آرزومند توام ، بنمای روی خویش را

آرزومند توام ، بنمای روی خویش را
ور نه ، از جانم برون کن آرزوی خویش را

جان در آن زلفست ، کمتر شانه کن ، تا نگسلی
هم رگ جان مرا ، هم تار موی خویش را

خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد ، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز ، خوی خویش را

چون به کویت خاک گشتم ، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی ، خاک کوی خویش را

آن نه شبنم بود ریزان ، وقت صبح ، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک ، آبروی خویش را

مرده‌ام ، عیسی‌دمی خواهم ، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست ، بوی خویش را

بارها گفتم هلالی ، ترک خوبان کن ولی
هیچ تأثیری ندیدم ، گفتگوی خویش را

هلالی جغتایی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.