بیتو
قلب من
چون سنگی است
به سکوت و سردی و
تاریکی آبها
که او را نه از روز خبری است
و نه از زمزمهی بادها
بیتو قلب من
چون فانوسی است خاموش
که بر چهار دیواری تنهایی
آویزان کردهاند
و او را از دوستی نگاهی
یا گرمی آرزویی
خبری نیست
بیژن جلالی
پاییز دیگر
هنگام برگباران
خواهیم آمد
و من
و تو
با پاهایمان
برگها را زیرورو خواهیم کرد
و با اندکی نیکبختی
اثری بر جای میگذاریم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان
و آفتاب خسته ی بیمار
از غرب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز
له له زنان
عطش زده
آواره
بادِ هار
یک تکه روزنامه یِ چربِ مچاله را
در انتهایِ کوچه یِ بن بست
با خشم می جوید
تا دور دیدِ من
اندوهبار غباری گس
درهم دویده بود
قلبم نمی تپید
و باورم به تهنیتِ مرگ
شعری سروده بود
من مرده بودم
رگ هایم
این تسمه های تیره یِ پولادین
بر گِرد لاشه ام
پیچیده بود
من مُرده بودم
قلبم
در پشتِ میله هایِ زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیقِ من
فریاد می کشید
روئیده بود
در بی نهایتِ احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
و خاموش
فریادِ گام هایِ زنی
چون قطره هایِ آب
از دور ، دور ، دور ذهن
در گوش من چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنینِ گام
اما
تداومِ فریادِ گام ها
از انتهای دیگرِ دهلیز
در گوش می چکید
تک تک
چک چک
چه شیونی ، چه طنینی
برگِ چنارِ خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا
در زیرِ پای خسته ی من له شد
آیا
دست بریده ی مردی بود
لب ریزِ التماس ؟
فریاد استخوان هایش برخاست
جرق
آه
و آفتاب خسته ی بیمار
از غروب می وزید
پائیز بود
عصر جمعه ی پائیز
نصرت رحمانی
رؤیاهایم را بر میدارم و از آنها
گلدانی برنزی میسازم
و فوارهای گرد با مجسمهای زیبا در مرکزش
و آوازی با قلب شکسته و آنوقت از تو میپرسم
آیا رؤیاهایم را میفهمی ؟
بعضی وقتها میگویی میفهمی
بعضی وقتها میگویی نه
هر کدام را بگویی فرقی ندارد
من به رؤیاهایم ادامه خواهم داد
لنگستون هیوز
مترجم : اسدالله مظفری
نگارا چون تو زیبا کس ندیده ست
چنان رویی ، نگارا ، کس ندیده ست
نهان می دار از من خویشتن را
چنین خود آشکارا کس ندیده ست
بیا امروز تا سیرت ببینم
مگو فردا که فردا کس ندیده ست
تماشا می کنم در باغ رویت
وزین خوشتر تماشا کس ندیده ست
ز آب دیده پیدا گشت رازم
بدینسان آب صحرا کس ندیده ست
مرا گویی که دل بر جای خود دار
دل عشاق بر جا کس ندیده ست
ز خسرو دل که دزدیدی بده باز
مگو دیده ست کس یا کس ندیده ست
امیرخسرو دهلوی
امروز که پاییز به من تاخته
و پنجرههایم را گرفته
نیاز دارم که نامات را بر زبان بیاورم
نیاز دارم که آتش کوچکی برافروزم
به لباس نیاز دارم
به بارانی
و به تو
ای ردای بافتهشده از
شکوفهی پرتقال و گلهای شببو
نزار قبانی
مترجم : حسین خسروی
زن
چنان عشق میورزد
که انگار هیچوقت نخواهد رفت
اما روزی
چنان میرود
که انگار هیچوقت عاشق نبوده است
جان دوندار شاعر اهل ترکیه
مترجم : آیدین روشن
من و تو چون دو کوه
دور از هم
جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستارههای نیمهشبان
به سویم بفرستی
آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری
جوانی بی حاصل
اسیر همه چیز
من زندگی ام را
با حساسیتی فزون از حد
بر باد داده ام
آه بگذار زمان عاشق شدن دلها فرا رسد
آرتور رمبو
مترجم : مراد فرهادپور
هنگامی که خورشید فروزان
عاشقانه به ابر بهاری چشمک میزند
و به او دست زناشویی میدهد
در آسمان رنگینکمانی زیبا پدید میآید
اما در آسمان مهآلود
آن را بهجز رنگ سپید نمیتوان دید
ای پیر زندهدل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلات بیرون نرفته است
یوهان ولفگانگ فون گوته
مترجم : زهره مهرجو
دوستات دارم
باید در چشمان نگریست
یا در گوشها گفت ؟
جنبش انگشتانات که به روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمانات
دلیل بود ؟
در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشهای سبز
سبزی شیشهها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود
از سبزی برگها بهار به اتوبوس نشست
بیرون خزان در کار بود
نمیدانستم در بهار درون باید گفت ؟
یا در خزان برون ؟
من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه میآمد
احمدرضا احمدی
ای یار
روزی اگر ببینم که آمدهای
از دوردستها
بسان فاختهای خسته
با زیباییِ بیپایانی در چشمهایت
و بهاری در گیسوانت
روزی اگر ببینم که آمدهای
با نسیمی فرحبخش و خنک در خندهات
و دستهایت
همچنان بهمانندِ گذشته زیبا
تمامی درهایی که لمسشان کردهای
میشکوفند
روزی اگر ببینم که آمدهای
با حسرت بیانتهایِ تو
که در وجودم جاریست
به ناگهان که بیچاره و مبهوت ماندهام
ستارهها از آسمان
بر دلم میریزند
روزی اگر ببینم که آمدهای
نه در چهرهات سایهای
و نه در زبانت ملامتی
غبار پایپوشهایت را بر چشمهایم میکشم
و دنیاها از آن من میشود
یاووز بولنت باکیلر
مترجم : فرید فرخزاد
کارم به جان رسید و به جانان نمیرسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسم
ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمیرسم
راهیست بیکرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمیرسم
یاریست بس عزیز به ما زان نمیرسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسم
گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسم
سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
انوری
و در پایان
آنچه که دربارهی خودم
میتوانم بگویم
این است
من شعری عاشقانهام
در جسمِ یک زن
الکساندرا واسیلیو شاعر رومانیایی
مترجم : روژان آهوان
تو را دوست دارم
مانند هرچیزِ باارزش و پنهانی
که باید
مخفیانه دوست داشت
درست مابینِ سایه و روح
تو را دوست دارم
مانند بوتهای گل
که هرگز شکوفا نمیشود
اما نورِ گلهایی پنهان را
در خود حمل میکند
و به لطفِ عشقِ تو
عطرش
برخاسته از زمین
در وجودم
پنهان
زندگی میکند
تو را دوست دارم
بیآنکه بدانم
چگونه از کی و از کجا
تو را دوست دارم
بیهیچ پیچیدگی ، بیهیچ غرور
تو را دوست دارم
چون راهِ دیگری نمیشناسم
تنها میدانم
نخواهم بود
اگر تو نباشی
آنچنان نزدیکی
که دستهایت بر سینهام
گویی دستهای مناند
تو چشمهایت را میبندی
این منام که به خواب میروم
پابلو نرودا
مترجم : مرجان وفایی
اگر کسی را دوست داری
بگذار برود
چرا که اگر خود بازگردد
همیشه از آنِ تو بوده است
اگر هم بازنگردد
هرگز از آنِ تو نبوده است
جبران خلیل جبران
مترجم : فائزه پورپیغمبر
پاییز که می شود
حواستان
به آدم هایِ زندگیِ تان باشد
کمی بهانه گیر می شوند
حساس می شوند
توجه می خواهند
دستِ خودشان که نیست
این خاصیتِ پاییز است
آدم ها را از همیشه عاشق تر می کند
مگر می شود پاییز باشد
و دلت هوایِ قربان صدقه هایِ از تهِ دلِ کسی را نکند ؟
مگر می شود پاییز باشد
و دلت هوس نکند
عاشق باشی ؟
که عاشقت باشند ؟
باد باشد
باران باشد
و یک خیابان پر از برگ های خشک و نارنجی
تو باشی و تو
تو باشی و او
فرقی ندارد
قدم زدن در بساطِ دلبرانه ی پاییز
همه جوره می چسبد
نرگس صرافیان طوفان
تو نیستی و
این باران
چه بیهوده میبارد
چرا که خیس نخواهیم شد
با هم
این رود
چه بیهوده میخروشد
چرا که بر کرانهاش نخواهیم نشست
نگاه نخواهیم کرد
با هم
این راه
چه بیهوده میرود به دور دست
چرا که نخواهیم پیمودش
با هم
چه بیهوده است
دلتنگی از دوری
چنان دوریم
که حتی نخواهیم گریست
با هم
بیهوده دوستت دارم
بیهوده
زندهام
چرا که قسمت نخواهیم کرد
زندگی را
با هم
عزیز نسین
مترجم : مژگان دولت آبادی
بوی بهشت می شنوم از صدای تو
نازکتر از گُل است گُلِ گونه های تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هر چه گل ، نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه ی خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره ی دلم ، که بریزم به پای تو
امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من
فردا عصای خستگی ام شانه های تو
در خاک هم دلم به هوای تو می تپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لای لای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری ، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو
قیصر امین پور
بدرود ای دوست مهربان من ، بدرود
تو هنوز هم در سینهام جای داری
و این جدایی محتوم
دیدار را در پیشرو بشارت میدهد
بدرود دوست من
بدرودی بیکلام و دست
برایم غم مخور
و ابروانات را
با گره ی اندوه میازار
در این زندگی
مرگ قصهای است کهنه
اما زندگی
بیتردید از مرگ کهنهتر است
سرگئی یسنین شاعر اهل روسیه
مترجم : بابک شهاب