چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم گرم
به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

حافظ

مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری

مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری

که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری


مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من

حضور عین چه‌ حاجت بود که عین حضوری


گمان برند خلایق که حور بچه نزاید

خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری


چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن

به‌ چشم من همه‌ نزدیکی و ز من همه‌ دوری


به لطف آب حیاتی به طیب باد بهاری

به‌ بوی خاک بهشتی به نور آتش‌ طوری


چو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحی

چو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوری


بتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاری

گلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوری


ز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیرد

کنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوری


به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن

که‌ عشق‌ را نتوان کرد چاره‌ای‌ به صبوری


به یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتی

چو جام باده سراپا همه نشاط و سروری


بر آستان ولیعهد این جلال ترا بس

که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری


قاآنی

تو را بسیار دوست دارم

 تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که شیوه عشق من
کهنه شده است
شریان های قلبم
کهنه شده است
آمدن نامه بر من به پیش تو
و بردن گل های زیبا به خانه ات
همه آیین هایی کهنه شده  است

تو را بسیار دوست دارم
و رویای من این است که مرا
در پیراهنی نو مبهوت کنی
و با عطری تازه ، دیدگاهی تازه
و رویای من این است
که بارانی از شط بلند پرسش ها
بر من بباری
و چون خوشه گندم از پارچه ناز بالش بشکفی
تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که نمی دانی
و مسئله این است

نزار قبانی

خورشید برای من

خورشید برای من
ساعت هفت غروب طلوع می کند
آن هم از پشت میز یک کافه
یعنی وقتی تو را می بینم
روز من از حضور تو شروع می شود
شب من از غیبت تو
کاری کن
روزهایم بلند باشند
من از شب ها می ترسم

رسول یونان

ما یک دیگر را کجا دیده‌ایم ؟

دیروز در خیابان
زنی که چشمانش هیچ شباهتی به چشمان تو نداشت
لبخند زد به من
آهسته نزدیک شد
و با صدایی که هیچ شباهتی به صدای تو نداشت
صمیمانه پرسید
ما یک دیگر را کجا دیده‌ایم ؟
در آن قصه‌ی ناتمام نبود ؟
نمی‌دانم ؛ چرا آن زن
ناگهان تو را به یادم آورد
و گفتم : چرا
در آن قصه بود

واهه آرمن

تو دیگر خوب نخواهی شد

تا آخر عمر
درگیر من خواهی بود
و تظاهر می کنی که نیستی

مقایسه تو را
از پا در خواهد آورد

من
می دانم به کجای قلبت
شلیک کرده ام

تو
دیگر
خوب نخواهی شد

افشین یداللهی

در دیر مغان آمد یـــارم قدحی در دست

در دیر مغان آمد یـــارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنــوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چـو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابــروی او پیوست

بازآی که باز آید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست

حافظ

شایعه های عاشقانه

از حرف‌هایی که پشت سر من و تو
زده می شود
ناراحت نمی شوم
بلکه برعکس
تمام پنجره های خانه ام را
به روی این شایعه ها
باز می کنم
روی دستم برایشان
دانه ی گندم می ریزم
اجازه می دهم
روی دامنم بازی کنند
زیرا شایعه های عاشقی در کشورم
مثل گنجشگ‌ها زیباست
و من از کشتن گنجشکان بیزارم

سعاد الصباح

فرشته ای بی نام و نشان

کیمیاگری چیره دست
ستاره مرا
به آسمان تو دوخته است
و فرشته ای بی نام و نشان
بال مرا
به دست های تو بسته است
هم از این روست
که در فصل های جادویی
خیل پرندگان دریایی
از منظر
چشم های من
در هوای آسمان تو
پرواز خواهند کرد

بیژن جلالی

این منصفانه نیست

این منصفانه نیست
من پیر شده باشم
و تو در خیالم
درست مثل روزی که ترکم کردی
زیبا و جوان
همین شده که هیچ‏ کس
باور نمی کند
معشوق من بوده باشی

کامران رسول زاده

گفتی دوستت دارم و رفتی

گفتی دوستت دارم و رفتی
من حیرت کردم

از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دلتنگی
و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق

با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت
گفتم عشق را نمی خواهم
ترسیدم و گریختم
رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم
و این ها
پیش از قصه ی لبخند تو بود

جـــــای خلوتی بود
وسط نیستی
گفتی : هستم
نگریستم ، اما چیزی نبود
گفتم : نیستی
باز گفتی : هستم
بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستی
این جا جز من کسی نیست

بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت
من داغ شدم
گُر گرفتم تا گیج شدم
بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم و گفتم
هستی ، تو هستی
این من هستم که نیستم
گفتی : غلطی
و این هنوز
پیش از قصه ی دست های تو بود

مصطفی مستور

پاییز

پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینه سپیده دم تو نوار خون آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست آمیختند
پاییز میوه سحری رنگ سخت وکال
واریز قصر اب تو در شامگاه سرخ
نقش امیدهای به آتش نشسته است
دم سردی نسیم تتو در باغ های لخت
فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است
دروازه ها گشودی و تابوت های گل
از شهر ما گریخت
عطر هزار ساله امید های ما
بارنگ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت
فردای برف ریز
پاییز
هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ
ای ننگ ای درنگ
قندیل های یخ را
چه کسی ذوب می کند ؟
وین جام های می را چه کسی آورد به زنگ ؟
پاییز
ای آسمان رقص کلاغان خشک بال
گل خانه شکسته در شاخه های فقر
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید
کو خوشه ستاره ؟
کو ابر پاره پاره ؟
کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید ؟
وقتی سوار هست و همآورد گرد هست
برپهنه نبرد سمندر دلاوران
چوگان فتح را
امید برد هست
آویزهای غمزده برگهای خیس
وی روزهای گس
چون شد که بوسه هست و لب بوسه خواه نیست ؟
چون شد که دست هست و کس نیست دسترس ؟
در سرزمین ما
بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا
در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه
یک سرخ گل نمی شکفد با چنین صفا
یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه
در جویبار اگرچه می دود الماس های تر
و آواز خویش را
می خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر
لیکن در این زمان
بی مرد مانده ای پاییز
ای بیوه عزیز غم انگیز مهربان

سیاوش کسرایی

هیچ چیز تغییر نکرده است

هیچ چیز تغییر نکرده است
فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است
در کنار گناه های قدیم ، گناه هایی جدید ظهور کرده است
واقعی ، موهومی ، موقتی
اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد
به استناد معیار قدیم و آوای کلام
فریاد معصومیت بوده
و هست
و خواهد بود

ویسلاوا شیمبورسکا

اگر می‌خواهی ترکم کنی

اگر می‌خواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه می‌تواند از یادت رود
دستکش ، دفترچه‌ی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم می‌بینی
و ترکم نمی‌کنی

اگر می‌خواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسه‌مان
و دلیل اولین دعوای‌مان
اما اگر می‌خواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن
بمان

هالینا پوشویاتووسکا

در چشمه چشمهایت

در چشمه چشمهایت
تورهای ماهیگیران آبهای سرگشته می زیند

در چشمه چشمهایت
دریا به عهد خود پایدار می ماند

من
قلبی مُقام گرفته در میان آدمیانم
جامه ها را از تن دور می کنم
و تلالو را از سوگند

در سیاهی سیاهتر ، من برهنه ترم
من آنزمان به عهد خود پایدارم
که پیمان شکسته باشم
من
تو هستم
آنزمان که من
من هستم

در چشمه چشمهایت جاری می شوم
و خواب تاراج می بینم
توری
به روی توری افتاد
ما
همآغوش گسسته می شویم

در چشمه چشمهایت
به دار آویخته ای
طناب دار را خفه می کند

پل سلان
ترجمه : حسن منصوری

شدم از عشق تو شیدا ، کجایی ؟

شدم از عشق تو شیدا ، کجایی ؟
به جان می‌جویمت جانا ، کجایی ؟

همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا ، کجایی ؟

چو تو از حسن در عالم نگنجی
ندانم تا تو چونی ، یا کجایی ؟

چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم ، که داند ؟ تا کجایی ؟

تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نه‌ای ، پیدا کجایی ؟

ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی ؟

فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا ، کجایی ؟

درین وادی خون‌خوار غم تو
بماندم بی کس و تنها ، کجایی ؟

دل سرگشته ی حیران ما را
نشانی در رهی بنما ، کجایی ؟

چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی : کاخر ای شیدا ، کجایی ؟

فخرالدین عراقی

درست مثل فنجان قهوه

درست مثل فنجان قهوه
که ته می‌کشد
پنجره
کم‌کم از تصویر تو
تهی می‌شود
حالا
من مانده‌ام و
پنجره‌ای خالی و
فنجان قهوه‌ای
که از حرف‌های نگفته
پشیمان است

گروس عبدالملکیان

هزار جهد بکردم که یار من باشی

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی قرار من باشی

چراغ دیده ی شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امّیدوار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ی او
اگر کنم گله ای غمگسار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه ی احزان عاشقان آئی
دمی انیس دل سوگوار من باشی

شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یکدم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه ی من
اگر ادا نکنی قرضدار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیمشبی
بجای اشک روان در کنار من باشی ؟

من ار چه حافظ شهرم ٬ جوی نمی ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی

حافظ

دست های تو

از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی ، بمان
اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم
تا چه اندازه‌ از بدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است
کنارِ لبانت ، کناره می‌گیرم
و تمامِ حرف‌های دلم را
از دهان‌ات می‌شنوم
در فاصله‌ی پیشانیِ تو
تا سایه‌ات
جنگل سبزی‌ست
که پرنده‌های من
آنجا آرام می‌گیرند

سیدمحمد مرکبیان

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت

سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه‌ی دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت

سوزِ‌دل بین که ز بس آتش اشکم ، دل شمع
دوش بر من ، ز سر مهر ، چو پروانه بسوخت

آشنایی نَه ، غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم ، دلِ بیگانه بسوخت

خرقه‌ی زُهد مرا آب خرابات ببرد
خانه‌ی عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله ، دلم از توبه که کردم ، بشکست
همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ ! که مرا مَردُمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ