اگردختری زیباروبودم
که درهرپیاده رو پسرانی برایم می مردند
بی گمان باآنها ارتشی بزرگ می ساختم
بزرگترازارتش نازی ها
واز دلباختگانم می خواستم
جانشان را به جای من
تقدیم کودکانی کنند
که درجنگهاجان می سپارند
اما دوصدافسوس
پیرمردی هستم
که هیچ پسری برایم نمی میرد
واین دختران زیبا
هیچگاه ارتشی نخواهند ساخت
پولشکان شرمانف
اصرار میکنی
قلب داری
و من چگونه به تو بفهمانم
که قلب هیچکس
را نمیتوانی تویِ قفسهی سینهاش پیدا کنی
باید ته چشمهایش را بگردی
یا دستهایش را لمس کنی
بعضیها
قلبشان تویِ دستهایِشان میتپد
بعضیها
تویِ چشمهایِشان
و عدهای
انگار
قلبِشان را به لبهایِشان دوختهاند
که در هر بوسهای
میتوانی ضربانِ زندگی را
حس کنی
ولی قلبِ تو
در هیچکدامِ اینها نبود
نه در دستهایت
نه در چشمهایت
نه در لبهایت
نسترن وثوقی
درون هر کسی نغمهای هست
که او را این سو و آن سو میدواند
تا نیزنی بیاید که
نغمهی او را بنوازد
و او خودش را
در نغمهی خویش فراموش کند
بیژن الهی
این نگاهِ تو کارِ مرا
به اینجا کشانده
تاب و تحمل نگاه هاى تو را
نداشتم
نمى دیدى که چشم بر زمین مى دوختم ؟
به او گفتم
در چشم هاى من دقیق تر نگاه کن
جز تو
هیچ چیزى در آن نیست
بزرگ علوى
کتاب چشم هایش
چه بگویم
به گلدانِ شمعدانی که تشنه ی دستهای توست
به پنجره ی دلتنگِ هوایت
و به پاییزِ که از دوریِ چشم هایت
می بارد چه بگویم
به شعری که از نبودِ لبهایت می نالد
به شبی که آغوشت را کم دارد
و به دقایقِ بی تو
چه بگویم
به خدایی که این عشق در تحملش نیست
و به بوسه ام بر پیشا نی ات
در دلِ قاب عکسِ بی جان
به تو که دوری
دوری و دور چه بگویم
به من که وقتی حتی تو را در یک پیراهن با خود ندارم غمگینم
مرا در آغوش بگیر
تا بگویم به فاصله ها
از هوایی که بین ما جاریست متنفرم
حامد نیازی
خواستن همیشه توانستن نیست
من تو را میخواستم
توانستم ؟
لب داشتم ، بوسه خواستم
توانستم ؟
فقط میخواستم جای آه
دهانم گرم اسمت باشد
خواستم دوستم داشته باشی
فقط باشی ، همین
من همین کار ساده را از تو خواستم
توانستی ؟
توانستم ؟
رسول ادهمی
کتابی که با دستان خود
نوشته ام را برایم نخوان
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم
من بارها خواسته ام در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردان داستان را بکُشم
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم و
دیگر نویسنده نباشم
من بارها خواسته ام
که نروی ، که نمیری ، که بمانی
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحات کتاب
به انتظارت ایستاده است چه کنم ؟
بابک زمانی
یک روز بارانی
از پنجره ی اتاق من
در باران
یاد عطر موهای تو می افتم
هنوز مثل روز اول
سرخ می شوم
من بزرگ نمی شوم
من از این عشق پیر نمی شوم
باران می شوم
چیستا یثربی
من دوست داشتم
که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم
وَ بمیرم اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی
احساس میکند
بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم
برای تو در این جا نوشتهام
گرچه روحم تبلور ویرانی است
اما، ذهنم غریبترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من
از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما حتی اگر بمیرم
چیزی نمیرود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد
عمر همه نه عمر منِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را
در دایره در باغ کاشتهام
آن دایره در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله ، تکرار و دایره
تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حِسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم
برای تو در این جا نوشتهام
حالا نزدیکتر بیا و کلید در باغ را از من بگیر
نشانی آن باغ را روی کلید
برای تو در اینجا نوشتهام
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانهوار
در باغ گردش کن
من بالهای پروانهها را هم
با رنگهای تازه
برای تو در اینجا نوشتهام
رضا براهنی
اگر تو امتداد بهار نیستی
پس این شکوفههای قلبم را از چه دارم
ببین چگونه عطر تنت باران میشود
و من با بوی تو خلوت میکنم
اگر تو امتداد بهار نیستی
این پرنده چه میگوید
دارد دور قلبم میچرخد
زمین میخورد
بال میزند
قلبم تند میکوبد
و من میترسم بگویم
دوستت دارم
میترسم زیاد به تو فکر کنم
میترسم نامت را روی کاغذ بنویسم
آه ، اینها یعنی
من عاشقت شده ام
شیما سبحانی
خیال داشتنت را از یاد برده ام
خیال خودت اما هست
عطر تنت را نمی دانم
عطر یادت اما ، بوی نم باران می دهد
بوی نرگس مستی که در پشت خواب هفت ساله ی شرابی ناب ، روئیده
و من از بوی یاد تو گاهی ، مست می شوم
خیال داشتنت را از یاد برده ام
خیال چشمهایت اما هست
گاهی میان آینه ی خاک خورده ی تنهایی ام ، پلک میزنی
و من تصویر در تصویر ، تصویری از شکست می شوم
خودت که نمی آیی
ولی یادت هست
گاهی مثل بارانِ امشب به سرم میزنی و از یاد تو سبز می شوم
خودت نمیدانی
من اما از تو جوانه میزنم
از یاد تو هر بار ، هست می شوم
مصطفی رئیسیان فرد
ایستاده ام در آستانه ی سالهای پاییزی عمرم
هیچ خورشیدی گرمای تابستانم را برنمی گرداند
تو هم هر روز
مثل روزهای پاییز ، حضورت کوتاه و کوتاه تر می شود
سالهاست عادت کرده ام به تنهایی خودخواسته ام
و همنشینی با کاغذو قلمی که میدانم تنهایم نمیگذارند
سالهاست به تلخ نوشیدن عادت کرده ام
آنقدر که دهانم و حرفهایم بوی تلخی می دهند
از من و تلخی هایم بگذر
خیال باطلی بودکه فکر می کردم همدردها حال یکدیگر را بهتر می فهمند
خیال باطلی بود که فکر می کردم
اصلا بگذریم
خیال باطل را که دوره نمی کنند
اعظم جعفری
آفتابی ترین وسوسه ی پاییز
خواستنی ترین برگ ریزان باغ عمرم
ای به قربان ستاره باران چشم هایت
طلوع کن
میان سفره ی هر روزمان
ای ساحل ندیده ترین
کشتی طوفان زده
آرام بگیر در آغوش پر التهابم
صبح است
طلوع کن
طلوع کن ای پنهانی ترین
زاویه ی نگاهم
تو آنی که همیشه
در هر شعر
متولد می شوی
پس طلوع کن
طلوع کن ، میان این
قافیه های پر سکوت
طلوع کن
علیرضا اسفندیاری
شاهکاری ست
سمفونیِ پاییز
شر شرِ باران
خش خشِ برگها
و صدای
فریادِ سکوت
اصلا آدم
سرش درد می کند برای
عاشق شدن
مریم رضایی حامی
تو ساعتی
تو چراغی
تو بستری
تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت
تو واژه ای
تو کلامی
تو بوسه ای
تو سلامی
چگونه می توانم که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت
تو یادگاری
تو وسوسه ای
تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده
رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم
محمدعلی سپانلو
بدترین اتفاق در پاییز آن است که کسی برود
رفتن های پاییز با رفتن های دیگر فرق می کند
رفتن های پاییز در سکوت انجام می شوند
رفتن های پاییز شوخی سرشان نمی شود
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود
آدم هایی که در پاییز می روند هرگز بر نمی گردند
حتی اگر برگردند ، دیگر آن آدم سابق نیستند
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر می دهد
کوچه ها را
خیابان ها را
پنجره ها را
خاطره ها را
درخت ها را
و بیشتر از همه ، آدم ها را
بابک زمانی
آهای بانوی این شعر
خوب به کلماتم نگاه کن
تک تک این ها را از اعماق قلبم برایت آوردم
خوب به چشمانم خیره شو
وقتی میگویم دوستت دارم
و خوب لب هایم را تماشا کن
وقتی اسمت را به زبان می آورم
همه شان می خواهند فقط یک چیز را به تو بگویند
که تـــو تنها موجودی هستی که
وقتی رو به روی من قرار می گیری
دیگر از خدا هیچ نمی خواهم
آهای بانوی این لحظه ها
تو برای من از هر چیزی زیباتری
و من تو را با هیچ
خوب دقت کن
با هیچ عوض نخواهم کرد
محسن دعاوی
در و دیوار دنیا رنگی است
رنگ عشق
خدا جهان را رنگ کرده است
رنگ عشق
و این رنگ
همیشه تازه است و
هرگز خشک نخواهد شد
از هر طرف که بگذری
لباست به گوشه ای خواهد گرفت
و رنگی خواهی شد
اما کاش
چندان هم محتاط نباشی
شاد باش و بی پروا بگذر
که خدا
کسی را دوست تر دارد
که لباسش رنگی تر است
عرفان نظرآهاری
چه کسی گفته پاییز دلگیر است ؟
اصلا انگ دلگیری به پاییز نمی چسبد
فصل انار ، فصل نارنگی
فصل رنگ های قرمز و نارنجی
فصل بادهای باموقع و بی موقع
که می پیچد لای موهایت و عطرش مرا مست میکند
فصل قدم زدن زیر باران
کجایش دلگیر است ؟
به هوای سرمایش دستانم را محکم تر میگیری
فصلی که دستانمان
بیشتر در هم گره بخورد
کجایش دلتنگی دارد ؟
قطعا نمیشود طعنه دلگیری را
به فصلی که با مهر می آید ، زد
پاییز شروع عاشقانه هاست
سیما امیرخانی
در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد
با تو قدم میزند
حرف میزند
میخندد
شعر میخواند
قهوه میخورد
فقط نمیتواند
در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت
مریم قهرمانلو