حال آدم که دست خودش نیست

حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلا هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود

حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند، می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند

دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست
آدم تصادف می کند
با یک اتوبوس خاطره های مست

شهریار بهروز

این حوالی دیگر هیچکس عاشق نمی شود

نمی دانم این روزها
کجای دنیا را عاشق کرده ای
اما حتم دارم هنوز تنها که می شوی
کنارِ دریاچه ای
به سنگ هایِ غمگین شنا یاد می دهی
یا شاید به لباس هایِ ویترین نشسته
حسرت می دهی تنت را
چه می دانم

شاید هم کافه ای را پیدا کرده ای
که قدر سیگار کشیدنت را می داند
به انضمام یک کافه چی
که هر بار با اشاره ات به دیوار می خورد

اما در این خانه
همه چیز دست نخورده مانده
جز سرفه هایم که شدید تر شده
و همسایه های متعهد
که شب بیداری مردی عزب را تاب نمی آورند

همه چیز شکل سابق دارد
جز من و لباسهای تو
که از فرطِ آغوش چروک شده اند

راستی از آنجا که تو هستی خیالم راحت است
اما این حوالی دیگر
هیچکس عاشق نمی شود

شهریار بهروز

من نگرانِ نیامدنت نیستم

من نگرانِ نیامدنت نیستم
نگرانم بیایی و من را
با این ابروهایِ گره خورده
گونه هایِ فرو رفته
با این لبهایِ سیاه
پیشانیِ چروک
به جا نیاوری
نشناسی

من نگران نیامدنت نیستم
نگرانم بیایی
و من را به جا نیاوری
نشناسی

شهریار بهروز

امتداد نگاه تو را هر که بگیرد

امتداد نگاه تو را هر که بگیرد
به جاده می رسد
به ایستگاه
به دستگیره ی در
به بندهای کوله پشتی
به راه

امتداد نگاه تو را هر که بگیرد
به جهانگردِ غمگینی می رسد
که تا بحال
کسی را نبوسیده است
که مدت هاست
کسی را ندیده است

کاش هیچکس
دنبال نگاه تو را نگیرد
در امتداد نگاهِ تو راه نرود
به انتهایِ نگاهِ تو نرسد
اینجا
که نگاه تو تمام می شود
اینجا که من رسیده ام
به جز اندوه سفر
چیزی نیست

شهریار بهروز

بعضی زخمها هیچوقت کاملا پاک نمیشود

تو را دوست دارم اما
جای بعضی زخمها
هیچوقت کاملا پاک نمیشود

به جای این که بخواهی
قلب مرا تصرف کنی
به عمق جراحتی فکر کن
که در سینه ی من است

شهریار بهروز

امان از تو

من برای دوست داشتنت
مدت هاست آماده ام
اما
امان از تو
امان از زن ها
که همیشه
دیر حاضر می شوند

شهریار بهروز

تو را دوست دارم امّا

تو را دوست دارم امّا
جای بعضی زخم ها
هیچ وقت کاملا پاک نمی شود
به جای این که بخواهی
قلب مرا تصرف کنی
به عمق جراحتی فکر کن
که در سینه ی من است
قبول کن
حضور بعضی آدم ها
هیچ وقت
کاملا
از دل ما پاک نمی شود

شهریار بهروز