دلم برایت تنگ شده

دلم برایت  تنگ شده
باید ببینمت
باید صدایت را بشنوم
بشنوم که صدایم می زنی
که اسم مرا با تاکید بر زبان می آوری
باید بشنوم که می خندی
که زندگی را دوست داری
که سختی ها را به هیچ می گیری
که دوری برایت معنی ندارد
باید صدای کفشهایت را بشنوم
آن وقار و آرامش نهفته در هر قدمت را

وقتی به دیدارت می آیم
و می خواهم مرا به نام بخوانی
وقتی می بینی زخمهایم از دیدار تو خوب می شوند
وقتی می بینی دوباره می خندم
دوباره ساز می زنم
دوباره گلهای تازه را در گلدان می کارم
وقتی دیگر دلتنگ نیستم

نیکی فیروزکوهی

عطرِ خوش گیسوانت

آیا باید در آغوش تو جای می‌‌گرفتم
و آرزو می‌‌کردم
همان جا
همان لحظه
آغشته به عطرِ خوشِ گیسوانِ تو بمیرم ؟
آه نازنینم
در آغوشِ تو جای گرفتم
همان جا
همان لحظه
مرا خوش تر آن بود
از عطرِ خوش گیسوانت
جانی دوباره بگیرم

نیکى فیروزکوهى

با من برقص

با من برقص
چرخش عشق روی نبضِ زمین
پابپای تو
چرخش گیسوان سیاه من
روی شانه های تو
بازی بوسه ات
با گوشواره ها
بازی دامنم
روی ساقِ پا

مرابه خود بخوان
به رویایی که
خواب بینم درسفرم
مراببربه آن لحظه هایی
که دنیا بداند
همرقصِ دیوانه ات
تنها منم

نیکی فیروزکوهی

در من طلوع کن

در من طلوع کن
در من غروب کن
در من آشیانه بساز
ریشه کن
باور شو
عاشق شو
شاعر شو
شعر بخوان

در من آسمان آبی باش
ابر باش
باران باش
عمق دریا باش
در من مثل یک شهر باش
شلوغ باش
گاهی اگر شد
کوچه ای بن بست باش
شاد باش

بخند ، بخند ، بخند
و دلت اگر گرفت
سر را بر سینه ام بگذار
به تپش های قلبی گوش کن
که می خواهد تو در وجودش طلوع کنی
غروب کنی
آشیانه بسازی
شعر بسازی
بباری ، بتابی
بخندی ، بخندی ، بخندی
و گاهی دلت اگر گرفت
سر بر سینه اش بگذاری

نیکی فیروزکوهی

کنار تو ماندن

همان روز‌های اول
باید روی ماهت را می‌‌بوسیدم
خداحافظی می‌‌کردم
و می‌‌رفتم
برای همیشه می‌‌رفتم
نمی‌ دانستم اما با چه لحنی
با چه دلی‌
با چه جراتی
مانده‌ام با تو

کسی‌ شده ام
دو نیمه
نیمی عشق می‌‌ورزد
نیمی می‌‌هراسد
نیمی با تو زندگی می‌‌کند
نیمی از خودش می‌‌گریزد
به من بگو
فرسنگ‌ها دور از خودم
چگونه تو را همچنان بی‌ دریغ دوست بدارم ؟

نیکی فیروزکوهی

دو شب از مرگِ من گذشته است

از آخرین نامه
از خداحافظ
از جستجو ی آخرین کلام در نگاهت
از آخرین باری که با تردید گفتی‌ چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ غیر قابل باوری
باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی‌ تو
بی‌ خودم
بی‌ حضورِ عشق
سخت گریسته ام

رغبتِ عجیبی‌ دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی‌ به بیراهه زدن
دوست دارم دست‌هایم را روی سینه‌ام
روی امن‌ترین جای بدنم بگذارم
و برای همیشه بخوابم
خواب
خواب
خوابی‌ برایِ نبودن
نبودن

تو رفته‌ای و نمی‌دانی
دیگر بارانی نخواهد بارید
این شهر پر از غبار خواهد شد
تن‌ من مثل کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و کویر
و باد می‌وزد
و می‌وزد
و می‌وزد
تا صدای آخرین لحظه‌های تو را
با خودش به سرزمین‌های غریب ببرد

تو رفته ای
و من پشت چشمان بسته ام
شب را دیده ام
من از گوشه‌ی اتاق
کسی‌ را دیده‌ا‌م
که دو شب پیش مرده است

نیکی فیروزکوهی

کاش دوباره به خاطرم نمی‌‌آمدی


کاش دوباره به خاطرم نمی‌‌آمدی
کاش هر کدام از ما
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان
از عکس‌ها بیرون نمی‌آمد
کسی‌ از گذشته‌های خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمی‌شد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمی‌‌گشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم  
در قاب روی طاقچه می‌ماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ آدم‌های تازه
با پیراهنی آغشته به عطر‌های تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی‌ خودش را داشت
تو ، با زنی‌ شبیهِ من
من ، با مردی شبیهِ تو

نیکی فیروزکوهی

کنار من باش

کنارِ من باش
حتی اگر بهار نیاید
حتی اگر پرنده‌ای نخواند
حتی اگر زمستان طولانی
اگر سرما نفس گیر
حتی اگر روزگارمان پر از شب
پر از تاریکی‌
باز یکی‌ با نفس هایش
عشق را صدا می‌‌زند

دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا بودن را اراده کنیم
بیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویم
لبریز و مست
تاب بخوریم
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا شگفتی دوست داشتن را
به سینه هامان بسپاریم
بیا ساده باشیم
ساده باشیم و عاشق

نیکی فیروزکوهی

بازگشت را تعبیری دوباره کن

آه ‌ای فرسنگ‌ها دور از من
بازگشت را تعبیری دوباره کن
قشنگ کن
 غربتِ بی‌ انتهای مرا
قشنگ کن
اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را
رگبارِ بهاری شو
ببار
بی‌ محابا ببار
بر این تن‌ِ مشتاق
بگذار چون گذشته
بیدی باشم
که ازهر نسیمِ عشق
می‌ لرزد

نیکى فیروزکوهی

گاهی‌ برایِ اثباتِ عشق باید رفت

میروم
بغض خواهی‌ کرد
اشک‌ها خواهی‌ ریخت
غصه‌ها خواهی‌ خورد
نفرینم خواهی‌ کرد
دوست ترم خواهی‌ داشت
یک شب فراموشم میکنی‌
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشق تر خواهی‌ شد
امید خواهی‌ داشت
چشم به راه خواهی‌ بود

و یک روز
یک روزِ خیلی‌ بد
رفتنم را  برایِ همیشه
 باور خواهی‌ کرد
ناامید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثلِ یک خاطر ه ی دور
تلخ و شیرین ولی‌ دور ، خیلی‌ دور

و من در تمام این مدت
غصه‌ها خواهم خورد
اشک‌ها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظه‌ها به یادت خواهم بود
و امید خواهم داشت به  پایداریِ عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست
صحبت از عاشق ماندن است
گاهی‌ برایِ اثباتِ عشق باید رفت
خودم از رفته گانم

نیکی‌ فیروزکوهی

دارم میروم

دارم میروم
و دوست دارم فکر کنم کسی‌ دلش برایم تنگ می‌‌شود
که هر بار چمدانم را باز و بسته کنم
کسی‌ هست دلش بلرزد
کسی‌  دعا کند ساعتِ این هوس همین امشب بخوابد
دعا کند  یک بارِ دیگر جا بمانم
جا بمانم از خودم
از این سفر‌های نابهنگام
از این بدرود‌های پر درد و خاموش
دعا کند گذر نامه ام اعتباری نداشته باشد
دعا کند خودم، برای این سرزمین اعتباری نداشته باشم
که سربازی جلویم را بگیرد و بگوید آخرِ خط همین جاست

دارم میروم
فرار از بی‌ کسی‌ به بی‌ کسی‌
از بی‌ آغوشی به بی‌ آغوشی
 از تنهایی‌ به تاریکی‌
 از تاریکی‌ به تنهایی
از خالی‌ِ روزها به روز‌های خالی‌

دارم میروم
و می‌دانم دلم برای هر ذره ی این خاک تنگ می‌‌شود
گریزِ ناگزیر از این مرز به یک خاکِ بیگانه
گریزِ مکرر خودم از خودم ، به یک دیوانه

نیکی‌ فیروزکوهی

آغوشِ پر مهرت

در آغوشِ پر مهرت
کسِ دیگری ‌ست
می‌ فهمم
و عطرِ دیگری
بر گیسوانت هست
می‌ فهمم
چقدر تلخ است
این تکرارِ وحشتناک
که عشق
اینبار هم بازیچه ‌ست
می‌ فهمم
برای من اما ، آخرِ خط است
فراموشی
خداحافظ
به هیچ امید دیداری
میفهمی ؟
هزاران بار دوستت داشتم
هزاران بار بخشیدم
نفهمیدی
میفهمی ؟

نیکى فیروزکوهی

آن لحظه که قلبم می‌ایستد

آن لحظه که قلبم می‌ایستد
به تو فکر می‌‌کنم
به لحظه‌ای که خبردار می‌‌شوی
حلقه‌های اشک در چشمانت
دستی‌ که بر سینه ات می‌‌فشاری
سری که بر شانه ی معشوقت می‌گذاری
چشمانم را می‌‌بندم
به چشمانِ تو فکر می‌‌کنم

چشمانت را می‌‌بندی
به آخرین بار
به آخرین نگاهِ من فکر می‌‌کنی‌
برای آخرین بار صدایت می‌‌زنم
میدانم
فرسنگ‌ها دور از من
سرت را بر می‌گردانی
می‌ ایستی
و یک دقیقه سکوت
به احترام قلبی که بخاطرت می‌ایستد

نیکى فیروزکوهی

کاش هرگز ندانی

و کاش ندانى
تمام این سال ها
مرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است
که بعد از تو
رو به جاده ی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کند
نه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم
نه  اندوه پر ابهت سبزِ جنگل ، شاعر ترم
و کاش هرگز ندانی
مشقت شب‌های بی‌ تو را مانوس شدن
مرگی ‌ست هزار باره
محو شدنی غم انگیز
آرام آرام
بی‌ امان
و هزار باره

نیکی فیروزکوهی

دلتنگی

دلتنگى
قوى ترین ، واقعى ترین و زیباترین حس دنیاست
خوشبخت ترین آدمها کسانى هستند که
کسی را در زندگى
و جایی در قلبشان دارند برای دلتنگ شدن
هر بار که قلبم در سینه مى لرزد
هر بار که عطش دیدار دوباره تو
نفس گیرتر از روزهاى قبل مى شود
هر بار که مست لحظه های با تو هستم
فکر مى کنم چقدر خوشبختم

نیکی فیروزکوهی

آه محبوبِ مهربانِ من

چشم‌های خسته ی یک مرد
یا گلوگاه بی‌ قرارش ؟
کدام را باید اول بوسه‌ باران کرد ؟
کدامیک بی‌ پروای فصلی که گذشت
هنوز از پائیز گوشواره می‌‌سازد ؟

در کشاکشِ بی‌تابِ شال و شب و گیسوانم
کدام یک حضورِ آفتاب را گواه می‌گیرد
و فیروزه‌ای آسمان را
و هرم داغِ خاطراتِ جنوب را
و عطشِ حتی یک نفس
در هوای جنگل‌های شمال را ؟

از جاودانگی یک رویای با سعادت
کدام یک خوابِ هزار ساله می‌‌بیند ؟

چنان پر شکیب
چنان خالی‌ از وهم
چنان بی‌ دریغ
کدام یک دوست داشتن را
چون سینه ریزی
بر بلوغِ پیراهنِ همیشه بی‌ قرارم می‌‌آویزد

کدام یک راهِ سفر را برای من بسته
صدای گرفته اش
لحنِ بغضی پیر گرفته
از ماندن و ماندن
قصه‌ها گفته

کدام یک
در تمنّای با شکوهِ عشق
به دامانِ آخرین واژه آویخته
چشم‌ها را
و گلوگاهش را
جنون وار
به مسلخِ نفس‌گیرِ بوسه‌‌های یک زن برده ؟

آه محبوبِ مهربانِ من
به خاطرم بیاور
از این فرسنگ‌ها فاصله
چگونه می‌‌توان مردی خسته را  نوازش کرد ؟

نیکى فیروزکوهی

بارها دوستت داشتم

بارها دوستت داشتم
بارها از نو عاشقت شدم
بارها تو را خواستم
از خدای خودم
از آسمانِ این شهر
از هر کسی‌ که ممکن بود گمشده باشد
 از هر کسی‌ که ممکن بود گم کرده‌ای داشته باشد
اگر فردا بیایی
با آدمی‌  چنان سرشار از عشق
که از شوقِ آغوشی که نیست چنین دیوانه وار می‌‌نویسد
چه خواهی‌ کرد
با غریقی که چشمانش پر از جای خالی‌ توست
چه خواهی‌ کرد
اگر فردا بیایی
با خودم با خدایی که بارها و بارها راندمش
چه خواهم کرد ؟

نیکی فیروزکوهی

آه محبوبِ مغرورِ من

سردی ولی‌  دوست دارمت
آه محبوبِ مغرورِ من
بر تابستانِ آغوشم بیاویز
بر شعله‌های این عشق
بر اتفاقی‌ که چنین بی‌ بهانه در نگاهم رخ می‌‌دهد
بر تکلمِ ساده ی من از احساسم
بر صداقتِ واژه ها
بر زایشِ گل و شکوفه و بهار
بر دست‌هایی‌ که رازِ قلبم را چنین عریان می‌‌نویسند
بر شانه‌های بی‌ دریغِ من ، بیاویز

نیکى فیروزکوهی

زنان خدایانی زیبا و زیرک اند

زنان
خدایانی زیبا و زیرک اند
در بهشتِ هر زَنی‌
جهنمی هست
که روحت را به آتش میکشد

با این حال
اگر قرار است
عمرت دو روز باشد
بگذار در دستان
هوس آلود زنی‌ باشد
که زندگی‌ را
همان طور که هست عرضه می‌کند
عشق و ناکامی با هم
این یعنی‌ تمام زندگی

نیکی فیروزکوهی

محبوبم

 محبوبم
تو باید باشی‌
بگذار بگویند ما دیوانه ایم
بگذار بگوئیم که میگویند ما دیوانه ایم
محبوبم از عشق می‌‌شود سر سام گرفت ... سر سام

محبوبم
برای نبودن همیشه وقت هست
من زندگی‌ را در چشمان تو دیده ام
نگذار به اسم عشق ما را به تختِ مرگ ببندند
بگذار برای یکبار هم که شده
با دل خوش از این دنیا سیر شویم

محبوبم
بگذار شیفته بمانیم
بگذار شیفته بمیریم

نیکی فیروزکوهی