نفرین برآن مرحمت بالای عشق

نفرین برهر آنچه که روح آدمی را
با جذبه و جادو به سوی خویش می کشد
و او را در این ماتم کده
با نیروهای اغوا و فریب در بند می کشد
فراتر از همه نفرین بر اندیشه های والا
که جان خویشتن را با آن ها اسیر می سازد
نفرین بر فریبندگی خیالات
که باری اند بر دوش خرد
نفرین بر هر آنچه در رویاها بر ما وارد می شوند
به هیات فریب کار شهرت به هیات نام دارندگی
نفرین بر هر آنچه که تملک اش
مثال تملک بر همسر و فرزند و خدم و حشم می فریبدمان
نفرین بر دارایی که با گنجینه هایش
به اعمال بی پروایانه تهییج مان می سازد
با فریبی که در نشاطی به باطل
مخده های آسایش را برایمان فراهم می سازد
نفرین برآن مرحمت بالای عشق

یوهان ولفگانگ فُن گوته

بر باغ ما ببار

بر باغ ما ببار
بر باغ ما که خنده ی خاکستر است و خون
باغ درخت مردان
این باغ باژگون

ما در میان زخم و شب و شعله زیستیم
در تور تشنگی و تباهی
با نظم واژه های پریشان گریستیم

در عصر زمهریری ظلمت
عصری که شاخ نسترن ، آنجا
گر بی اجازه برشکفد ، طرح توطئه ست

عصر دروغ های مقدس
عصری که مرغ صاعقه را نیز
داروغه و دروغ درایان
می خواهند
در قاب و در قفس

بر باغ ما ببار
بر داغ ما ببار

شفیعی کدکنی

بیهوده

بی‌تو هم می‌توان به دریا خیره شد
زبان موج‌ها روشن‌تر از زبان تو
بیهوده خاطره‌هایت را در دلم زنده نکن
بی‌تو هم می‌توانم دوستت داشته باشم
از چیزهای بیهوده می‌گفتیم
بیهوده ، بیهوده
زمانی که باهم بودیم
تو کودکی لوس از عشق
من احمقی حیرت‌زده از عشق

اُزدمیر آصاف
برگردان : احمد پوری

عزیز من بیا متفاوت باشیم

همسفر
در این راه طولانی که ما بی‌خبریم
و چون باد می‌گذرد
بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند
خواهش می‌کنم ! مخواه که یکی شویم ، مطلقا
مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را ، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم ، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را ، یک کتاب را ، یک طعم را ، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد ، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی
هم‌سفر بودن و هم‌هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن دال بر کمال نیست ، بلکه دلیل توقف است

عزیز من
دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است
واجب نیست که هردو صدای کبک ، درخت نارون ، حجاب برفی قله علم کوه
رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند
اگر چنین حالتی پیش بیاید ، باید گفت که
یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافیاست
عشق ، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما
این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست
من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در " حضور " است نه
در محو و نابود شدن یکی در دیگری

عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم
بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست
بحث کنیم ، اما نخواهیم که بحث ، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند
بحث ، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست
سخن از ذره ذره واقعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگی است
بیا بحث کنیم
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم
بیا کلنجار برویم
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم
بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را
در بسیاری زمینه‌ها تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی ، شور و حال
و زندگی می‌بخشد نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ، حفظ کنیم
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم
بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم
بی‌آن‌که قصد تحقیر هم را داشته باشیم

عزیز من
بیا متفاوت باشیم

نادر ابراهیمی

سرو روان من

بودنت
زندگی را معنا می کند
لازم نیست کاری انجام دهی
سرو روان من
همین که راه می روی ساز می زنی
می گویی می شنوی می خندی
همین که دگمه هام را باز می کنی می بندی
یعنی همه چیز
لازم نیست بر عاشقی کردنت خیال ببافی
همین شرمی که با خنده ات می خیزد
پولک هایی که از چشم هات می ریزد
همین که دستت
توی دستم عرق می کند
همین شیرین زبانی هات
همین که بوی قورمه سبزی نمی دهی
یعنی همه چیز
گفته بودم ؟
گفته بودم همین که نگاه نارنجی ات
به زندگی ام می تابد
یعنی همه چیز ؟

عباس معروفی

آرزوهای دل مرده

این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد

شارل بودلر

امشب که برایت می‌نویسم

امشب که برایت می‌نویسم
گریه‌ی تو
تنها موسیقی‌ست
که در رگ‌های خانه جریان دارد
و من چقدر گریه‌ات را
از چشمانت بیشتر دوست می‌دارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم
گناه  من نیست
زیبا زنانه گریه می‌کنی
و شاعرانه گلایه
نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیده‌ایم

سید محمد مرکبیان

سال ها پیش بود

سال ها پیش بود
همان وقت ها که تاریکی
خیلی زود بر زمین می نشست
همان روز ها که باران
نم نم می بارید
همان وقت های
بازگشت از مدرسه ، از کار
که در خانه ها چراغ روشن می شد

سال ها پیش بود
همان لبخندهایی
که در سر راه به اطرافیان مان می زدیم
فصل ها
حرف کسی را
گوش نمی کردند
روزهایی که
همانند کودکان از معنای زمان بی خبر بودیم

سال ها پیش بود
همان وقت های دوستی
که بازی های کودکانه مان
هنوز به پایان نرسیده بود
همان روزها که
پای هیچ توهینی در میان نبود
و ما هنوز
خیانتی نکرده بودیم

سال ها پیش بود
همان روزها که ترانه ها
اینقدر دردناک نبودند
روزهایی که از جوانی مان
مست و سرخوش بودیم
هنوز با همگان آشتی بودیم
هنوز کسی نمرده بود

سال ها پیش بود
کنون ماه آرام و ستاره ها
کهنه شده اند
و خاطرات
دیگر همانند آسمان
از بالای سرمان گذر نمی کنند

هر آنچه بود ، گذشت
قلب من ، شب را خاموش کن
شب ها هم چنان جوانی ام
کهنه و قدیمی شده اند
اکنون دیگر ، وقت بیداری ست

مورات حان مونگان
ترجمه : سیامک تقی زاده

اما نسیم ساده ی عاشق

نه
این اختلاف قدیمی
راه به جایی نمی برد
حالا بیا که عادلانه جهان را
قسمت کنیم
آن آسمان آبی بی لک برای تو
این ابرهای تشنه ی باران
برای من
جنگل برای تو
اما نسیم ساده ی عاشق
برای من
دریا برای تو
رویا برای من
اصلا جهان و هر چه در آن هست مال تو
تو با تمام وجودت
از آن من
 
یدالله گودرزی

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود

شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد
یار عزیز جان عزیزش سپر بود

یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود

گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی
در پای دوست هر چه کنی مختصر بود

ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج
تیغی که ماه روی زند تاج سر بود

مشتاق را که سر برود در وفای یار
آن روز روز دولت و روز ظفر بود

ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم
آن را که جان عزیز بود در خطر بود

آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود

با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق
خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود

جانا دل شکسته سعدی نگاه دار
دانی که آه سوختگان را اثر بود

سعدی

آن‌جا که تویی

آن‌جا که تویی ، غم نبود ، رنج و بلا هم
مستی نبود ، دل نبود ، شور و نوا هم

این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ ست
خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم

آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم

این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ ست
صبر است و سلوک‌ ست و سکوت‌ ست و رضا هم

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ، ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌ سرا هم

این‌جا که منم ، جای تو خالی‌ ست به هر جمع
غم سوخت دل جمله یاران و مرا هم

آن‌جا که تویی جمله سرِ شور و نشاطند
شه‌ زاده و شه ، باده به دستند و گدا هم

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ ست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم

معینی کرمانشاهی

فقط خسته ست


 بعضی روزها
انسان فقط خسته ست

نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق

فقط خسته ست

ایلهان برک
ترجمه : سیامک تقی زاده

ای چشم شیرین بی پروا

همه جا می بینمت
به درخت و پرده و آینه
نمی دانم اما
تو مرا دنبال می کنی
یا من ترا
ای چشم شیرین زیبا
به گلها می بینیم و می بینمت
به گلها نشسته ای و می بینیم
بر آب می نگرم و می بینمت
در آب می لرزی و می بینیم
تو مرا جست و جو می کنی یا من ترا ای چشم شیرین دلربا
همه رویاهایم را نیلوفری کرده ای
و همه خیال هایم را به بوی شراب آغشته ای
همه جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می کنم
نمی بینمت دیگر
با آن که می دانم
تو می بینیم همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی پروا

منوچهر آتشی

عشق و زمان

زمان به سرعت در گذر است
ساعت‌ها شتابان هستند
و ما را به سوی راه‌های ناشناخته پیش می‌برند
فصل‌ها به سرعت می‌آیند و می‌روند
و تنها عشق است که می‌ماند
همه‌ی آن‌چه سال‌ها در کنارت بوده است

در زندگی تو
در زندگی من
عشق کهنه
در ابتدا چون جام عسل
و در پایان چون جام زهر
این مقدس است یا نفرین‌شده
نمی‌دانم
زمان به سرعت در گذر است
و دعاها و اشک‌های ما بیهوده است
و ناتوانیم از وسوسه‌اش به کمی تاخیر

زمان
از گذشته‌های دور
سال‌های بی‌شماری پشت سر گذاشته است
و تنها عشق است که می‌ماند
در گذر زنده‌گی
و رویاهای گوناگون
و موانعِ تکراری
هم‌چنان نوای غم‌انگیز زنده‌گی را می‌شنویم
زمان به سرعت در گذر است
نبضِ جوانی
و روزهایِ فارغ از نگرانی
اطمینان و آرامشِ ما را به سرقت می‌برد
و تنها عشق است که می‌ماند
آه ، ای زمان
عشق را ببر
وقتی عشق بیهوده است
وقتی بهترین لحظات شادی‌بخش‌اش می‌میرد
وقتی تنها پشیمانی‌ها را به جای می‌گذارد
بگذار عشق نیز چون زمان
به سرعت بگذرد

الا ویلر ویلکاکس

مترجم : احسان قصری

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی

ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی

به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی

دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

خواجوی کرمانی

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

سنایی غزنوی

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تاکنم جان ازسررغبت فدای نام دوست

واله وشیداست دایم همچو بلبل درقفس
طوطی طبعم زعشق شکَرو بادام دوست

زلف اودام است وخالش دانه ی آن دام ومن
برامید دانه ای افتاده ام دردام دوست

سرزمستی برنگیردتا به صبح روزحشر
هرکه چون من درازل یک جرعه خوردازجام دوست

بس نگویم شمَه ای ازشرح شوق خودازآنک
دردسر باشد نمودن بیش ازاین ابرام دوست

گردهد دستم کشم دردیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرَف گردد ازاقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست

حافظ

جهان جای عجیبی ست

جهان جای عجیبی ست
اینجا
هر کس شلیک می کند
خودش کشته می شود

رسول‌یونان

ساعت عشق

روزهای بارانی
هرگز به دستش ساعت نمی‌بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است سر ساعت به وعده میایی ؟
گفت :
ساعت را از خورشید می‌پرسم
پرسیدم :
روزهای بارانی چه‌طور ؟
گفت:
روزهای بارانی
همه ساعت‌ها ساعت عشق است
راست می‌گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود
 
واهه آرمن

من با تو هر روز عشق جدیدی دارم

درتو صفاتی غیر قابل پیش بینی وجود دارد
مردی جدید برای هر روز
و من با تو هر روز عشق جدیدی دارم
مداوم به تو خیانت
وآن را روی تو اجرا می کنم
همه چیز اسم تو شده است
صدای تو شده است
و حتی هنگامی که می خواهم
از تو
به بیابان های خواب فرار کنم
پیش می آید که ساعدهایم نزدیک گوش هایم قرار گیرد
به تک تک های ساعتم گوش می دهم
که اسم تو را تکرار می کند
ثانیه به ثانیه
در عشق نیفتادم
به سوی او با گام های ثابت رفتم
با چشمانی باز تا دور دست
من در عشق ایستاده ام
نه افتاده در عشق
تورا می خواهم با تمام هوش و حواسم
یا با آنچه باقی مانده بعد از آشنایی با تو
تصمیم گرفتم دوستت داشته باشم
خواسته ای که خودم خواسته ام
نه خواسته ای که از روی شکست است
و این من هستم که از وجود در بسته ی تو عبور می کنم
با تمام هوش یا دیوانگی ام
و از قبل می دانم
در کدام کهکشان آتش بر افکنم
و چه طوفانی از صندوق گناهان بیرون بیاورم

غاده السمان
ترجمه : محبوبه افشاری