صبح را در آغوش گرفتم
دستهایم خیابان نخستین تابش آفتاب شدند و
معبری برای چشمان تو
دهان کوه را بوسیدم
لبانم چشمهای شدند و
زمزمههایت از نو درخشیدند
سرم را به روی پای شب گذاشتم و
خوابهایم آیینهی شعر شد و
زیبایی ترا در آن دیدند
عشق مرا به تو دیدند
شیرکو بیکس
این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است
وین چه دردی است که سرمایه درمان من است
زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان ، با هم
آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است ؟
میدهم جان و به صد جان ، ندهم یک ذره
خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است
رسم عشاق وفا خوی بتان ، بد عهدی است
این حکایت نه به عهد تو و دوران من است
بر دل پاک تو حاشا نبود ، خاشاکی
خارو خاشاک جفایت ، گل و ریحان من است
دل محزونم از و ، یوسف جان را میجست
زیر لب گفت ، که در چاه ز نخدان من است
گره موی تو بندی است که بر پای دل است
برقع روی تو ، باری است که بر جان من است
شیخ میگویدم از دست مده سلمان دل
دل من شیخ برانی که به فرمان من است
دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل
عشق ، سلطان دل و دل شده سلطان من است
سلمان ساوجی
چشمانت شعلهورند
از شرابی سرخ
چگونه بنشانم این شعلهها را ؟
تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری
آنگاه دوباره آنها را پر میکنی
از شراب زرد
که بیش از همه دوست میدارم
گونار اکلوف
ترجمه : محسن عمادی
راهی کشف کرده ام
که برای همیشه با هم دوست باشیم
این راه
خیلی ساده است
هرچه من می گویم
انجام بده
شل سیلور استاین
چشم هایم را می بستم و
می شمردم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر ساحل
و از مسیر نگاه لاک پشت ها
پیدا می کردم
چشم هایم را می بندم و
می شمارم تا صد
برو
قایم شو
تو را از رد پاهایت بر دریا
و از مسیر نگاه دُرناها
پیدا خواهم کرد
واهه آرمن
اگر مرا دوست نمیداری
دوست نداشته باش
من هرطور شده
خودم را ازین تنگنا نجات میدهم
اما دوست داشتن را فراموش نکن
عاشق دیگری باش
این ترانه نباید به پایان برسد
سکوت آدمها را میکشد
این چشمه نباید بند بیاید
میخکهایی که در قلبها شکوفا شدهاند
از تشنگی میخشکند
اگر دوستداشتن را فراموش نکنی
تمام زیباییها را به یاد خواهی آورد
رسول یونان
روزی جدید را با تو آغازیدن
بی خبر از آنچه پیش می آید
و آنگونه که به آخر می رسد
این روز را با تو زندگی کردن
آنچنان که گویی واپسین روز ماست
تا عشق را نثار هم کنیم
مارگوت بیکل
مترجم : احمد شاملو
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا ؟
خودمانیم ، بگو این همه تردید چرا ؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا ؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا ، آن که نخندید چرا ؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا ؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا ؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا ؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا ؟
قیصر امین پور
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همیبری
روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
دشوار مینمایی و آسان همی بری
اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل
دزدیده میدرآیی و پنهان همی بری
گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل در سخن
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همیبری
خوبان پیادهاند و ازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری
با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری ؟
عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند ؟
دیوانه را بدیدن مستان همی بری
دل جان به تحفه پیش تو میبرد سیف گفت
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری
سیف فرغانی
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کارنشاط دل غمگین من است
دیدن روی تورادیده ی جان بین باید
وین کجامرتبه ی چشم جهان بین من است
یارمن باش که زیب فلک وزینت دهر
ازمه روی توواشک چوپروین من است
تامراعشق توتعلیم سخن گفتن کرد
خلق راوردزبان مدحت وتحسین من است
دولت فقرخدایابه من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت وتمکین من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گومفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
یارب این کعبه ی مقصودتماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل ونسرین من است
حافظ ازحشمت پرویزدگرقصه مخوان
که لبش جرعه کش خسروشیرین من است
حافظ
ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن
گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن
با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن
در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را
من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی
کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی
از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه
تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه
در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را
محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را
ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن
من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن
معینی کرمانشاهی
میل گم شدن در من پیدا شده ست
میل گم شدن در جایی بکر
در فکرهای دور
خستهام از حسِ خستگی
از اینکه اینجا نشستهام
و میگویم از اینجا
و حالی که مرا خسته میکند
خستهام از خستهام
فکر رهاشدن مرا رها نمیکند
فکر رهاشدن در رفتن
در اعماق یک سفر
میخواهم با بارانها سفر کنم
از هرچه بگذرم
روی دریاها چادر زنم
میان شن شنا کنم
از هوا جدا شوم
به خلاء عشق بپیوندم
که مرا میآکند
که مرا میکَنَد
از زمین و هوا
و میپراکند
آنجا که هرچه رها شده ست
تا آنجا و روزی که باز
زیباییاش
مرا پیدا کند
میل گم شدن در من پیدا شده ست
شهاب مقربین
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
فروغ فرخزاد
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام
نزار قبانی
ناگهان دیدم
گندم را از خوشه های موی من می دزدی
و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی
تو را از این بازی بازداشتم
دست بردار نبودی
ضربه ای روی دستت زدم
تا گندم را به یغما نبری
اما دست بردار نبودی
کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم
نپذیرفتی
و در گندمزار موی من خواب ماندی
سعاد الصباح
احساسمیکنم
در هر کنار و گوشهیِ این شورهزارِ یاس
چندین هزار جنگلِ شاداب ناگهان
میروید از زمین
آه ای یقینِ گمشده ، ای ماهییِ گریز
در برکههایِ آینه لغزیده تو به تو
من آبگیرِ صافیام
اینک به سِحرِ عشق
از برکههایِ آینه راهی به من بجو
احمد شاملو
جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز
ما به قدر جام چشمان خود ، از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس
مهر می ورزیم
پس هستیم
فریدون مشیری
دستم را دراز میکنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی بر میخورم
که جریان برق را در خود میبرد
تکهتکه میبارم
مثل خاکستر
فرو میریزم
فیزیک ، حقیقت را میگوید
کتاب مقدس ، حقیقت را میگوید
عشق ، حقیقت را میگوید
و حقیقت ، رنج است
هالینا پوشویاتوسکا
در دل من ، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن سر جنگ نیست ، توان جنگ نیست
خاطره سرخوشی و ناخوشی من است
هر که به چشمانم بنگرد
نمیتواند که آن را نبیند
نمیتواند که به فکر ننشیند
نمیتواند خاموش و غمین نگردد
توگویی به قصهای تلخ گوش داده باشد
میدانم خدایان آدمیان را به اشیاء تبدیل میکنند
و میگذارند دلآگاهی آدمی زنده و آزاد بماند
تا زنده نگه دارند معجزه رنج را
بدین سان تو در من به هیات خاطرهای درآمدی
آنا آخماتووا
حالا که رفته ای
سر می گذارم بر شانه ی همه ی نیلوفرانی
که امسال بی تو گریسته اند
گریسته اند و بی تو نزیسته اند
حالا که رفته ای
بهانه ی خوبی است
برای باران
تا بیاید
کنار سفره بنیشیند
و بشقاب سوم را پر کند
حالا که رفته ای
گمان نمی کنم برگردد
پرنده ای که فقط
از دست تو دانه بر می چیند و
در کلمات تو پرواز می کرد
حالا که رفته ای
هیچ راهی
مرا به جایی نمی برد
در حافظه ام می چرخم
همه کلید ها را گم کرده ام
حالا که رفته ای
شعری می نویسم
برای گل های مریم
شعری می نویسم
برای مرگ
شعری می نویسم
برای دیداری که اتفاق نمی افتد
محمدرضا عبدالملکیان