آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود ، به تو لبخند می زنم
شکرانه ی روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
شمس لنگرودی
وقتی که کوه ها
آوار می شوند
نام تو را نمی دانم
ورنه با آهوان دامنه می گویم
تا حرز رستگاری شان باشی
نام تو را
حتی به کوه می گویم
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
نام تو را نمی دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی نام تو را نمی داند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا می پیماید
افسوس
من چرا
به خواب خویش نمی آیم ؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان ، عروج کند
تا اوج
نام تو را نمی دانم
اما می دانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال های گل بر می گردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می شود
نام تو را نمی دانم
آری
اما می دانم
گل ها اگر که نام تو را می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض نمی رفت
حسین منزوی
آخرین لبخند من درون عکسی ست
کنار مادرم ایستاده ام
بعدها هیچکس لبخند مرا ندید
حالا که آمده ای
آن لبخندِ عکس مادرم را بیرون بیاور
روی تنم بریزش
با همان لبخند عشقبازی کن
برایش شعر بگو
و دوباره به قاب بسپارش
درشعر بعدی خواهم گفت
آخرین باری که خندیدم
آدونیس
مترجم : بابک شاکر
حالا که رفته ای
ساعتها به این میاندیشم
که چرا زنده ام هنوز ؟
مگر نگفته بودم که بی تو میمیرم ؟
خدا یادش رفته است مرا بکشد
یا تو قرار است برگردی ؟
کامران فریدی
در لبخندت اشارتی ست ، معنایی ست
که نمی توانی پنهانش کنی
در آغوش گرفتن ات
چه رویاها و چه پستی بلندی هایی
که توان پنهان نگه داشتن شان را نداری
دلتنگی های هم زمان
برای آن راه های مشترک
و تنهاترین مکان ها
ای هم درد تنهایی من ، ای زخم معده
معنایی در لبخند توست
که نمی توانی پنهانش کنی
خودت را فریب مده
در تمام عصیان های درون ام
این دل بود که گروگان گرفته می شد
این پاداش کدام بخت آزمایی ست
که نشان شرمساری دورترین عشق بازی هاست
البته عشق ، اندکی شرمساری از زندگی ست
که ناگزیرست
در لبخندت معنایی ست که نمی توانی پنهانش کنی
این عشق نیت که و فلاکت چه کسی خواهد شد
نخواهی فهمید
زهر ترک می شویم از درد
حال که عشق ، اندکی هم درد است
و هرگز
گریزی از این درد نمی توان داشت
در لبخندت حسرتی ست
هزار ساله
که نمی توانی پنهانش کنی
این ملاقات درمانده
رد پایی بر پیشانی مان خواهد گذاشت
اگر در تو ، جسارتی برای عشق نیست
پس به امید دیدار در روزی دیگر
ییلماز اردوغان
مترجم : سیامک تقی زاده
هنگامی که دستان مهربانش
را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست
احمد شاملو
آن لحظه ملکوتی وهم آور را یادم هست
تو مقابل دیدگان من ایستاده ای
به مدیدی ات یک تئاتر کوتاه
و چه نبوغ ناب و زیبایی می خواهد که
در افسردگی کابوس وار ثانیه ها
در ازدحام پر استرس یک رویا
در یک خیابان شلوغ
دستی مرا از آن ور خیابان
با یک نغمه معشوقانه صدا بکند
و رویای یک کرانه ی عاشقانه را به تجسم ام بدهد
حالا سال ها گذشته و
یک روز طوفانی یاغی با گردبادهای اش
بر من نازل شد
و رویاهای مرا با خود برد
و من لطافت نغمه ی صدای مهربان تو را
و تجسم های سماوی را فراموش کرده ام
در خاموشی ترس از شکنجه
وقتی که اسیری
و در لرزش مردمک یک چشم
چند ثانیه قبل از گریستن
روزهای ساکت من را
خاکستری کردند
بدون خدا ، بدون پیامبر
بدون اشک
بدون عشق
بدون زندگی
ولی با خدایی ات نغمه ی لطیف تو
دوباره بیداری اتی رنگی
بر روزهای خاکستری ام بارید
و دوباره تو در مقابل من خواهی بود
به بلندای زمان این ثانیه که حالا گذشت
مثل یک نبوغ ناب و زیبا
و ضربان قلب من
به وجد جنگ آمده است
و من برای تو
دوباره به جان می آیم
و خدا خواهد بود و پیامبر
و اشک
و عشق
و زندگی
الکساندر پوشکین
مترجم : کوروش ضیغمی
زن از پشت پنجره
دور شدن مرد را میدید
همراه ابلیس
و مرد در راهِ رفتن
همخوابگی زن را تصوّر میکرد
با ابلیس
هر دو اشک میریختند
و هر دو
قهقه ی ابلیس را میشنیدند
در کنار دیگری
واهه آرمن
همه مردان به راحتی خواب می روند
این خلقت ایشان است
در خواب انقلاب می کنند
در خواب کودتا می کنند
در خواب برهنه می شوند
و با زیباترین زنها هم خوابه می شوند
واینگونه جهان مردانه را آشوب فرا کرفته
جهان زنان لب دارد
لبی که آغاز نوشیدنی مقدس است
لبی که اعلامیه جهانی عاشقی ست
چشمان زن بیدار است
به سینه هایش ناقوس عبادت آویخته است
جهان زنانه خواب ندارد
جهنم است
گرم و سوزان
جهان زنانه کبوتر های سفید دارد
جمانة حداد
ترجمه : بابک شاکر
به جز تو
محبوب من
مردان بی شماری را دوست داشته ام
بر شانه های بی شماری گریسته ام
و بوسه ها و لبخند هایم را
با لبان بسیاری
در میان نهاده ام
مردان بی شماری
همه با یک نام
همه با یک چهره
با خنجر هایی شبیه هم
که تنها
جای زخم هایشان
روی قلبم
با هم
فرق دارد
انسیه موسویان
برایش نوشتم
با من حرف بزن
اینکه نباشی ، نبینمت ،نبویمت
دوای دردهایمان نیست
گاهی این نبودن ها
خلاهایی را در آدمی به جای می گذارد
که یک عمر تاوانش را خواهیم داد
باور کن دست خودم نیست
من به ندیدنت ، نبودنت
عادت نمی کنم
برایش نوشتم
با من حرف بزن
رها کردن دستهایت کار من نیست
حاتمه ابراهیم زاده
ببین ویران شده ام
بر باد رفته ام
از پای تا به سر در عشق غرقم
دیگر حتی نمی دانم که آیا
زنده ام یا نه ؟
چیزی می خورم یا نه ؟
نفسی بر می آورم یا نه ؟
سخنی می گویم یا نه ؟
تنها می دانم که دوستت دارم
آلفرد دو موسه
موسیقی میگذارم کف دستم
فوت میکنم برات
فقط لبخند بزن
برو کنار پنجره
آمدن مرا تماشا کن
اریب میبارم بانوی من
مثل اشکهام ، مثل نتهای کوچولو ، مثل نگاه تو
من عاشق پرستش توام
عباس معروفی
به زیر درختی
نشانه ی شب را دفن می کنم
به روی آتش
دست ها را می برم
حلقه ای طلا
بر دست دارم
که معنی طلا نمی دهد
خیابان ها در پایان جمله
انبوه از برف است
اشک ها برای پایان روز
ذخیره است
هنوز از تسلای پنج شنبه
بیرون نیامدم
که جمعه آمد
درختانی را نشان کرده ام
که در روز یکشنبه از زیر آنها
عبور کنم
عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا می کنند
صدای عاشقان رامی شنوم
در انتهای کوچه ی بن بست
به عاشقان می رسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک
غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آنها را
بیدار نکرده است
چهره ام را در آینه دفن می کنم
امروز جمعه است
احمدرضا احمدی
گفت : تو را دوست دارم
رقصید و به آسمان رفت
درون آسمان چنگی به دست گرفت
هر روز صبح طلوع می کرد کنار خورشید
غروبی نداشت
وبا ماه دوباره می تابید
من چشمانم از آسمان پایین نمی افتد
این عاشقی زیباست
عشقی که تو را سر بلند می کند
گفت : با من نخواهی خوابید
تنها با آواز من هم آغوش باش
ببوس
نوازش کن
درآمیز
این عاشقی زیباست
نجوان درویش
مترجم : بابک شاکر
دستی به در می کوبد
و قلب من
چون آشیانه ای تُهی
از شاخسار استخوانی اش
به زیر می افتد
می دانم تو نیستی
تو با کلید تمام درهایی که بر خود بسته ام
در تردید بی پایان سنگ ها و سایه ها
پنهان شده ای
پرنده و باد نیز
فقط در شعر شاعری سودایی
به در می کوبند
در قاب استخوانی ام می ایستم
و آهسته می گشایم
دری که لولایش را
بر چهارچوب هراس من میخ کرده ای
چشمانم را
مانند دو تیله ی چینی
به تاریکی پرتاب می کنم
و جز باد و پرنده ای خیس
هیچ نمی بینم
عباس صفاری
هر آنکه بیاموزدم
که چگونه روی برگ های تنم جان دهم
تا بشر پیروز گردد
هر آنکه بیاموزدم
که چگونه قلبم را تکه نانی گردانم
تا بشر بدان سیر گردد
هر آنکه بیاموزدم
که چگونه رنج را از بین دفتر شعرم
و از بین دل گفته های فقرا پاک کنم
هر آنکه بیاموزدم
که چگونه سادگی را پیشه کنم
همچو علف
همچو آب
هر آنکه بیاموزدم
واژه ای برگزینم بیانگر
جوش و خروش کودکان
و حس و حال پاکدلان
هر آنکه بیاموزدم
شعر، نامه عشقی است برای بشر
شعر، حرف دلی است از آن بشر
هر آنکه در تعریف شعر چنین حکمتی بیاموزدم
تا ابد بنده اویم
نزار قبانی
میان تو و تنهایی
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی تماشایت می کنم
گلدان می شوم روی طاقچه
شب و روز در من نور بریزی
یا تنها پنجره ی اتاق می شوم
هر صبح موهایم را از صورتم کنار بزنی
شب می شوم
در من فکر کنی
به رویاهای دور
به رویاهای نزدیک
یا تنگ پر از شراب
که لبهایت را روی لب هایم بگذاری
من را بنوشی
این روزها مدام
تنهایی را انتخاب می کنم
و بدون آنکه بفهمی
دست هایت را می گیرم
فرناز خان احمدی