دیده ام از تو بلایی که ندیدست کسی

دیده ام از تو بلایی که ندیدست کسی
بلکه زین گونه جفا هم نشنیدست کسی

هر کسی محنت عشق تو کشیدست ولی
آنچه من از تو کشیدم نکشیدست کسی

لذت چاشنی وصل تو من دانم و بس
که چو من زهر فراقت نچشیدست کسی

در ره عشق ز منزلگه مقصود مپرس
کاین مقامیست که آنجا نرسیدست کسی

پیش من شرح مکن عاشقی مجنون را
که چو من عاشق دیوانه ندیدست کسی

طرفه باغیست گلستان جهان ، لیک چه سود ؟
که گل عشرت ازین باغ نچیدست کسی

دل و جان داد هلالی و غم عشق خرید
گر چه غم را بدل و جان نخریدست کسی

هلالی جغتایی

دوستان ، عاشقم و عاشق زارم ، چه کنم ؟

دوستان ، عاشقم و عاشق زارم ، چه کنم ؟
چاره صبرست ، ولی صبر ندارم ، چه کنم ؟

ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار
و آن جگر گوشه نیامد بکنارم ، چه کنم ؟

ای طبیب ، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار می میرم ، اگر جان نسپارم چه کنم ؟

چند گویی که برو ، دامنم از کف بگذار
وای اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم ؟

دردمندان همه از صبر قراری گیرند
چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم ؟

گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب ؟
گل نمی بینم و آزرده خارم ، چه کنم ؟

خلق گویند هلالی ، چه کنی گریه زار ؟
گریه رو میدهد و عاشق زارم چه کنم ؟

هلالی جغتایی

چه غم گر در سرم شوریست از سودای گیسویت ؟

چه غم گر در سرم شوریست از سودای گیسویت ؟
سر صد همچو من بادا فدای هر سر مویت

تن چون موی را خواهم بگیسوی تو پیوستن
بدین تقریب خود را خواهم افگندن بپهلویت

بروی خوبت از روزی که خط بندگی دادم
ز غمهای جهان آزادم ، ای من بنده رویت

بدور لاله و گل چون بگلگشت چمن رفتی
خجل شد آن یک از رنگ تو و آن دیگر از بویت

از آن رو بر سر کویت قدم کردم ز فرق سر
که میخواهم نگردد پایمال من سر کویت

خدا را چون بپایت سر نهم ، رخ بر متاب از من
که میل سجده دارم پیش محراب دو ابرویت

نترسم گر بخون ریز هلالی تیغ برداری
ولی ترسم که آزاری رسد بر دست و بازویت

هلالی جغتایی

ز سوز سینه کبابم ، ز سیل دیده خرابم

ز سوز سینه کبابم ، ز سیل دیده خرابم
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم

مرا عقوبت هجر تو بهتر از همه شادیست
تو راحت دگران شو ، که من برای عذابم

بدیگران منشین و بجان من مزن آتش
مرا مسوز ، که من خود بر آتش تو کبابم

اگر برای هلاک منست ناز و عتابت
بیا و قتل کن ایدون ، که مستحق عتابم

سؤال بوسه نمودم ، ولی تو لب نگشودی
سخن بعرض رسید و در انتظار جوابم

بگرد روی تو پروانه ام ، که شمع مرادی
اگر تو روی بتابی ، من از تو روی نتابم

بقدر خاک ره از من کسی حساب نگیرد
بکوی دوست هلالی ، ببین که در چه حسابم ؟

هلالی جغتایی

ای به تو زنده جسم و جان ، مونس جان کیستی ؟

ای به تو زنده جسم و جان ، مونس جان کیستی ؟
شیفته تو انس و جان ، انس روان کیستی ؟

مهر ز من گسسته‌ای ، با دگری نشسته‌ای
رنج ز من شکسته‌ای ، راحت جان کیستی ؟

چون ز من جدا نه‌ای ، چیست که آشنا نه‌ای ؟
یک دم از آن ما نه‌ای ، آخر از آن کیستی ؟

نز تو به من رسد اثر ، نه به رخت کنم نظر
از تو دو کون بی‌خبر ، پس تو عیان کیستی ؟

صید دلم به دام تو ، توسن چرخ رام تو
ای دو جهان غلام تو ، جان و جهان کیستی ؟

یافتمی به روز و شب از لب لعل تو رطب
هیچ ندانم از دو لب شهد فشان کیستی ؟

بر سر کویت چون سگان هر سحری کنم فغان
هیچ نگویی ای فلان ، تو ز سگان کیستی ؟

فخرالدین عراقی

چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم

چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم
به صبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم

به عشوه طلف گشودی به چهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم غلام خال تو باشم

کمال فضل به تحصیل عاشقی‌ست ، خوش آن دم
که در مطالعه صفحه جمال تو باشم

چو پایمال تو گشتم سرم بلند شد آری
چه سربلندی از این به که پایمال تو باشم

خمیده باد قد من ز غصه همچو هلالی
اگر نه مایل ابروی چون هلال تو باشم

هلالی جغتایی

جان خواهم از خدا ، نه یکی بلکه صد هزار

جان خواهم از خدا ، نه یکی بلکه صد هزار
تا صد هزار بار بمیرم برای یار

من زارم و تو زار ، دلا یک نفس بیا
تا هر دو در فراق بنالیم زار زار

از بسکه ریخت گریه خون در کنار من
پر شد ازین کنار ، جهان تا بآن کنار

در روزگار هجر تو روزم سیاه شد
بر روز من ببین که : چها کرد روزگار ؟

چون دل اسیر تست ، ز کوی خودش مران
دلداریی کن و دل ما را نگاه دار

کام من از دهان تو یک حرف بیش نیست
بهر خدا که لب بگشا ، کام من بر آر

چون خاک شد هلالی مسکین براه تو
خاکش بگرد رفت و شد آن گرد هم غبار

هلالی جغتایی

ای باد صبح منزل جانان من کجاست ؟

ای باد صبح منزل جانان من کجاست ؟
من مردم از برای خدا ، جان من کجاست ؟

شب‌های هجر همچو منی کس غریب نیست
کس را تحمل شب هجران من کجاست ؟

سر خاک شد بر آن سر میدان و او نگفت
گویی که بود در خم چوگان من کجاست ؟

خوبان سمند ناز به میدان فگنده‌اند
چابک‌سوار عرصه میدان من کجاست ؟

تا کی رقیب دست و گریبان شود به من ؟
شوخی که می‌گرفت گریبان من کجاست ؟

خوش آن که چون به سینه ز پیکان نشان نیافت
تیر دگر کشید که پیکان من کجاست ؟

از نه فلک گذشت ، هلالی فغان من
بنگر که من کجایم و افغان من کجاست ؟

هلالی جغتایی

گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا

گفتگوی عقل در خاطر فرو ناید مرا
بندۀ سلطان عشقم، تا چه فرماید مرا ؟

بس که کردم گریه پیش مردم و سودی نداشت
بعد ازین بر گریه خود خنده می‌آید مرا

بستۀ زلف پری‌رویان شدن از عقل نیست
لیک من دیوانه‌‌ام ، زنجیر می‌باید مرا

وعدۀ وصل توام داد اندکی تسکین دل
تا رخ خوبت نبینم دل نیاساید مرا

وه که خواهد شد ، هلالی ، خانۀ عمرم خراب
جان غم‌فرسوده چند از غم بفرساید مرا ؟

هلالی جغتایی

تا ز خط عنبرین حسن تو شد بیش تر

تا ز خط عنبرین حسن تو شد بیش تر
عاشق روی توام بیشتر از پیش تر

ای بتو میل دلم هر نفسی بیشتر
خوبی تو هر زمان بیشتر از پیش تر

پرسش اگر میکنی عاشق درویش را
از همه عاشق ترم وز همه درویش تر

با غم ایوب نیست رنج مرا نسبتی
صبرم ازو کمترست ، دردم ازو بیش تر

عشق تو اندیشه را سوخت ، که رسوا شدم
ور نه کس از من نبود عاقبت اندیش تر

کیش بتان کافریست ، مذهب ایشان ستم
و آن بت بد کیش من از همه بد کیش تر

غمزه زنان آمدی ، سوی هلالی بناز
سینه او ریش بود ، آه که شد ریش تر

هلالی جغتایی

آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت

آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت

آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را ، همچو زلف خود ، پریشان کرد و رفت

قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت

گر دل از دستم بغارت برد ، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد ، غارت جان کرد و رفت

رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت

دل بسویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت

در دم رفتن هلالی جان بدست دوست داد
نیم جانی داشت ، آن هم صرف جانان کرد و رفت

هلالی جغتایی

مشتاق درد را بمداوا چه احتیاج ؟

مشتاق درد را بمداوا چه احتیاج ؟
بیمار عشق را بمسیحا چه احتیاج ؟

چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتیاج ؟

تا کی بناز رفتن و گفتن که جان بده ؟
جان میدهم بیا ، بتقاضا چه احتیاج ؟

چون ما فرح ز سایه قصر تو یافتیم
ما را بفیض عالم بالا چه احتیاج ؟

واعظ ملالت تو ببانگ بلند چیست ؟
آهسته باش ، اینهمه غوغا چه احتیاج ؟

تا چند بهر سود و زیان درد سر کشیم ؟
داریم یک سر ، اینهمه سودا چه احتیاج ؟

دور از تو خو گرفته هلالی بکنج غم
او را بگشت باغ و تماشا چه احتیاج ؟

هلالی جغتایی

گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند ؟

گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند ؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند ؟

شوخی و بی‌خبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند ؟

چه غم از سینه ریش و دل افگار مرا ؟
سینه‌ریشی که دل‌افگار تو باشد چه کند ؟

قصد جان و دل یاران بود اندیشه تو
بی‌دلی کر دل و جان یا تو باشد چه کند ؟

ای طبیب دل بیمار، بگو بهر خدا
کان جگر خسته ، که بیمار تو باشد چه کند ؟

گوش بر گفته احباب توان کرد ولی
هر که را گوش به گفتار تو باشد چه کند ؟

می‌کند بی تو هلالی همه شب ناله زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند ؟

هلالی جغتایی

ای شاه حُسن جور مکن بر گدای خویش

ای شاه حُسن جور مکن بر گدای خویش
ما بنده توییم بترس از خدای خویش

خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش
هجر از برای غیر و وصال از برای خویش

گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید به جای خویش

ای من گدای کوی تو، گر نیست رحمتی
باری نظر دریغ مدار از گدای خویش

صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش

زاهد برو که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش

حیف ست بر جفا که به اغیار می کنی
بهر خدا که حیف مکن بر جفای خویش

قدر جفای توست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش

گم شد دلم ، به آه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز دردسری از برای خویش

چون خاک پای توست هلالی به صد نیاز
ای سرو ناز سر مکش از خاک پای خویش

هلالی جغتایی

آرزومند توام ، بنمای روی خویش را

آرزومند توام ، بنمای روی خویش را
ور نه ، از جانم برون کن آرزوی خویش را

جان در آن زلفست ، کمتر شانه کن ، تا نگسلی
هم رگ جان مرا ، هم تار موی خویش را

خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد ، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز ، خوی خویش را

چون به کویت خاک گشتم ، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی ، خاک کوی خویش را

آن نه شبنم بود ریزان ، وقت صبح ، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک ، آبروی خویش را

مرده‌ام ، عیسی‌دمی خواهم ، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست ، بوی خویش را

بارها گفتم هلالی ، ترک خوبان کن ولی
هیچ تأثیری ندیدم ، گفتگوی خویش را

هلالی جغتایی

به خاک من گذری کن ، چو در وفای تو میرم

به خاک من گذری کن ، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر ، برای تو میرم

نهادم از سر خود یک به یک هوی و هوس را
همین بود هوس من که ، در هوای تو میرم

دل از جفای تو خون شد ، روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر ، از جفای تو میرم

تویی که جان جهانی ، فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از ، لعل جانفزای تو میرم

به حال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه ، که زیر پای تو میرم

رو ای رقیب ز سر کویش ، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش به من ده ، که من به جای تو میرم

مرا به خواری ازین در مران به سان هلالی
گذار تا چو سگان ، بر در سرای تو میرم

هلالی جغتایی

دل و جان من فدای تو باد

بیا بیا که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد

دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد

ز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرم
سرم فتاده به خاک در سرای تو باد

تو را به بسمل من گر رضاست بسم‌الله
بیا بیا که قضا تابع رضای تو باد

مقصرم ز دعا در جواب دشنامت
ملایک همه افلاک در دعای تو باد

مباد آن که رمد هرگز از بلای تو دل
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود

به درد خوی گرفتم دوا نمی‌خواهم
همیشه در دل من درد بی‌دوای تو باد

چه لطف بود رقیبا که رفتی از کویش ؟
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد

اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد
برای مردن او غم مخور بقای تو باد

هلالی جغتایی

من گرفتار و تو در بند رضای دگران

من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران

گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو ؟
من برای تو خرابم ، تو برای دگران

خلوت وصل تو جای دگرانست ، دریغ
کاش بودم من دل خسته ، بجای دگران

پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد ، هوای دگران

پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه که آرد سر من رشک ، بپای دگران

گفتی امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود ای کاش ، بلای دگران

دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران

هلالی جغتایی

آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم

آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم
وآنکه از زندگی خویش بجانست منم

آنکه هر روز دل از مهر بتان میگیرد
چون شود روز دگر باز همانست منم

آنکه در حسن کنون شهره ی شهرست تویی
وآنکه در عشق تو رسوای جهانست منم

آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم

در غمت گرچه به یکبار پریشان شده دل
آنکه صدبار پریشان تر از آنست منم

عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم

عاقبت همچو هلالی شدم افسانه ی دهر
آنکه هرجا سخنش ورد زبانست منم

هلالی جغتایی

من با تو یک‌دلم ، سخن و قول من یکی‌ست

من با تو یک‌دلم ، سخن و قول من یکی‌ست
این‌ست قول من که شنیدی ، سخن یکی‌ست

بگداختم چنان که ، اگر سر برم به جیب
کس پی نمی‌برد که ، درین پیرهن یکی‌ست

خواهم به صد هزار زبان ، وصف او کنم
لیکن مقصرم ، که زبان در دهن یکی‌ست

ماه مرا به زهره‌جبینان چه نسبت‌ست ؟
ایشان چو انجم‌ند و ماه انجمن یکی‌ست

صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکی‌ست

برخاست‌ست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکی‌ست

در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکی‌ست ؟

هلالی جغتایی