دیریست
در این کوهستانِ سنگر
عشق از هر طرف مرا در خود گرفته است
این تنها محاصره ایست
روحم آرزو دارد
هر روز نزدیکتر شود
این تنها محاصره ایست
تا حلقه اش تنگتر شود
و زمانش طولانیتر
آزادترم
این تنها محاصره ایست
آرزو دارم
از آن رهایی نیابم
شیرکو بیکس
مترجم : عزیز ناصری
تو وقتی میبینی که من افسرده ام
نباید بگذری ، سکوت کنی
یا فقط همدردی کنی
بنا کننده ی شادی های من باش
مگر چقدر وقت داریم ؟
یک قطره ایم که می چکیم در تنِ کویر
و تمام می شویم
نادر ابراهیمی
کتاب یک عاشقانه آرام
از نزدم
تو خواهی رفت
سرانجام یک روز
و گم خواهد شد همه شعرهایم
و من پیر خواهم شد
و هزار شب دیگر
خواهند گذشت
بی دستان تو
در تنهایی
یوزف زینکلایر شاعر سوئیس
مترجم : رضا نجفی
دارم میروم
و دوست دارم فکر کنم کسی دلش برایم تنگ میشود
که هر بار چمدانم را باز و بسته کنم
کسی هست دلش بلرزد
کسی دعا کند ساعتِ این هوس همین امشب بخوابد
دعا کند یک بارِ دیگر جا بمانم
جا بمانم از خودم
از این سفرهای نابهنگام
از این بدرودهای پر درد و خاموش
دعا کند گذر نامه ام اعتباری نداشته باشد
دعا کند خودم، برای این سرزمین اعتباری نداشته باشم
که سربازی جلویم را بگیرد و بگوید آخرِ خط همین جاست
دارم میروم
فرار از بی کسی به بی کسی
از بی آغوشی به بی آغوشی
از تنهایی به تاریکی
از تاریکی به تنهایی
از خالیِ روزها به روزهای خالی
دارم میروم
و میدانم دلم برای هر ذره ی این خاک تنگ میشود
گریزِ ناگزیر از این مرز به یک خاکِ بیگانه
گریزِ مکرر خودم از خودم ، به یک دیوانه
نیکی فیروزکوهی
عشق ، در تو آتشی یافت
خم شد وُ تو را بوسید
دیگر هیچ کسی به انتظار دریا نیست
از نحوه ی گذاشتن آرنج هایت بر روی میز معلوم است
که نمی خواهی روزِ گذرایی را به پایان برسانی
عشق ، در تو امیدی یافت
ای که در لیست مسافران به دنبال مُرده ای هستی
دیگر کسی چشم هایت را نمی شناسد
این را امضا کن
رسیدِ تلگراف یا نامه ای نیست
کسی که بر درت می کوبد
عشقی فراموش شده است
و اتاقت که مثل دمپایی بی نمکی ایستاده
دیگر کسی نمی خواهد چیزی بپوشد
سپس تو که از پنجره ای
مثل نور ماه ای بر خودت می تابی
نه به تو وُ نه به کس دیگری شباهت دارد
و اینک ماهیِ اعماقی در این جای خالی
با تکان دادنِ باله هایش
به هیچ کسی فصلی ناسازگار را پیشنهاد می کند
ادیب جان سور
مترجم : مجتبی نهانی
لبت صریحترین آیهی شکوفایی است
و چشمهایت ، شعر سیاه گویایی است
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلههای مه آلود ، محو و رویایی است
چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت ، کمال والایی است
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است
در آسمانهی دریای دیدگان تو ، شرم
گشودهبالتر از مرغکان دریایی است
شمیم وحشی گیسوی کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحرایی است
نمیشود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو ، زود آشنا و هر جایی است
تو باری اینک ، از اوج بینیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی است
پناه غربت غمناک دستهایش باش
که دردناکترین ساقههای تنهایی است
حسین منزوی
دگربار باز خواهم گشت
به خاطر لبخند و عشق بازخواهم گشت
و با چشمان حیران خویش
به نیمروز زرّین و جنگل سوخته مینگرم
و دود سیاه نیلگونی که به آسمان کبود برمیخیزد
سلانه باز میگردم همراه با جویبارانی
که برگهای سوختهی علفزاران خمیده را میشوید
و یک بار دیگر به هزار رؤیای خویش از آبهایی میاندیشم
که شتابان از کوهها فرو میریزند
باز خواهم گشت برای شنیدن آوای فلوت و ویولن
در پایکوبیهای دهکده
نغمههای محبوب دلنواز
که ژرفای نهان حیات بومی را برمیانگیزند
و نواهای سرگشتهی مبهم که یادآور سحر و افسوناند
باز خواهم گشت ، دگربار باز خواهم گشت
برای رهایی اندیشهام از سالهای طولانی پر درد
کلود مک کی
مترحم : مستانه پور مقدم
مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست
دل بر امید وعده وجان در قفای تست
سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست
مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست
زین پس چو سرفدای قفای تو کردهایم
ما را مران ز پیش که دل در قفای تست
گردن ببند مینهم و سر ببندگی
خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست
تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
هر ذرهئی ز آب و گلم در هوای تست
آزاد گشت از همه آنکو غلام تست
بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست
ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست
جانی که در تنست مرا از برای تست
این خسته دل که دعوی عشق تو میکند
سوگند راستش بقد دلربای تست
خواجو که رفت در سر جور و جفای تو
جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست
خواجوی کرمانی
گفتند
چه سان است عشق تو
تویی که پیکرت برف است و
اویی که چشمش آفتاب ؟
گفتم
عشق من
آب شدن در پیشگاه اوست
پیوسته
پی در پی
بی پایان
کژال ابراهیم خدر
ترجمه : بابک زمانی
لب های تو فقط
برای خنده و بوسه و
عاشقانه حرف زدن
آفریده شده است
پس بخند و ببوس و بگو
عاشقانه ترین حرفهای جهان را
مینا آقازاده
عشق
اسلحهایست در دستان کسانی
که دوستشان داریم
به آنها قدرت میدهد
که زخمیمان کنند و تنهایمان بگذارند
غادة السمان
تو زیبا بمان
و بگذار با دیدنت
هر رهگذر نا امیدی
لبخند بزند
رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید
هنوز هم
عشق
پیدا میشود
عادل دانتیسم
موقعی مرا ببوس
که دوستم داشته باشی
و چیزی جز عشق من
مشغولت نکرده باشد
نجیب محفوظ
مترجم : یوسف عزیزی
کتاب روز قتل رییس جمهور
تو را دوست دارم اما
جای بعضی زخمها
هیچوقت کاملا پاک نمیشود
به جای این که بخواهی
قلب مرا تصرف کنی
به عمق جراحتی فکر کن
که در سینه ی من است
شهریار بهروز
این قلمها ، این کاغذها ، این تنهاییها
و این لحظههای شاعرانه
همگی
همگی پریشان چشمان تواند
آن چشمها که دورند از من
دور مثل آسمان
دور مثل خورشید و ماه و ستاره
دور ، چنان دور
که درست درون چشمانام ایستادهاند
با تمامی زیباییهایشان
چشمانات ماهیای درخشاناند
نگاهات شرابی تابان
من به اندازهی تمامی آرزوها
اینها را آرزومندم
چشمانات که سفیدیاش پنبهپنبه لبخند است
نگاهی کرده، خمیازه میکشم
و سیاهیاش به اندازهی دنیایام سیاه
نگاهی کرده ، هیجان زده شده ، میمیرم
دیگر بیش از این نمیتوانم ستایشات کنم ای سیاه چشمام
چشمانات پیر مقدس مناند
که در برابرش کوچک میشوند شعرهایام
اکنون از همه چیز به تنگ آمدهام
میروم به سمت چشمانات
مرا در دریای خودن بگردان
دریاها از هر سو مرا خواهند رقصاند
سپس به جاهای دیگری از خودشان میبرند
صداهای بسیار جدیدی پیدا میکنم در دریا
رنگهای بسیار جدیدی
بوهای بسیار جدیدی
آه مرا در دریای خودت بگردان
در آن لحظه باور کن
مرا پروای آن نیست
که چشمانام را درآورده به چشمانات بدهم
آه ای یار ، ای یار ، ای یار
تا زمانی که نگاههای تو هست
من به بودن تلاش میکنم
کیان خیاو شاعر آذربایجان
مترجم : کیومرث نظامیان
یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟
نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند
نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
نگاه می کنی به خودت
که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار می کنی
میان سطرهایش راه می روی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی
واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد
لیلا کردبچه
به جایی که بدان سفر نکرده ام
به جایی دور و در ورای هر تجربه
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریف ترین حالت تو چیزهایی ست که اسیرم می کند
چیزهایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت
کوتاهترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند
و حتی اگر همچون انگشتان ، خود را بسته باشم
برگ به برگِ مرا می توانی بگشایی
به همان سان که بهار نخستین گل سرخ اش را
به لمسی راز آلود و سبک دست می گشاید
یا اگر بخواهی مرا بر بندی
من و زندگی ام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم
به همان سان که وقتی دلِ گل به او می گوید
همه جا دارد دانه دانه برف می بارد
هیچ چیز این جهان پیش رویِ ماست
به ظرافت شگفت تو نمی رسد
به ظرافتی که
در هر نفس وا می داردم
با رنگِ مهر ، مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر زنم
نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید
تنها می دانم چیزی در من است که می داند
چشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است
و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد
ادوارد استیلن کامینگز
ترجمه : مجتبی گلستانی
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست
ورچنان دانی که جزتوخواستگارم نیست هست
یا بجز عشق تو از تو یادگارم هست نیست
یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست
یا بجز بیدادی تو کارزارم هست نیست
یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست
یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست
یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست
یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست
یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست
یا فراقت را بجز ناله شعارم هست نیست
یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست
گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست
یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست
سنایی غزنوی