به امید تو

مردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید
جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید

گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید

به امید تو چو آیینه نشستم همه عمر
گرد راه تو به چشم نگرانم نرسید

غنچه ای بودم و پر پر شدم از باد بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید

من ِ از پای در افتاده به وصلت چه رسم
که به دامان تو این اشک روانم نرسید

آه ! آن روز که دادم به تو آیینه دل
از تو این سنگ دلی ها به گمانم نرسید

عشق پاک من و تو قصه ی خورشید و گل است
که به گلبرگ تو ای غنچه لبانم نرسید

شفیعی کدکنی

نظرات 2 + ارسال نظر
دلارام یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 18:07

هرگز نخواستم که بگویم تو را چقدر
عاشق شدم؟ چه وقت؟چگونه؟ چرا؟ چقدر؟!
هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو
از ابتدای ساده این ماجرا چقدر ـ
من را شکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت!
من را چرا شکست؟ چرا ساخت؟ یا چقدر...؟
هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی
عادت نبود حسی از آن ابتدا چقدر
مانند پیچکی که بپیچد به روح من
ریشه دواند و سبز شد و ماند تا ... چقدر ـ
تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چقدر ـ
خوبست با تو،با همه بی وفائیت
قلبم گرفته است،نپرس از کجا؟ چقدر؟!
قلبم گرفته است،سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چقدر...

نغمه مستشار نظامی

باد راهی شده تا عطر تنت را ببرد
آب جاری شده عکس بدنت را ببرد

دشت همواره بهاری و زمستان عاجز
که ببارد به تو رنگ چمنت را ببرد

می‌شد ای کاش که پیکی بفرستی به بهشت
قدر یک آه شمیم دهنت را ببرد

شاعری آمده تا اوجِ تو را فتح کند
نادری آمده تا هند تنت را ببرد

شعر پوشیده‌ای و دکمه به دکمه شاعر
می‌کند قافیه‌ی پیرهنت را ببرد

شانه کن! این‌همه در طاقت یک آینه نیست
شانه‌اش بار پریشان شدنت را ببرد

مهدی فرجی

ممنونم از لطف شما دلارام عزیز
با مهر
احمد

سپیده متولی یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 09:53 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

یک قطره اشک از چشم های او/ جاری شود سونامی یعنی این / یک تار از مویش رها باشد.../ تعریف نا آرامی یعنی این! / گل پونه های وحشی چشمش/ شب تا سحر آواز میخواند/ بغض پر از سوزی که میبینی / در چه چه بسطامی یعنی این / وقتی که گیسو را بپیچاند / بر گردنت آنگاه میفهمی / مجموعه ای از اعترافات/ یک آدم اعدامی یعنی این! / وقت اذان وقتی که می آید / می بوسدت تا اینکه برخیزی / در بین ما عشّاق می گویند: / " بیداری اسلامی" یعنی این / وقتی تو را با او کسی دیده / حرف شما در شهر پیچیده/ نامت کنار نام او باشد / زیبا ترین بد نامی یعنی این...
"سید تقی سیدی"

مثل یک جنگل پاییزی سرما خورده
شده ام بی رمق و غم زده و تا خورده

اخم کن،زخم بزن ،تلخ بگو، سر بشکن
قالی آن گاه عزیز است که شد پا خورده

ماهی کوچک اگر دل نسپارد چه کند
بس که آب و نمک از سفره ی دریا خورده

عشق داغ است و دوای تن سرد من و تو
دور آتش بنشینیم دو سرما خورده؟

برسانید به یوسف که سرافراز شدی
هر چه سنگ است به بیچاره زلیخا خورده

برسانید از او صرف نظر خواهم کرد
نرساند اگر از آن لب حلوا خورده

ناصرحامدی

ممنونم از حضورتون خانم متولی عزیز
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.