ای غنچه ی خندان

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی

از تیر کج تابی تو ، آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی

امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی

شهریار

نظرات 4 + ارسال نظر
سه نقطه های دلم ... پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 19:57 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


...............................................................
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده‌دل‌تر بود و با ما از تو یک روتر
من این‌ها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه‌ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از ناله‌ی بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدن‌ها
که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

شهریار

زیور به خود مبند که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت

در این بهار تازه که گل ها شکفته اند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت

یک جام نوش کردی و مشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت

منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن
رقصی چنان که آفت دل ها ببینمت

بگذشت در فراق تو شب های بی شمار
هر شب در این امید که فردا ببینمت

نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل
هرگز نشد اسیر تمنا ببینمت

منت پذیر قهر و عتاب توام ولی
می خواستم که بهتر از این ها ببینمت

شهریار

از حضورتون سپاسگزارم دوست عزیز و گرامی
با مهر
احمد

سپیده متولی پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 10:11 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

گوشه‌ی ابرو که با چشمت تبانی می‌کند

این دل خامــوش را آتش فشانــی می‌کند

عاشقت نصف جهــان هستند، اما آخرش

لهجه‌ات آن نصفه را هم اصفهانی می‌کند

چای را بی پولکی خوردن صفـا دارد، اگر

حبه قندی مثل تو شیرین زبانی می‌کند

گاه می‌خواهد قلم در شعر تصویرت کند

عفو کن او را اگر گاهــی جوانی می‌کند

روی زردی دارم اما کس نمی‌داند درست

آنچه با من عطر شالــی ارغوانی می‌کند

عاشق چشمت شدم، فرقی ندارد بعد از این

مهربانــــی مــی‌کند ، نامهربانـــــی مـی‌کند

مــاه من! شعرم زمینی بــود اما آخرش

عشق تو یک روز ما را آسمانی می‌کند

"قاسم صرافان"

مپرس حال مرا روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیستق
مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هرچه هست ندارم که هرچه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست

فاضل نظری

ممنونم از حضورتون خانم متولی عزیز
موفق باشید
با مهر
احمد

یه دوست چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 17:52 http://www.zahra1374.blogfa.com

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است*
*آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است

دستتون درد نکنه با این انتخاب!

حالا که رفته ای
دلم برای تـــو
بیشتر از خودم می سوزد
فکر می کنی
کسی به اندازه من
دوستت خواهد داشت ؟

کامران فریدی

ممنونم از لطف شما خانم زهرا عزیز
با مهر
احمد

نیلوفر چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 15:38

دلنشین و زیباست انتخابتون همچون همیشه...
سلامت باشید و شاد احمد آقای عزیز
پیشاپیش عید رو هم تبریک میگم..ایام به کام

سلام خانم نیلوفر عزیز
خوشحالم که این انتخاب را دوست داشتید
من نیز عید فطر را به شما تبریک می گویم
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.