب گفت
پرنده فکر عبور است، فکر مانـ ـدن…

مژگان عباسلو

تعداد
صورت مسأله را تغییر نمی‌دهد
حدس بزن
چندبار گفته‌ایم و شنیده نشده‌ایم
چندبار شنیده‌ایم و
باورمان نشده است
چندبار
پدرم می‌گفت
پدربزرگ‌ات دوست‌ات دارم را
یک‌بار هم به زبان نیاورد
مادربزرگ‌ات اما
یک‌قرن با او عاشقی کرد

محمدعلی بهمنی

مرسی از همراهی تون خانم متولی عزیز
با مهر
احمد

بسیار زیبا
...............................................
می‌خواهم جنازه‌ام بر آب بیفتد
و ساعت‌ها
به ابرها خیره شوم

مُرده‌ام موج بردارد
قایقی باشم
که مسافرش را پیاده کرده است
و حالا بی‌خیالِ هرچیز

بر این ملافه‌ی آبی چُرت می‌زند

مرگ
می‌خواست این‌طور زیبا باشد
که ما خاکش کردیم

گروس عبدالملکیان

جهان، قرآن مصور است
و آیه‌ها در آن
به جای آنکه بنشینند، ایستاده‌اند
درخت یک مفهوم است
دریا یک مفهوم است
جنگل و خاک و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشم‌های عاشق بیا
تا جهان را تلاوت کنیم

سلمان هراتی

با درود و سپاس بیکران از همراهی تون دوست خوبم
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.