تو رفته ای

دیگر نه از قیل‌و‌قال قدم‌هایت بیزارم
نه از آهنگ صدایت
تو رفته‌ای
و از عبور شکوه‌مندانه‌ات در زندگانی‌ام
چیزی به‌جز سکوتی دردآور باقی نمانده‌است
خلاء بیکران
همان‌جا که خیال تو در آن غوطه می‌خورد

وینچنزو کاردارلی شاعر ایتالیایی

ولی هنوز زنده‌ام

می‌توانم در ساعت شش عصر بمیرم
ولی هنوز زنده‌ام
می‌توانم تنها کسی باشم
که از طوفان جان سالم به در می‌برد
ولی حالا تو این‌جایی
می‌توانی باشی و بگذری
بی‌آنکه نگاهم کنی
ولی این‌جایی و
دوستم داری
می‌توانی دوستم بداری و
همه‌چیز می‌تواند از هم جدایمان کند
می‌شود که بشود
و می‌شود که نشود

لوییس عمر لارا مندوزا

خانه ی رویاها

رویاهای خالی ام را گرفتی
و با همه چیز پر کردی
با مهربانی و سخاوت
تابستان و آفتاب

رویاهای کهنه ی قدیمی
محل ازدحام افکارم
از شادی ها دورند
حتی از یک نغمه ی ساده

آه ، رویاهای خالی مبهم بودند
و بی انتها
شیرین و پُر سایه
جایی که افکارم می توانستند پنهان شوند

اما تو رویاهایم را بردی
و کاری کردی که به حقیقت تبدیل شوند
حالا افکارم جایی برای گشتن ندارند 
و همچنین کاری برای انجام دادن

سارا تیس دیل
مترجم : هودیسه حسینی

عشق , لذت و محبت

ما می توانیم
خیلی چیزها
به آدم های اطرافمون هدیه کنیم
مثل عشق , لذت و محبت

اما لیاقت داشتن اینها رو
ما نمی تونیم بهشون بدیم

ژواکیم ماشادو آسیس نویسنده برزیلی
ترجمه : عبدالله کوثری

بوسه هایی که به دیگری می دهی

بوسه هایی که به دیگری می دهی
به گوش من خواهد رسید
پرستوها پچ پچ کنان و نسیم درزمزمه خواهند گفت
آنگاه ابرها رنگ حواهند زد
خیال او را که بدو عشق می ورزی

ای طرار ، می باید تا نهان کنی
بوسیدن اورا در رودهای خاک
وآنگاه که صورت او را بالا می گیری
صورت مراخواهی دید خیس اشک

خدا روا نمی دارد آفتاب را برای حیات تو
اگرکه با من گام برنداری
خدا شادی طراوت را برای تو نمی خواهد
اگرکه من نلرزم در آب های تو
او فقط می خواهد که تو بخوابی
در جوار گیسوان گردآمده ی من

اگر تو بروی ازکنار من
و برفنا شوی در یک دیار دور
گودی دستانت
پذیرای اشک های من خواهد شد
از پی ده سال دراعماق خاک
احساس خواهی کرد
که چه سان گوشت بی نوای من
می لرزد برای تو
تا آنکه استخوان های من بپاشد ازهم و
افشان شود غبارش به روی صورت تو

گابریل میسترال

بسیار دیر

آن‌زمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی

حالا خسته‌ای
و دیگر بازی نمی‌کنی
با چشم‌های تاریک
به سوی من می‌نگری
از روی احتیاج
و می‌خواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو

دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمی‌توانم بازگردم

روزگاری آن عشق مال تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمی‌شناسد
و می‌خواهد تنها باشد

هرمان هسه
ترجمه : مصطفی صمدی

زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانی من

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشید پشت پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
وگرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی بازهم زیستن و
دانستن داستانمان تا پایان

معجزه است که باهمیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقات مرد جوانی
که شبیه من است

برای نخستین بار ، لب‌هایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بال پرنده‌ای
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند
تو از قلب پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

خاطره

وقتی روز پرهیاهو برای انسان فانی سکوت می کند
و در کومه های سوت و کور شهر
سایه کم‌رنگ و نیم‌شفاف شب فرو می‌افتد
و خواب به پاداش تلاش روز ، از راه می‌رسد
در آن هنگام روزم در سکوت می‌گذرد
لحظه‌های رنج‌آور  بیداری و بی‌خوابی
در بی‌کارگی شباهنگام
دردهای درون‌ام بیدار می‌شوند و زبانه می‌کشند
آرزوهای‌ام زیر بار غم در جوش و خروش‌اند
در اندیشه‌ام ، بی‌شمار اوهام غم‌بار
سنگینی می‌کنند
و خاطرات‌ام ، خاموش و آرام
تومار بلند خود را در برابرم می‌گسترند
و من با نفرت صفحات زندگی‌ام را مرور می‌کنم
به خود می لرزم و نفرین می‌فرستم
غمگینانه به شِکوه می‌نشینم و غمگینانه اشک می‌ریزم
اما اشک‌های‌ام ، سطرهای غم‌بار را نمی‌زدایند

الکساندر پوشکین

در راه‌پله‌های تاریک عشق

در راه‌پله‌های تاریک عشق
نشستم و نوشتم
از تو ، از عشق
در پله‌های تاریک

نشستم و گریستم
پس از رفتن تو
در پله‌های تاریک

و غرقه به اشک
یاد بوی تنت را جستم
از تن این دیوارهای پیر پرخاطره‌ی تاریک

پس از رفتن تو
در راهروهای متروک
در پله‌های تاریک
نشستم و نوشتم
نشستم و نوشتم
نشستم و نوشتم

یوزف زینکلایر شاعر سوئیس
مترجم : رضا نجفی

هر دو به هم عشق می‌ورزیدند

هر دو به هم عشق می‌ورزیدند
اما هیچ‌یک را یارای اعتراف آن به دیگری نبود
چه دشمن‌خو ، به هم می‌نگریستند
و بر آن بودند
از عشق بگذرند

عاقبت از هم جدا شدند و تنها
گاه در رویا در اشتیاق هم بودند
دیر زمانی بود مرده بودند و
خود این را نمی‌دانستند

هاینریش هاینه
برگردان : ناصر طهماسب

چهره‌ی تو را می‌جویم

هذیانم را دنبال می‌کنم ، اتاق‌ها ، خیابان‌ها
کورمال‌کورمال به‌درونِ راه‌روهای زمان می‌روم
از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم
بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم
چهره‌ی تو را می‌جویم
به میانِ کوچه‌های هستی‌ام می‌روم
در زیرِ آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری
خنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لبخندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود

اکتاویو پاز
ترجمه : احمد میرعلایی

از آن زمان

از آن زمان
که عزم آن کردم
دیگر هرگز به نامه‌ای از تو
پاسخ ندهم
هرگز توان گشودن نامه‌‌ دیگری
نیافتم
بگذار
از ره درآیند
و دور تا دورم فرو ریزند
‌و پایین ، روی پاهایم رها شوند
واژگون ، بلاتکلیف
و خاموش
چون من
و اینک ، چون زندگیم

جورجو باسانی
ترجمه : ماریا عباسیان

در نام من چیست ؟

در نام من برای تو چیست
نامم خواهد مُرد
چون هیاهوی غمناک موجی
که بر ساحل دور فرود آید
یا نوای شبانه ای
که در جنگلی خاموش برآید

نامم
بر برگه ی خاطرات
رَدی مُرده خواهد گذاشت
چندان که طرح گورنبشته ای
با زبانی گنگ

در نام من چیست ؟
دیری ست فراموش شده مانده است
در تشویش های تازه و عصیانی
و به جانت دیگر
خاطره ای پاک و لطیف نمی بخشد

در روزگار غصه اما
در خاموشی ات
غمناک
نجوا کن
نامم را
و بدان که از تو یادی هست
و بدان که در دنیا قلبی هست
قلبی که
تو
در آن
زنده ای

الکساندر پوشکین
برگردان : حمیدرضا آتش برآب

دزدیده نگاهت می کنم

دزدیده
دزدیده
نگاهت می کنم
از دور

با هزار نیرنگ
به هزار رنگ درمی آیم
باد می شوم
گونه هایت را می دزدم
موهایت را می دزدم

لبخندت را از دست نمی دهم
هرچند برای من نیست
دستانت را از دست نمی دهم
هرچند با من نیست
دزدیده
دزدیده
عشق بازی می کنم
از دور

تو به سلامت به خانه خواهی رسید
و من
لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد

الیاس علوی شاعر افغان

اگر مرا ببوسی

اگر مرا ببوسی
و اگر من چشم در چشم تو شوم
می ترسم از ویرانی ام
نگاه تو چون شراره ای است
که ناگهان
شعله ور می شوند
و من
به زندگانی بلند گل سرخی فکر می کنم
که بی هیچ تشویشی
در انتظار جاودانگی ست

آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی

زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی

زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی
لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت
و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه
اما به هر حال لبخند بود
امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است
من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند
و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت می آورم
ولی تو می گویی به لبخند نیازی نداری
چرا که بی اندازه خسته ای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من
من خود نیز خسته ام از لبخندهای بیگانه
من نیز خسته ام از لبخندهای خود
لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان می شوم
لبخندهایی که مرا عبوس تر می کنند
در حقیقت من هیچ لبخندی نیست
تو در زندگی من آخرین لبخندی
لبخندی بر چهره ای که هرگز متبسم نمی شود

یوگنی یوفتوشنکو شاعر روس
برگردان : نسترن زندی

از نزدم تو خواهی رفت

از نزدم
تو خواهی رفت
سرانجام یک روز
و گم خواهد شد همه شعرهایم
و من پیر خواهم شد
و هزار شب دیگر
خواهند گذشت
بی دستان تو
در تنهایی

یوزف زینکلایر شاعر سوئیس
مترجم  : رضا نجفی

دگربار باز خواهم گشت

دگربار باز خواهم گشت
به خاطر لبخند و عشق بازخواهم گشت
و با چشمان حیران خویش
به نیمروز زرّین و جنگل سوخته می‌نگرم
و دود سیاه نیلگونی که به آسمان کبود برمی‌خیزد
سلانه باز میگردم همراه با جویبارانی
که برگ‌های سوخته‌ی علفزاران خمیده را می‌شوید
و یک بار دیگر به هزار رؤیای خویش از آب‌هایی می‌اندیشم
که شتابان از کوه‌ها فرو می‌ریزند
باز خواهم گشت برای شنیدن آوای فلوت و ویولن
در پایکوبی‌های دهکده
نغمه‌های محبوب دلنواز
که ژرفای نهان حیات بومی را برمی‌انگیزند
و نواهای سرگشته‌ی مبهم که یادآور سحر و افسون‌اند
باز خواهم گشت ، دگربار باز خواهم گشت
برای رهایی اندیشه‌ام از سال‌های طولانی پر درد

کلود مک کی
مترحم : مستانه پور مقدم

به جایی که بدان سفر نکرده ام

به جایی که بدان سفر نکرده ام
به جایی دور و در ورای هر تجربه
چشمان تو سکوت خود را دارند
در ظریف ترین حالت تو چیزهایی ست که اسیرم می کند
چیزهایی چنان نزدیک که نمی توان بدان دست یافت

کوتاهترین نگاهت به آسانی اسیرم می کند
و حتی اگر همچون انگشتان ، خود را بسته باشم
برگ به برگِ مرا می توانی بگشایی
به همان سان که بهار نخستین گل سرخ اش را
به لمسی راز آلود و سبک دست می گشاید

یا اگر بخواهی مرا بر بندی
من و زندگی ام هر دو
به ناگاه و به زیبایی بسته می شویم
به همان سان که وقتی دلِ گل به او می گوید
همه جا دارد دانه دانه برف می بارد

هیچ چیز این جهان پیش رویِ ماست
به ظرافت شگفت تو نمی رسد
به ظرافتی که
در هر نفس وا می داردم
با رنگِ مهر ، مرگ و جاودانگی را رنگی دیگر زنم

نمی دانم چه در توست که می بندد و می گشاید
تنها می دانم چیزی در من است که می داند
چشمان تو ریشه دارتر از هر گل سرخ است
و حتی باران هم چنین دستان کوچکی ندارد

ادوارد استیلن کامینگز
ترجمه : مجتبی گلستانی

زمانی که عاشقی ، زنده ای

زمانی که عاشقی ، زنده ای
شاید بد ، شاید خوب
اما زنده ای
و خواهی مرد اگر دست از عاشقی برداری
نابود خواهی شد اگر عاشقی نکرده باشی

اگر عشق تو را رنجاند
مراقب زخم هایت باش
باورشان داشته باش
چرا که زنده ای
 
تو زنده ای
به خاطر کسی که دوستش داری
به خاطر کسی که دوستت دارد

آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی