حلقه زلف تو ، سرمایه هر سودایی است
غمزه مست تو ، سر فتنه هر غوغایی است
راز سر بسته زلفت ، مگشا ، پیش صبا
که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است
صورت خط تو در خاطر من میگذرد
باز سر برزده از خاطر من سودایی است
درد بالای تو چینم ، که از آن بالاتر
نتوان گفت ، که در بزم فلک، بالایی است
هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا
دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است
دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین
عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است
با غم توست اگر جان مرا آرامی است
در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است
یک شب از دیده ما نیست خیالت ، خالی
شبروی شب همه شب ، در پی شب پیمایی است
میرود دل به ره دیده و تا چون باشد
سفر دیده ، مبارک سفر دریایی است
سلمان ساوجی
نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری
نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
سلمان ساوجی
خوشا دلی که گرفتار زلف دلبند است
دلی است فارغ و آزاد ، کو درین بند است
به تیر غمزه ، مرا صید کرد و میدانم
که هیچ صید بدین لاغری ، نیفکندست
علاج علت من ، می کند به شربت صبر
لبت ، که چاشنی صیر کرده ، از قند است
فراق بر دل نادان ، چو کاه برگی نیست
ولیک بر همه دان ، همچو کو الوند است
طریق بادیه را از شتر سوار ، مپرس
بیا ببین که به پای پیادگان ، چند است
حدیث واعظ بلبل کجا سحر شنود ؟
کسی که غنچه صفت ، گوش دل در آکند ست
میانه من و تو ، صحبت از چه امروز است
دل مرا ز ازل ، باز با تو پیوند است
دل از محبت خاصان ، که بر تواند کند ؟
مگر کسی که دل از جان خویش برکندست
اگر تو، ملتفت من شوی وگر نشوی
رعایت طرف بنده بر خداوند است
ز خاک کوی حبیبم ، مران که سلمان را
بخاک پای و سر کوی یار ، سوگند است
سلمان ساوجی
چشم سر مست خوشت ، فتنه هشیاران است
هر که شد مست می عشق تو ، هشیار آن است
در خرابات خیال تو خرد را ره نیست
یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است
دلم از مصطبه عشق تو ، بویی بشنید
زان زمان باز مقیم در خماران است
عشق باروی تو هر بوالهوسی، چون بازد ؟
عشق کاری است که آن ، پیشه عیاران است
حال بیماری چشم تو و رنجوری من
داند ابروی تو کو بر سر بیماران است
دارم آن سرکه سر اندر قدمت اندازم
وین خیالی است که اندر سر بسیاران است
شرح بیداری شبهای درازم که دهد
جز خیال تو ، که او مونس بیداران است
در هوی و هوس سرو قدت ، سلمان را
دیده ابری است ، که خون جگرش باران است
سلمان ساوجی
ما را به جز از عشق تو ، در خانه کسی نیست
بنمای رخ ، از پرده که در خانه کسی نیست
بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو ، دیوانه کسی نیست
فرزانهتر مردم اگر ، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو ، فرزانه کسی نیست
در خلوت دل ساختمت ، منزل و آنکس
گر دل نکند ، منزل جانانه کسی نیست
خمار به اغیار مده ، باده که خام است
مطرب مزنش در ، که در آن خانه ، کسی نیست
سرگشته بسیاند ولی ، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه ، کسی نیست
دلگرمی پروانه دهای شمع که در عشق
امروز به جانبازی پروانه کسی نیست
سلمان ، مطلب یار که بسیار بجستند
زین جنس ، درین منزل ویرانه کسی نیست
یاری که به کامت برساند ، ز دل خود
در دور به جز ساغر و پیمانه کسی نیست
سلمان ساوجی
ز درد عشق ، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق ، درون و برون گرفت مرا
گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا
کبوتر حرمم من ، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم ، که چون گرفت مرا
به سر همی رودم دود و من نمیدانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا
زبانه میزند ، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت ، زبون گرفت مرا
ز بند زلف تو زد ، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا ، جنون گرفت مرا
غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش ، که این غم کنون گرفت مرا
سلمان ساوجی
عاشقِ سر مست را ، با دین و دنیا کار نیست
کعبه ی صاحبدلان ، جزخانه ی خمّار نیست
روی زرد عاشقان ، چون میشود گلگون به مِی
گر خُم خَمّار را ، رنگی ز لعل یار نیست
زاهدی گر میخرد عُقبی ، به تقوی گو، بخر
لاابالی را ، سرو سودای این بازار نیست
از سر من بازکن ، ساقی خِرَد را ، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم ، که جان را بار نیست
طلعتش ، آینه ی صنع است و در آیینهاش
جمله حیرانند و کس را ، زَهره ی گفتار نیست
شمع ما گر پرده بر میدارد ، از روی یقین
در حق آتش پرستان ، بعد از آن انکار نیست
حال بیخوابی چشم من ، چه میداند کسی
کو چو اختر هر شبی ، تا صبحدم بیدار نیست
دامن وصلش به جان از دست دادن ، مشکل است
ورنه جان دادن ، به دست عاشقان دشوار نیست
دوش با دل ، راز عشق دوست گفتم ، غیرتش
گفت سلمان بس ، که هر کس محرم اسرار نیست
سلمان ساوجی
ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل
میل من است سوی تو ، میل تو سوی دل
بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا ، اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بستهام سرِ دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل
جان را به یاد تو به صبا میدهم که او
میآورد ز سنبلِ زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی تو را ، روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل
سلمان اگر ز اهل دلی ، نام دل مبر
جان دادن است کار تو بیگفتگوی دل
سلمان ساوجی
ما را به جز خیالت ، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی ، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت ، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت ، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را ، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت ، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت ، قند و شکر نباشد
در کوی عشق جان را باشد خطر اگر چه
جایی که عشق باشد ، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر ، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم ، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را ، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی ، کز ما اثر نباشد ؟
در خلوتی که عاشق ، بیند جمال جانان
باید که در میانه ، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم ، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد ، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش ، کان بیجگر نباشد
سلمان ساوجى
بیوفا میخواندم ، آن بیوفا پیداست کیست
من به مهرش میدهم جان ، بیوفا پیداست کیست
باز بی مهر و وفا ، میخواندم اما به گل
مهر نتوان کرد پنهان ، بیوفا پیداست کیست
بیوفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد
ما بر آن عهدیم و پیمان ، بیوفا پیداست کیست
جان فدای او شد و او داد جانم را به باد
در میان جان و جانان ، بیوفا پیداست کیست
صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا
گل جوابش داد خندان ، بیوفا پیداست کیست
یار گیرم بیوفا میگیردم ، چون صبحدم
بر تو چون خورشید تابان ، بیوفا پیداست کیست
او عتابی میکند ، اما وفا میگویدم
رو تو خوش میباش سلمان ، بیوفا پیداست کیست
سلمان ساوجی
این چه داغی است که از عشق تو بر جان من است
وین چه دردی است که سرمایه درمان من است
زلف و رخسار تو کفر آمد و ایمان ، با هم
آن چه کفری است که سرمایه ایمان من است ؟
میدهم جان و به صد جان ، ندهم یک ذره
خاک پای تو که سر چشمه حیوان من است
رسم عشاق وفا خوی بتان ، بد عهدی است
این حکایت نه به عهد تو و دوران من است
بر دل پاک تو حاشا نبود ، خاشاکی
خارو خاشاک جفایت ، گل و ریحان من است
دل محزونم از و ، یوسف جان را میجست
زیر لب گفت ، که در چاه ز نخدان من است
گره موی تو بندی است که بر پای دل است
برقع روی تو ، باری است که بر جان من است
شیخ میگویدم از دست مده سلمان دل
دل من شیخ برانی که به فرمان من است
دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل
عشق ، سلطان دل و دل شده سلطان من است
سلمان ساوجی
امشب من و تو هر دو مستیم زمی ، اما
تو مست می حسنی ، من مست می سودا
از صحبت من با تو ، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند ، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم ، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم ، در کوی تو شد پیدا
ای دل به ره دیده ، کردی سفر از پیشم
رفتی و که می داند ، حال سفر دریا ؟
انداخت قوت دل را ، بشکست به یک باره
چون نشکند آخر نی ، افتاد از آن بالا ؟
تا چند زنم حلقه ؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر ، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم ، ساقی مدهم ساغر
بگذار که می ترسم ، از دردسر فردا
در رهگذر مسجد ، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد دامن ، که مرو زاینجا
نقدی که تو می خواهی ، در کوی مسلمانی
من یافته ام سلمان ، در میکده ترسا
سلمان ساوجی
محتسب گوید که بشکن ، ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند ، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان ، نشکنم پیمانه را
این قدر تمیز هست ، آخر من دیوانه را