در قلبمان

گاهی اوقات
مجبوریم بپذیریم که
بعضی آدمها
فقط می توانند در قلبمان بمانند
نه در زندگیمان

سیلویا پلات

تنها ماندن

گیریم تا آخر عُمر تنها بمانی
و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی
تحمل این موضوع
بسیار آسان‌تر از آنست که
شب و روز
با کسی سر و کار داشته باشی
که حتی
یکی از هزاران حرف تو را نمی‌فهمد

جورج اُورول

خودت را فریب مده


پرستو های سیاه باز خواهند گشت
تا در ایوان توآشیانه کنند
و هیاهو کنان بال هایشان را به پنجره بزنند
و بازی کنند
اما آن ها که آهسته پرواز می کردند
تا زیبایی تو
و شادی مرا تماشا کنند
آن ها که نام مارا آموخته بودند
آن ها
باز نخواهند گشت

یاس در هم تنیده
از دیوار های باغ تو بالا خواهد رفت
و دوباره در غروب
حتی بسیار زیباتر
خواهد شکفت

اما آن شبنم های لرزان
همان ها که تماشایشان می کردیم
تا همچون اشک های روز سقوط کنند
آن ها
باز نخواهند گشت

واژگان گداخته ی عشق
بازخواهند گشت
تا در گوش های تو طنین انداز شوند

قلب تو شاید
از یک خواب سنگین بیدار خواهد شد
اما خاموش
اما شیدا
زانو زده
مثل کسی که خدایش را عبادت می کند

آه ، همان طور که من دوستت داشتم

خودت را فریب مده
هیچ کس تو را این گونه دوست نخواهد داشت

گوستاوو آدولفو بکر
ترجمه : محمدرضافلاح و حسین نصیری

اگر ترکم کنی

 اگر در این روز تابستانی بروی
آفتاب را نیز با خود خواهی برد
زمانی این پرندگان در آسمان تابستان پر می گشودند
آن گاه که عشق آغاز شد و دل هایمان شاد بود
روزها پرشور بود و شب ها ناتمام
و مهتاب به آواز پرندگان گوش می سپرد
اگر بروی ، اگر بروی ، اگر بروی
اگر بمانی اما ، برایت روزی را می سازم
که هیچ روزی مانند آن نبوده و نخواهد بود
تا خورشید بادبان خواهیم کشید ، بر باران سوار خواهیم شد
با درختان سخن خواهیم گفت و باد را خواهیم ستود
اگر آهنگ رفتن داری ، درک خواهم کرد
کمی عشق در مشتم بگذار


ادامه مطلب ...

ماجراهای احساسی

ماجراهای احساسی
خطرناک تر از جنگ هستند

در نبرد
آدم یک بار بیش تر کشته نمی شود
ولى در عشق
چندین بار

اریک امانویل اشمیت

عاشقانه های کوتاه

چقدر باید بگذرد
تا آدمی بوی تن کسی را
که دوست داشته از یاد ببرد ؟
چقدر باید بگذرد
تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
========
عطرها
بیرحم ترین عناصر زمینند
بی آنکه بخواهی
می بَرندَت
تا قعر خاطراتی که
برای فراموشیشان
تا پای غرور جنگیدی

آنا گاوالدا

چشم انتطار تو

مرا پیکری است
تا چشم انتظار تو باشم
تا از دروازه های صبح
تا
دروازه های شب در پی تو بشتابم
مرا پیکری است
بهر آنکه عمرم را با عشق تو سر کنم

پل الوار

نگاه تو

نگاهت
چه رنج عظیمی ‌است
وقتی به یادم می‌آورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفته‌ام

آنتوان دوسنت اگزوپرى

شایسته‌ی عشق من‌

هر انسانی که نمی‌توانم دوستش بدارم
سرچشمه‌ی اندوهی‌ست ژرف
برای من

هرانسانی که روزی دوستش داشته‌ام
و دیگر نمی‌توانمش دوست بدارم
گامی‌ست به سوی مرگ
برای من

آن روز که دیگر نتوانم کسی را دوست بدارم
خواهم مرد

آی شمایان
که می‌دانید شایسته‌ی عشق من‌ هستید
مراقب باشید ، مراقب باشید
تا مرا نکشید

ژئو بوگزا
مترجم : محسن عمادی

بیا با من زندگی کن

بیا با من زندگی کن
تا بنشینیم
روی صخره‌ها
کنار رودخانه‌های کم‌عمق

بیا با من زندگی کن
تا میوه‌ی بلوط بکاریم
در دهان یکدیگر
و این آیین ما شود
برای سلام گفتن به زمین
پیش از آنکه پرت‌مان کند
دوباره به میان برف‌ها
و حفره‌های درون‌مان
لبریز شود از
ناگواری‌ها
 
بیا با من زندگی کن
پیش از آنکه زمستان دست کشد از
تنها بالشتی
که آسمان تا به امروز بر آن سر گذارده
و حفره‌های درون‌مان
لبریز شود از برف
بیا با من زندگی کن
پیش از آنکه بهار
این هوا را ببلعد و
و پرندگان آواز بخوانند

جان یائو
مترجم : آزاده کامیار

از دست رفته

گمگشته گام برمیدارم بانوی من
از میان مردمان
بی تو
بی من
بی وجود
بی خدا
بی هستی

بی تو
ز آنسو که تو را با من کاری نبود
بی من
ز آنسو که جایت در برم خالیست
بی وجود
ز آنسو که در نبودت
برای بدرود خواندن حتی ، هیچ نیست
بی خدا
ز آنسو کز فرط جستنت ، روحم خدا را ز یاد برد
بی هستی
ز آنسو که بر آنچه زیسته ام ، هزار مرگ مرا به باشد
که هیچ دردی نبوده است ، چنین جانکاه و غریب

ز تو ، به چه بندی آمده ام
زین بند ، چه جانی سپرده ام
و زین جان سپردن ، تو چه بی ملال رفته ای

فرانسیسکو فیگروا

مترجم : آرمین نیکنام

تو را فریاد می زنم که بشنوی

تو را فریاد می زنم که بشنوی
تو را هوار می کشم که بمانی
چه منگ و مست
چه هراسان
در این ظلمت ، پی ات میگردم
با خودم تنهایم مگذار
با تنهایی ام ، تنهایم مگذار
نرو
بشنو
بمان

سزار وایه خو
ترجمه : بابک زمانی

سخن با تو می گویم

سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم

تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود

تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد

تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسم

پل الوار
مترجم :  محمد رضا پارسایار

می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم

بیدار شو
تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده
تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم


پل الوار

ای عشق که مرا رها نمی کنی

ای عشق که مرا رها نمی کنی
من روح آزاده ام را به تو تکیه می دهم
من هستی خود را که به تو مرهونم
به تو باز می دهم
آن هستی که در اعماق اقیانوس تو جاری است
سرشارتر و فراوان تر بادا
ای سروری که از میان رنج مرا می جویی
مرا توان آن نیست که قلبم را به روی تو ببندم
در میان باران رنگین کمان می جویم
و می دانم که قول تو بیهوده نبوده است
سحرگاه اشکی نخواهد ریخت
برای آن به سوی تو می آیم

جی پی واسوانی

جوانی از دست رفته

نه
دیگر چنان پرشور
دوستت نمی دارم 
چرا که تابش زیبایی ات
برای من نیست
در تو
رنج های گذشته ام را
دوست می دارم
و جوانی از دست رفته ام را

میخائیل لرمانتوف

شکیبایی ، شکنجه من است

نیاز دارم به شنیدن صدای تو
اشتیاق به بودن در کنار تو
و درد سودا زده ای
از سر نبودن نشانه های باز آمدن تو

شکیبایی ، شکنجه من است
نیازی مبرم دارم به تو ، ای پرنده عشق
به مهر تابناکت بر روز یخزده ام
به دست یاری دهنده ات بر زخم هایم
که راویشان هستم

آه ، نیاز ، درد ، اشتیاق
بوسه های پر دوامت ، مایه حیات من
ناکامم بگذار تا بمیرم با بهار

از وقتی که رفته ای گل من
دوست دارم که باز آیی
تا آرام کنی معبد اندیشه را
که با نور ازلیش نابود می کند مرا

میگوئل هرناندز

خودم را در آغوش گرفته ام

خودم را در آغوش گرفته ام
نه چندان با لطافت
نه چندان با محبت
اما
وفادار
وفادار

ساموئل بکت

زیباترین شعر ، مادر است

مادرم از قبیله ی سبز نجابت بود
و با زبان مردم بهشت سخن می گفت
چادری از ابریشم ایمان به سر داشت
قلبش به عرش خدا می ماند
که به اندازه ی حقیقت خدا بزرگ بود
و من صدای خدا را
از ضربان قلب او می شنیدم
و بی آن که کسی بداند
خدا در خانه ی ما بود
و بی آن که کسی بداند
آفتاب ازمشرق صدای مادر من طلوع می کرد

زیباترین شعر ، مادر است
و زیبا ترین شعرم برای مادر است

پرتو نادری شاعر افغانی

هر عشق تازه ای قاتل است

هر عشق تازه ای قاتل است
بی آن که دستش بلرزد
همه ی عشق های پیشین را می کُشد
آه باچه لبخند معصومی
خنجر فرود می رود بر پشت

اولین و آخرین و یگانه ترین عشق
همه جا شریک جرم دارد
در اتوبوسی که دیر می رسد
در رگباری ناگهانی
و هزارگوشه و کنار دیگر

انگیزه ی جنایتش آزادی ست
این قرار ملاقات به فرار از خود می ماند
آن سفر رد پا را نشان می دهد
جایی که مرگ
با لباس مبدل حاضر است
و آنگاه که عشقی کهنه می شود
خنجری به کمین او می نشیند
درکنج عشقی تازه
 
زمان می گذرد
و تو درمی یابی که عشق
از توابع زمان است
باید مدام پوست بیندازد و
نو شود
و نوتر
 
بلاگا دیمیتروا
ترجمه : فریده حسن زاده