روزگاریست که سودای بتان دین من است

روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کارنشاط دل غمگین من است

دیدن روی تورادیده ی جان بین باید
وین کجامرتبه ی چشم جهان بین من است

یارمن باش که زیب فلک وزینت دهر
ازمه روی توواشک چوپروین من است

تامراعشق توتعلیم سخن گفتن کرد
خلق راوردزبان مدحت وتحسین من است

دولت فقرخدایابه من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت وتمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گومفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یارب این کعبه ی مقصودتماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل ونسرین من است

حافظ ازحشمت پرویزدگرقصه مخوان
که لبش جرعه کش خسروشیرین من است

حافظ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.