عشقی که نه مالِ من است نه تو
کشتزارِ پرچین کشیده ای ست که در او شدیم
و تو از آن بیرون رفتی زود
وَ من کاهلانه در او خانه کردم
حالا من از آن تو نگاهت می کنم
تو از آن بیرون
گیج گیج آن دور و بر را گز می کنی و
حالا می آیی نزدیکتر که ببینی
آیا هنوز هستم آن جا ، مانده و مبهوت
پاتریتسیا کاوالی
ترجمه : محمدرضا فرزاد
همچون فرشته ای سیاه در برف
تو ظاهر شدی در برابر من
و کتمان نمی توان کرد
مهر خداست بر تن تو
و مهری چنین شگفت
فراسوی هوش
همانگونه که در تهی دستی کلیسایی نمایان است
تکلیف تو ایستادن است
بگذار که عشقی غریب
با غریبانه عشقی دیگر درآمیزد
بگذار که خون پر شور
راهی به گستاخی ات نیابد
و مرمر با شکوه به سایه فرو برد
همه ژنده پاره های آشکارت را
همه برهنگی نازنین ات را
و نه گستاخی برانگیخته ات را
اسیپ ماندلشتام شاعر روسیه
ترجمه : نعیم بزاز عطایی
اگر قرار باشد
کسی به هر دلیلی
یک روز شرح حال مرا بنویسد
تو در هر سطری از درد و شادیش حضور خواهی داشت
چراکه بهترین اتفاقی هستی که برایم افتاده است
جیمز دی ویذرلی
ترجمه : عباس پژمان
قلب مشتعلم را
با ملایمت خاموش کنید
خودم برایتان
آب خواهم آورد
ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم : مدیا کاشیگر
عشق سرخ است
سرخ سرخ ، به رنگ خون
با همان صلابت ، که از عقیق زخم سینه
به بیرون می تراود و شقایق و لاله
بر گستره زمین ، می پروراند
عشق آبی نیست
اگر اندوهی دارد ، میرا و فانی ست
و شادی هایش اما
جاودانی ست
هرگز نمی میرد
جان می بخشد
و گاهی نیز ، جان می ستاند
ولی همیشه ، زنده است
تنها در صورتی در لحظه ی مرگ افسوس خواهم خورد که مرگم به خاطر عشق نباشد
گابریل گارسیا مارکز
مترجم : کیومرث پارسای
کتاب عشق سال های وبا
چگونه بی درد بیدار شوم ؟
بی دلهره آغاز کنم ؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من می مانم
بی روح
بی احساس
چگونه تکرار کنم ؟
روزها را از پس دیگری
افسانه ی ناتمامم را
چگونه تحمل کنم ؟
تصویر رنج های فردا را
با دشواری های امروز ؟
چگونه مراقب خود باشم ؟
با زخم هایی که سر باز می کنند
و حادثه ها
دلیل این زخم ها
همیشه در من زنده می مانند
حادثه هایی شبیه زمین
شبیه دیوانگی کبود زمین
و زخم دیگری که بر خود روا داشته ام
هر ساعت شکنجه می کند
بی گناهی را که دیگر من نیستم
کسی پاسخ نمی دهد
زندگی بی رحم است
کارلوس دروموند دِآندراده
ترجمه : الهام عسکری
می خواهم بگویم من عاشقم
اما احساس شرم می کنم
خودم را احمق نشان دهم
پس می گویم متنفرم
می خواهم بگویم نفرت دارم
اما دشمنی ندارم
پس می گویم بسلامتی
می خواهم بگویم سلام
اما شاید صدایم خیلی بلند باشد
پس تظاهر می کنم هیچکس را نمی بینم
می خواهم بگویم خداحافظ
اما می ترسم دوباره برگردم
پس چیزی نمی گویم
اما این طوری سکوت سنگین می شود
پس می گویم دارد باران می بارد
می خواهم بگویم سرد است
اما کسی نیست تا بشنود
پس یک لباس گرم تر می پوشم
می خواهم بگویم دارم می روم
اما هیچ کسی این دور و برها نیست
پس واقعا می روم
می خواهم بگویم گنجشک
اما ممکن است سوتفاهم شود
پس می گویم سنگ
می خواهم بگویم چرا
اما هیچکسی جواب نمی دهد
به سوال های ابلهانه
پس چیزی نمی گویم هیچ چیز
می خواهم بگویم چه عالی است
اما هیچکس درباره مزه اش بحثی ندارد
پس می گویم دیروز
می خواهم بگویم اما نمی گویم
چون نمی توانم و وقتی که نمی توانم
نمی خواهم
می خواهم بگویم می خواهم
اما رویاها همیشه اتفاق نمی افتند
پس می گویم کارامل
یا می گویم کلک زدن
می خواهم بگویم یوهو ها ها ها
اما از چنین قضیه ای چیزی گفته نشده بود
پس می گویم اهمیتی ندارد
اما نه آن قدر بی اهمیت
که بعد از همه ی این حرف ها
تو باز هم نمی خواهی هیچ چیزی بگویی
دایوا چیپاوسکایته
ترجمه : آزیتاقهرمان
خواهی مرا دوست بدار
و خواهی از من بیزار باش
برای من تفاوتی نمی کند
اگر مرا دوست داشته باشی
همیشه در دل تو جای دارم
و اگر از من بیزار باشی
همیشه در ذهن تو جای دارم
ویلیام شکسپیر
مترجم : دکتر حسین الهی قمشه ای
تنت میتواند زندگیام را پر کند
عین خندهات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در میآورد
تنها یک واژهات حتی
به هزار تکه میشکند تنهایی کورم را
اگر نزدیک بیاوری دهان بیکرانات را
تا دهان من
بیوقفه مینوشم
ریشهی هستی خود را
تو اما نمیبینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی میبخشد و
چقدر فاصلهاش
از خودم دورم میکند و
به سایه فرو میکاهدم
تو هستی ، سبکبار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانهی جهان
هرگز دور نشو
حرکات ژرف طبیعتات
تنها قوانین مناند
زندانیام کن
حدود من باش
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو به من بخشیدی
خوزه آنخل بالنته
ترجمه : محسن عمادی
هر کدام از ما چیزی را از دست می دهیم
که برایمان عزیز است
فرصت های از دست رفته
امکانات از دست رفته
احساساتی که هرگز نمی توانیم برشان گردانیم
این بخشی از آن چیزیست که به آن می گویند
زنده بودن
هاروکی موراکامی
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
این اندازه زیبا
این اندازه خجسته
این اندازه شاد
و این اندازه ریشخند آمیز
لرزان از وحشت
مثل طفلی در ظلمت
و این اندازه متکی به خود
آرام مثل مردی در دل شب
این عشقی که وحشت به جان دیگران می اندازد
به حرفشان می آورد
و رنگ از رخسارشان می پراند
این عشقِ دست نخورده ی
هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از توست
از توست و از من است
این چیز همیشه تازه که تغییری نکرده است
واقعی ست مثل گیاهی
لرزان است مثل پرنده ای
به گرمی و جان بخشی تابستان
ما دو
می توانیم برویم و برگردیم
می توانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر شویم
دوباره بخوابیم و خواب مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم
و جوانی از سر بگیریم
اما عشقمان به جا می ماند مثل
موجود بی ادراکی
زنده
مثل هوس
ستمگر
مثل خاطره
ابله
مثل حسرت
مهربان
مثل یادبود
به سردی مرمر
به زیبایی روز
به تردی کودک
لرزان به او گوش می دهم
و به فریاد درمی آیم برای تو و برای خودم
بخاطر تو
بخاطر من
و بخاطر همه دیگران که نمی شناسمشان
دست به دامانش می شوم استغاثه کنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی
حرکت مکن
مرو
بمان
ما که عشق آشناییم
از یادت نبرده ایم
تو هم از یادمان مبر
جز تو در عرصه ی خاک کسی نداریم
مگذار سرد شویم
هر روز و از هرکجا که شد
نشانه ای از حیات به ما ده
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن
و نجاتمان بده
ژاک پره ور
ترجمه : احمد شاملو
دوباره سنگ زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره باد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره موج زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره آتش زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره مرد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
خوان رامون خیمنس
مترجم : مهدی فتوحی
دلم میخواست از زهداِن تو زاده میشدم
چندی دروِن تو زندگی میکردم
ازوقتی تو را میشناسم
یتیمترم
آه ، ای غارِ لطیف
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت
در آن نابینایی چه حظی بود
دلم میخواست جسمات
میپذیرفت زندانیام کند
که وقتی نگاهت میکردم
چیزی در اعماقات منقبض میشد و
احساس غرور میکردی
وقتی به خاطر میآوردی
سخاوت بیهمتایی را که تنت
بدان خود را میگشود
تا رهایم کند
برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانههای زندگی را
از سرگرفتم
نشانههایی که دلم میخواست
از تو دریافت میکردم
توماس سگوویا
ترجمه : محسن عمادی
من تو را دوست دارم
تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار
تواناییهایت را دوست بدار
من ناتواناییهایت را
غرورت را دوست بدار
من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بیباکیات را دوست بدار
من ضعفهای حالا و بعدت را
آیندهات را دوست بدار
من هر آنچه پایان یافته است
صدها زندگیای را که میخواستی داشته باشی دوست بدار
من این یکی را که باقی مانده
و اینکه چگونه با این همه دوری میتواند
اینگونه به من نزدیک باشد
من آنچه را که هست دوست دارم
تو آنچه خواهد آمد
مرا دوست بدار ، دوستت دارم
هرمان د کوئینک
مترجم : مودب میرعلایی
با تو حرف می زنم
که مقتول توام
تمام آن لحظه ها به تو خیره شدم
نمی توانستی به چشمانم نگاه کنی
گفتی صورتم را بچرخانم
تا تازیانه ات بی پروا بتازد
چقدر شرمگینی تو
هیچ کس نمی داند
به گردنم خیره شدی
و هوسی دور در دلت ریشه کرد
امّا آیه های روشنی را از بر بودی
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
و شیطان گریخته بود
و باز من ماندم و تو
چقدر شبیه منی تو
انگشتانت را می شناسم
ما فرزند یک آدمیم
این آخرین جملهام بود
پیش از آنکه انگشتانت با رگهای گردنم بیامیزد
مرا ببخش
کاش می توانستم
ناله زیباتری بکشم
تا هر شب اینگونه نترسی
کاش یک صبح از خواب برخیزی
و یادت برود که قاتل منی
آن بادِ پنهانِ شاخه ها
آن پرنده ی ناشناس بر کلکین
آن سایه آرام همراهت
این صدای موهوم در ذهنت منم
دست خودم نیست
حرفهای بسیاری دارم
ما هر دو مردگانیم
تنها تو نفس می کشی و من نمی توانم
اما وقتی
دستهایت را در آب می شویی
نفست بند می آید
با من حرف بزن
که مقتول توام
الیاس علوی شاعر افغان
چشمان پربار هیچکس
نمی تواند مرا
بیشتر از شما بشناسد
چشمان تو که در آنها
به خواب می رویم
هر دوی آنها
قلمرو مردانه ام را
دچار افسونی کرده اند
بزرگتر از شبهای زمینی
چشمان تو
جایی که در آن
سیاحت می کنم
به مسیری جدا شده از زمین
هدایتم می کنند
در چشمانت
که خلوت بی انتهایمان را
نشان می دهند
بیشتر از آنچه باور دارند
نیست
هیچکس نمی تواند مرا
بیشتر از تو
بشناسد
پل الوار
مترجم : زهره مهرجو
آرام دراز بکش
چشمهای بس آبیات را ببند
بیش از این نگران نباش
تمام امشب به تماشای تو خواهم بود
به نرمی سر بگذار بر سینهی آرامبخش من
اینجا میان بازوانم
مکان امنی است برای آرمیدن
کودک قشنگم
غرق در رویاهای آرام و ناگسستنی بخواب
و تا دمیدن سپیده
بیدار نشو
فنی استرنبرگ
مترجم : هودیسه حسینی
عشق و آزادی
این دو را میخواهم
جانم را فدا میکنم
در راه عشقم
و عشقم را
در راه آزادی
شاندور پتوفی شاعر مجارستانی
وای برمن
آن روز که ترکم کردی
پر بود از ساعات ملال آور
اما زیر آن درختی که از هم جدا شدیم
پر بود از شاخساران و گل ها
و من از شاخه های خوشبوی آن
یک شاخه ی کوچک چیدم
و آن را به یاد آن روز
در قبایم پنهان کردم
من فاصله ی بی نهایت را می شناسم
که باید تو را از دیدگانم بگیرد
اما بوی دلنشین شاخه گل
شیرین ترین اندیشه هایت را با خود خواهد آورد
و اگرچه این شاخه چیزی کم بهاست
که هیچ سودی ندارد
اما بارها جدایی ما را
دوباره زنده خواهد کرد
با تمامی عشق ها ، تمامی رنج هایش
دوره هان شاعر چینی
ترجمه : اسدالله مظفری
آرام
آرام
میبوسمت
آنـقدر که
طرح لبهایم
روی تمام تنت جا بماند
بگذار آغوش تو
تنها قلمروی من باشد
آندرو مارول