کسی برایم قهوه بریزد کسی که فال مرا می داند کسی که حال مرا می فهمد و قصه بگوید برایم هزار و یک بار تا از سرم بپرد این خواب که هزار سال است نمی گذارد تو را برای یک بار هم که شده ببینم
می خواستم چشمهای تو را ببوسم تو نبودی، باران بود رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت و گو گفتم: تو ندیدیش...!؟- و چیزی، صدایی... صدایی شبیهِ صدای آدمی آمد، گفت: نامش را بگو تا جستجو کنیم نفهمیدم چه شد که باز یکهو و بی هوا، هوای تو کردم دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید گفتم: شوخی کردم به خدا می خواستم صورتم از لمسِ لذیذِ باران فقط خیسِ گریه شود ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت و گو...!؟ من هرگز هیچ میلی به پنهان کردنِ کلماتِ بی رویا نداشته ام
............................................ تنها در خلوت اتاق با هر چیزی میشود حرف زد با میز با گلهای شمعدانی با هرچه که هست... اما من دیوانهام میان این همه هست با تو حرف میزنم که نیستی...
باید ازش مى پرسیدم چرا یادگارى ها را دوست ندارى؟ گفت: چیزى که تو را از آنجا که هستى بیرون بکشد خیانت کار است. گاهى گم شده اى، درست زمانى که گم شدن برایت بهتر است، یک یادگارىِ کوچک، یک شىء ناچیز، چند سطرِ کوتاه، یک گلوبند یا گوشواره تو را از گمشدگى بیرون مى کشد. گاه ایمان دارى پیدایى وُ مشغول زندگى هستى. آن یادگارى لعنتى مى زند پشتت که هى رفیق اشتباهى هستى. اشتباه! و تو را از حالِ خوبت بیرون مى کشد. از زمان نمى شود فرار کرد ولى حداقل مى شود به عقب برنگشت. نمى شود؟!
می خواستم چشمهای تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت و گو گفتم:
تو ندیدیش...!؟-
و چیزی، صدایی...
صدایی شبیهِ صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو
تا جستجو کنیم
نفهمیدم چه شد که باز
یکهو و بی هوا، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید
گفتم: شوخی کردم به خدا
می خواستم صورتم از لمسِ لذیذِ باران
فقط خیسِ گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت و گو...!؟
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی رویا نداشته ام
سید علی صالحی
............................................
تنها در خلوت اتاق
با هر چیزی میشود حرف زد
با میز
با گلهای شمعدانی
با هرچه که هست...
اما من دیوانهام
میان این همه هست
با تو حرف میزنم که نیستی...
مهتاب یغما
باید ازش مى پرسیدم چرا یادگارى ها را دوست ندارى؟ گفت: چیزى که تو را از آنجا که هستى بیرون بکشد خیانت کار است. گاهى گم شده اى، درست زمانى که گم شدن برایت بهتر است، یک یادگارىِ کوچک، یک شىء ناچیز، چند سطرِ کوتاه، یک گلوبند یا گوشواره تو را از گمشدگى بیرون مى کشد. گاه ایمان دارى پیدایى وُ مشغول زندگى هستى. آن یادگارى لعنتى مى زند پشتت که هى رفیق اشتباهى هستى. اشتباه! و تو را از حالِ خوبت بیرون مى کشد. از زمان نمى شود فرار کرد ولى حداقل مى شود به عقب برنگشت. نمى شود؟!
سیدمحمد مرکبیان