با من حرف بزن

با من حرف بزن
من تنها تنهایی هستم
که جز تو
کسی‌ نمی تواند شریک تنهاییم باشد
با من حرف بزن
که من تنها صدایی هستم
که بی‌ تو در سکوت خود خیره می‌‌شوم
با من حرف بزن
که روزگارم نه که نمی گذرد
که تمام دنیای من بی‌ تو جمعه می‌‌گذرد

امیر وجود

رویت روی تو

چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچ‌گاه کسی جز تو را نبیند از آن پس
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدم‌هایش
بدون رویتِ تو
چشم گشوده باشند ‌
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند

رضا براهنی

وقت دلتنگی

وقتی دلتنگم
به تو می اندیشم
 یاد تو مربعی ست محو و لرزان
در زمینه ی خاکستری روشن
 در این مربع ها
 من با بهم زدن پلک هایم
 گذشته را نقاشی می کنم
 بین من و تو
 غبار و دیوار است
 به سحر این مربع ها
 من از دیوار می گذرم
 در رسیدن به تو
تنها راه گذشتن است
باید چراغ رنگ به دست بگیرم
 و در خاکستری هایم
 به دنبال تو بگردم
ای کاش ای کاش
 می توانستم یک قطره بیشتر
با سرخ نقاشی کنم

محمدابراهیم جعفری

دوستت دارم

شنبه به یادت شروع شد
یکشنبه دوستت دارم
دوشنبه ، دو بار دوستت دارم
سه شنبه ، سه بار زیر لب
چهارشنبه ، چهار ، با فریاد
پنج شنبه ، پنج هزاره ، تا بهشت
جمعه ، تمام عشقهای جهان مال تو
کاش هفته بیشتر بود کاش
کاش عددها را تا بینهایت میشمردم
و میگفتم
دوستت دارم
دوستت دارم

چیستا یثربی

تو را پنهان می‌خواستم

تو را پنهان می‌خواستم
نگاهت را در رگ‌ رگِ جانم پنهان کردم
اما از چشمانم به بیرون راه کشید
نامت را پنهان‌تر
آن‌که با دل نگفتم
اما بادها از خاک‌ها و خاک‌ریزها گذشتند
و بذر نام تو را بر گستره‌ی تمامِ زمین پاشیدند
تو را پنهان می‌خواستم
اما حالا سبز شده‌ای همه‌جا
چشمانم را می‌بندم
کودکانِ هرجا که بگویی
نام آشنای تو را
خنده خنده بر طبل‌ها می‌کوبند
تو را پنهان می‌خواستم
اما این‌گونه که
حالا چه‌گونه پنهانت کنم ؟

رضا کاظمی

دست های تو

نمی دانم چرا می گویم
آه از دست تو
دست های تو
زیباترین فعل ها را رقم می زدند
نوازش می کردند
شعر می نوشتند
آهنگ می نواختند
چای می ریختند
دست های تو
رفیق صمیمی دست های من
اما
آه از پاهای تو
چه ساده رفتند

روزبه معین

دوست داشتن بلدم

شمردن بلد نیستم
دوست داشتن بلدم
و گاهی شده
یکی را دو بار دوست داشته باشم
دو نفر را یک جا
چه کار مى شود کرد ؟
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نیستم

آیدین روشن

می خواهم بگویم دوستت دارم

می خواهم بگویم دوستت دارم
جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود
مانند زیباییِ لبخندت
مانند رنگ چشمانت
که هیچوقت از مد نمی افتد
می خواهم بگویم دوستت دارم
لحظه به لحظه
حافظه‌ام یاری نمی‌کند
نمی‌دانم چرا
نمی‌دانم از کِی
اما خیلی وقت است
این دوستت دارم ها
روی ذهنم انباشته شده

دیهور انتهورا

سخن از تو گفتن

از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می‌گویم
 از عاشق
 از عارفانه می‌گویم

از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می‌کردم
 من با سفر سیاه چشم تو زیباست
 خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند 
 من با سخن از تو
خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می‌گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره‌ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را
 ای جلوه‌ی از به آرامی
 من دوست دارم از تو شنیدن را
 تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه‌ام تو دیدن باش

یدالله رویایی

مردان و زنان

در کشورِ من
مردان و زنان به یکدیگر خیانت می کنند
مردها
شب ها با غم هاشان هم خوابه می شوند
زن ها
با اشک هاشان

بابک زمانی

زندگی همین حالاست

در سمت توام
دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست
زندگی همین حالاست

محمد صالح علاء

دیدار

تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
تا در حریق واحه ی عاشق
گامی به درد بسپاری
بر خارها  رطوبت پای برهنه است
از برکه های  بادیه پیغام می برد

زنگ کدام قافله در بانگ پای توست
کاین بی شکیب
درد سیاه را
همچون حضور دوست
در استخوان خسته ی خود ، بار می دهد

تکرار کن
تکرار کن مرا
تا شعر من رها شود از تنگنای نای

آوای تو بشارت آزادیست
و لالایی بلند مژگانت
پلک مرا
تا بی گزند  رخوت شبگیر می برد

تا فصل بزرگ دیدن  و ماندن
 از مشرق حضور تو برتابد
تکرار می کنم
نام تو را

تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
بانوی من شکوه غریبت شکفته باد

فرخ تمیمی

کجای قصه نگفته ام دوستت دارم ؟

کجای قصه
 نگفته ام دوستت دارم ؟
بگذار فکر کنم
هیچ کجا انگار
تا یادم می آید
بهانه هایم هم
پُر بود از فریاد
فریاد اینکه
دیوانه ، من دیوانه توام
اما ببخش مرا
انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام
که هرچه تقلا می کند
کسی نمی فهمد که شیر می خواهد
که گرمای تن مادر می خواهد
اما حالا که می نویسم
بارها بخوان
بلند بخوان
دیوانه
دوستت دارم

عادل دانتیسم

دوست داشتنت را دوست دارم

از آنِ من نیستی
اما دوستم داشته باش
دوست داشتنت را دوست دارم
جاودانه ای در عمق چشمانت نهفته
جادو می کند مرا
می دانم کسی در شوقِ داشتنش
با تو شریک خواهد شد
بگذار فقط نگاهت را دوست داشته باشم
غرق ام کن در نگاهت
هر بار که تو را می بینم
بگذار این هر بار برای من باشد
در آغوشِ من همیشه نخواهی بود
اما گاهی برای من رها باش
آزاد و رها شده در من
گاهی فقط نشانم بده
گرمی عشقت را
دستانت را در من گره بزن
می دانم عاشقانه ات برای من نخواهد بود
بگذار فقط گاهی تو را بخوانم
تو چیزی نگویی
فقط نگاه کنی مرا
آرام بگذری از من
می دانم بعد از تو
باران کنار من است
و هر بار که بیاید
تو را عاشقانه خواهم خواست

شیرزاد حسنی

دچار خواستن توام

دچار خواستن توام
می دانی یعنی چه ؟
می خوابم که دوستت داشته باشم
بیدار می شوم که دوستت داشته باشم
نفس می کشم که دوستت داشته باشم
با این همه ، روزمره نیستم
در تکرار توست که نو می شوم
من همان روز آخر اسفندم
که هر روز تحویل می شوم به تو
همیشه بهارم
بهارم با تو
و دوستت دارم
 
کامران فریدی

جایى براى خودت پیدا کن

جایى براى خودت پیدا کن
که گنجایشِ همه ى غمها
و شادى هایت را داشته باشد
جایى که وقتى از خودت گم میشوى
در آنجا خودت را پیدا کنى
جایى پیدا کن
که شبها مکان آرامشت
و روزها تسلى خاطرت باشد
جایى که هوایش همیشه معتدل
و فصلهایش فصل دلخواهت باشد
جایى را پیدا کن
که وقت دلتنگى ستاره براى شمردن
و باران براى باریدن داشته باشد
جایى را پیدا کن
که در تنهایى و در جمع
امنیت و شادىِ خاطر داشته باشى
میدانى ؟ پیدا کردنِ چنین جایى محال نیست
اگر دلِ زنى را با عشق به دست آورى
دیگر نیازى به پیدا کردن
خوشبختى در هیچ جاى دنیا ندارى
مرد خوشبخت مردیست
که در دل زنى خانه دارد

آرزو پارسى

تازه‌ترین شعرم برای تو

یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می‌اندیشی
که در جوانی‌ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می‌توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد

یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه‌ی مروری بر ترانه‌های کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صله‌ی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه‌ترین شعرم برای تو خواهد بود

یغما گلرویی

تو نباشی

تو نباشی
آب شدن برف‌ها را فراموش می‌کنم
نمی‌دانم آلاله‌ها چه رنگی‌اند
باران را فراموش می‌کنم
نوشاخه‌های تاک را
و چکه‌ها را که گاه در چشمانم
و گاه آواره در ابرهایند

تو نباشی
سرخ را فراموش می‌کنم
زرد را فراموش می‌کنم
که گاه رنگ دشواری نان
و گاه رنگ روبانی‌ست که میان گیسوانت داری

تو نباشی دُرناها را فراموش می‌کنم
نمی‌دانم از کدام سو می‌آیند
و به کجا می‌روند
دریا و آبی‌ها را
فراموش می‌کنم
مِه را فراموش می‌کنم
که گاه من در آن گم می‌شوم
و گاه تپه‌های بابونه

تو نباشی یک فصل کم خواهم داشت
یک سال دیرتر به دیار آفتابگردان‌ها می‌رسم
و یک عمر تنها خواهم ماند

تو نباشی
سرخ را فراموش می‌کنم
که گاه بر تن زخمی توست
و گاه نقش بسته بر پرچمِ دست‌هایمان

علی رسولی

شاید باورت نشود

شاید باورت نشود
اما بی آنکه بدانی
تو را در لا به لای
صفحات خط خطی شد‌ه‌ی دفترم
دوست دارم
و با کشیدن دستم بر روی خطوط
نوازشت میکنم

مانی دانته

خورشید نگاه تو

هر روز به شوق تو
بهانه دست خورشید می‌دهم
تا بیدارم کند

من تمام لبخندهای عاشقی را
از لب‌هایت می‌نوشم
جرعه ، جرعه

چه تکرار زیبایست
هر روز صبح بیدار شدن
با خورشید نگاهت
باخنده‌های تو

عرفان یزدانی