ای زیباترین حس دنیا

نگاه کن
غروب که می شود
خاطرات
نبض مرا می گیرند
تو زنده می شوی و
من می میرم
ای زیباترین حس دنیا
حالا که دوری
خیال و شب و تنهایی و باران
کدام یک مال من است ؟

امیر وجود

تو را خواستن

تو را خواستن
چشم می خواهد ، دارم
لب می خواهد ، دارم
دست می خواهد ، دارم
پا هم می خواهد ، که دارم

تو را خواستن
بوسیدن می خواهد ، بلدم
آغوش گرفتن می خواهد ، بلدم
عاشقی هم می خواهد ، که بلدم

خودت نگاهم کن
که نخواستنت
شجاعت خواست ، نداشتم
منطق خواست ، نداشتم
عقل هم خواست ، که نداشتم

دارو ندارم به هم ریخته
چه دارم ؟ چه ندارم ؟
کاش از خواب بیدار شوی
بیایی و ببینی میان این برگه ها
وسط حساب کتاب ها درحال گم شدنم
بی هوا ببوسی ام و بگویی دار و ندارت منم

بگو
حساب و کتاب فقط حساب کتاب بوسه هایمان
باقی اش را شعر کن

حامد نیازی

زبان آهنگ ها

بحثمان که می شد
حرفهاى دلمان را
به زبانِ آهنگ براى یکدیگر می فرستادیم
من با ترانه هاى انتخابى ام تصدقش می رفتم و
او تا می توانست ناز میکرد
آنقدر این بازىِ شیرین ادامه داشت
تا مجبور می شدم برایش بنویسم
آشتى ، آشتى
همیشه بحث کردن مشکل را حل نمی کند
گاهى باید حرفِ دلمان را بسِپاریم
به نُت ها
به ترانه ها
به آنهایى که دقیقاً همانجایى که لال می شویم
به کمک مان مى آیند
آنهایى که انگار داستان زندگیمان را از بَر کرده اند
شیرین است
یکبار امتحان کنید
زبانِ آهنگ ها را

علی قاضی نظام

فراسوی خیال

در فراسوی خیالم
آن جا که هیچ خیابانی
وعده ی دیدار را نمی دهد
و باد پنجره ی هیچ خانه ای را
در هم نمی کوبد
به تو می اندیشم
در کوچه های تنگ خیالم
تو را از دور می بینم
عطر پیراهنی که جای انگشتانم
روی دکمه هایش خالی مانده
در خیالم می پیچد
صدایت را به خاطر می آورم
خیالم را بارها تکان می دهم
که راه رفتنت در باران
زیر کاج های سبز ، واقعی باشد
به شعرهایم می اندیشم
به واژه هایی که در نبودنت
نوشته بودم
در خانه ای که سالها انتظار را
زندگی کرده ام
قدم هایت نزدیک میشود
صدای نفس هایت در سکوت خانه
تمام خواب هایم را تعبیر می کند
خواب هایی که در قصه اش
بارها به تو رسیده بودم
دستم را گرفته بودی
و درشالیزار سبز رویاهایمان
در آغوشت متولد شده بودم
باران همچنان می بارد
در خیالم آمدنت شبیه قطره های باران
به سقف خانه می کوبد
تو روبرویم ایستاده ای
چشم هایم در برق نگاهت روشن میشود
چه زیبا این قصه به آخر می رسد
تو از کوچه های خیالم
به خانه رسیده ای
و شمعدانی ها برگ هایشان
را باران سبز می کند
شعرهایم را برایت میخوانم
دست هایت استکان چای را
از دست هایم می گیرد
و برای یک عمر در فراسوی خیالم
جای خاطره ی روزهای نبودنت
خالی می ماند

پگاه دهقان

عشق حقیقی

عشق حقیقی
بارها و بارها ندارد
تنها یک بار طعمش را خواهی چشید
اما تا ابد
دهانت بوی دوست داشتن می گیرد

ابومسلم اردشیر

بیزارم از عشق

بیزارم از عشق
و آدم های دروغین
آنان که ادعای عشق کردند
ولی پای عشق نماندند
رفتن را به ماندن ترجیح دادند
و اسم فرار را کوچ اجباری گذاشتند
من با تمام زنانگی ام
مردانه پای عشق ماندم
و تمام بودن ها را خواستم
افسوس که پشتم خالی شد
و دستانم خالی تر

عاطفه آقاخانی

به خاطر خودت میگویم

به خاطر خودت میگویم
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر
تنهایی مهمانی رفتن را
تنهایی سفر رفتن را
تنهایی خرید کردن را
تنهایی خوابیدن را
که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود
از همه این چیزها جا نمانی

به خاطر خودت میگویم
ساز بزن
که انگشتانت به وقت نبودنش
چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد
که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی

به خاطر خودت میگویم
خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی
سبز و روشن و زنده نگه دار
که کاشانه ات آرامشکده ات باشد

به خاطر خودت میگویم
هر روز به آشپزی کردن عادت کن
که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد
که احترام به جسمت را یاد بگیری

به خاطر خودت میگویم
دوستان زیادی داشته باش
که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی
که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود

به خاطر خودت میگویم
ورزش کن
کتاب بخوان
بنویس
موسیقی گوش کن
برقص
که انرژی نهفته در درونت را
به سمت درستی هدایت کنی

به خاطر خودت میگویم
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت
بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست
که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست

به خاطر خودت میگویم
خودت را ببخش
که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری
حق دوباره شروع کردن را

به خاطر خودت میگویم
ساعتی را در روز نیایش کن
که نترسی
که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی

به خاطر خودت میگویم
خودت را دوست داشته باش
که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود
که وسعت بکر دلت را تصاحب کند
که از آن عبور کند
که تو مالکیت بی قید و شرطتت را
بی قید و شرط واگذار نکنی

به خاطر خودت میگویم
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
که از حالا
برای سال های پیری
دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی

پریسا زابلی پور

کنکاش در گذشته نکنید

کنکاش در گذشته نکنید
اگر تو کنارِ او آرامی
دیگر چه فرقی دارد
دیروز را بی تو چگونه گذراند
اگر قرار بر ماندن در دیروز بود
باور کن
تو امروزش نمی شدی
گاهی
گذشته را با بهایِ سنگینی می گذرانیم
و به احترامِ آینده
به دستِ فراموشی می سپاریم
اگر او
حالا کنارِ تو
تنها تو را می خواهد
تنها تو را می بیند
دیگر فدایِ سرِ لحظه هایتان
هرکه بود و نبود
دوستش داری ؟
مردانه پایِ دوست داشتنت بمان
غرورش تکیه گاهِ توست ؟
زنانه غرورش را ستایش کن
و شکر کن گذشته ات را
که حالا
که امروز
کنارِ کسی تو را قرار داد
که بی دق دقه می توانی
عاشقش باشی

عادل دانتیسم

رویای تو و خواب من

گاهی از رویای تو می گذرم
گیرم که نمی بینی
و گاه از خواب های من تو می گذری
افسوس که نمی بینم

بیژن نجدی

عشق آدم را غرق می کند

عشق همیشه آدم را 
در خودش غرق می کند
حالا تو هر چقدر هم که بگویی
شناگر ماهری هستی
عشق آدم را غرق می کند
غرق در دلتنگی
غرق در تنهایی
و تو بهترین ناجی دنیا هم که باشی
نمی توانی خودت را نجات دهی
عشق همیشه
آدم را در خودش غرق می کند

نسترن وثوقی

زیباترین درد من

شاید باید بگریزم
از دوست داشتن
از تو
آن گونه که در من تنیده ای
آن گونه که من دوستت دارم
زیباترین درد من
تو را در تمام تنم فریاد می خواهم

بهار می آید
شهر
از سنبل و سبزه و گندم می گویند
از شکوفه های آلو
بنفشه لرزان بهاری من
من به بوی
 تو قانع ام
آغاز بهار من است
نگاه تو

شیرزاد حسنی

شما جسورتر از من باشید

شما جسورتر از من باشید
ستاره‌های جهان را میان زن‌ها قسمت کنید
که در زمانه من زن‌ها
نصیب ساده یک سوسوی ستاره نمی‌بردند

کلید هستی خضری را
به دست بچه‌های جهان بسپارید
قفس نسازید
که مرغ عشق و قناری
به بال خویش بیایند کنار پنجره‌تان

در آن زمان که جهان گل شد
دگردیسی شیوع یافت
شما هم شبانه بال در آوردید
مرا به یاد بیارید
مرا که عاشق معراج‌های شرق کهن بودم

رضا براهنی


هایکویی از عباس کیارستمی

از بودن با تو
در رنجم
از بودن با خود
در هراس
کجاست بی‌خودی ؟

عباس کیارستمی

و تو شبیه بارانی

باران مرا به یادِ تو می اندازد
می توان با تو تمامِ خیابان را قدم زد
و از هیچ چیز نترسید
یا که در سیلِ بی رحمِ ابهامِ تو غرق شد
تویی که هم پناهی و هم تهدید
تویی که هم امیدی و هم تردید
رهایم نکن
که محتاجم به تو
شبیه تک درختی که
خشمِ سیلاب را دیده اما به وقت عطش
باز هم تمنای باران دارد
و تو شبیه بارانی
جان آدم را به لب می رسانی و باز
نمی شود که تو را دوست نداشت

نرگس صرافیان طوفان

چهل سالگی

در چهل سالگی هم که باشی
طنین صدای کسی که
تو را به نام کوچکت
بخواند و
پشت هر بار که صدایت می‌کند
عزیزم
بگذارد
می‌تواند عاشق‌ات کند
و تو
بعد از تمام شدن حرفهایش
دختربچه‌ی هجده ساله‌ای می‌شوی
که دوست دارد
بال در بیاورد
از شوقِ عاشقی

در چهل سالگی هم که باشی
می‌شود آن‌قدر عاشقی‌ات
پرهیجان باشد که
خاطره‌ی گرفتن دست گرم مردانه‌اش را
در سرمای زمستان
روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطه‌ی اوج این خاطره‌ات
بستن گره روسری ات باشد
با دست‌های او
وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد می‌کند
و ابروهای پیچ‌خورده‌ات را
صاف می‌کند

در چهل سالگی هم که باشی
می‌توانی بدوزی
دکمه‌ای را که
از رویِ پیراهنِ آبیِ یقه‌سپیدِ مردانه‌ای
افتاده است
روی زمینِ یخ‌زده‌ی تنهایی‌اش

در چهل سالگی هم که باشی
آن جوانه‌ی کوچکِ روئیده در جانت
می‌تواند قد بکشد
و تو را سبز کند

آن وقت در همان چهل سالگی
نمی‌توانی آن ذوق‌زدگی شفاف چشم‌هایت
یا آن رنگ‌پریدگیِ ناشی از دلشوره‌هایِ نیامدنش را
لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را
پنهان کنی در پشت چهل سالگی‌ات

تو در چهل سالگی
به بلوغ عاشقی می‌رسی
درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونه‌هایی سرخ‌شده
به خاطر اولین بوسه‌ی
نشسته بر پیشانی

شبنم نادری
از کتاب : دوست داشتن با طعم شکوفه های گیلاس

چون دو قطره‌ی باران

ما چون دو قطره‌ی باران
یک صدا داریم
چون دو قطره‌ی باران
به سپیدی می‌انجامیم
تو بر دست‌های من می‌ریزی
و من از خود رها می‌شوم
جدا از بی کرانی‌ دریاها
و گذران جویبار
چون دو قطره‌ی باران
چشم به هم داریم

چون دو قطره‌ی باران

که به هم آغشته شده‌ا‌ند و یکی شده‌ا‌ند
چون دو قطره‌ی باران
بر دورترین برگ یک بید
چون دو قطره‌ی باران
که فقط یک قلب دارند
تا یکدیگر را یکسان دوست بدارند

بیژن الهی

من را شبیه خودم دوست داشته باش

من را شبیه خودم
فقط شبیه خودم دوست داشته باش
بی آنکه داشته باشمت
بی آنکه دیده باشمت ،  دوستت دارم
آنقدر از تو نوشته ام
که همه دلتنگت شده اند
بی آنکه کسی بداند
شاعرت هرگز تو را ندید

اعظم جعفری

اگر حسود نبودم

اگر حسود نبودم
برایت شعری می نوشتم
که تمامِ زنانِ دنیا
بعد از خواندنش
عاشقت شوند

سمانه سوادی

همنشین نفسهای من شده ای خاتون

فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس تمام نامه ها
و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم
فرض کن با قلمم جناق شکستم
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش رؤیا و روشنی بستم
فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد کوچه ی شما
صدای آواز های مرا نشنید
بگو آنوقت
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم ؟
با التماس این دل در به در
با بی قراری ابرهای بارانی
باور کن به دیدار آینه هم که می روم
خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند
موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست
همنشین نفسهای من شده ای خاتون
با دلتنگی دیدگانم یکی شده ای

یغما گلرویی

با هر رنگی تو زیباتر می شوی

با هر رنگی تو زیباتر می شوی
بنفش بباف و آبی بدوز
 و سبز بر سر کن
 و قرمز تنت کن
 و زرد بپوش و عنابی به پا کن

نخ به نخ رنگ بدوز
و تار به تار و پود به پود رویا و عشق بیآفرین

شهر به رنگارنگ تو محتاج است
رنگی بپاش بر سیاه و خاکستری ات
قرن هاست که سیاه
رنگ سال دختران است
و سوگ ، تقدیر ناگزیرشان

عرفان نظرآهاری