مست

من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم
می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من همنفسم عطر دماغم
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بنگر
من نامه سیاهم
فریاد رسا ! در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بدخو به امان دار
هم ساغر پرمی
هم تک کهن سال
کان تک زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آن که در میکده را باز ببستند
با آن که سبوی می ما را بشکستند
با آن که گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار
هشدار که من مست می هر شبه هستم

سیاوش کسرایی

شهادت شمع

قطره قطره
مردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مردن با لبخند
و پایان بخشیدن
به دود تردیدی تاریخی
بودن یا نبودن

سیاوش کسرایی

من سالهاست دور مانده‌ام از تو

نام تمامی پرنده هایی را که در خواب دیده‌ام ، برای تو اینجا نوشته‌ام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشته‌ام
نام تمامی شعر‌های خوبی را که خوانده‌ام
و دست‌هایی را که فشرده‌ام
نام تمامی گل‌ها را در یک گلدان آبی ، برای تو در اینجا نوشته‌ام
وقتی که می‌گذری از اینجا 
یک لحظه زیر پایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در اینجا نوشته‌ام
و بازوهایت را ، وقتی که عشق را و پروانه را پل می‌شوند
و کفترها را در خویش می ‌فشرند
برای تو در اینجا نوشته ام
مرا ببخش ، من سالهاست دور مانده‌ام از تو
اما همیشه ، هر چه در همه جا ، در شب یا روز دیده ام
و هر که را بوسیده‌ام ، برای تو در اینجا نوشته‌ام
تنها برای تو در اینجا نوشته ام
در دوردستی و با دلبستگی

من سالهاست دور مانده‌ام از تو
و می‌روم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانه‌وار در باغ گردش کن
من بال‌های پروانه ها را هم با رنگ‌های تازه ، برای تو در اینجا نوشته‌ام

رضا براهنی

دگر مرا صدا مکن

دگر مرا صدا مکن
مرا ز جام باده‌ام جدا مکن
که جام من به من جواب می‌دهد
به من کلید شهر خواب می‌دهد
درون خواب‌های من
تویی و دست‌های مهربان
تویی و عهدهای استوار
و هرچه هست عاشقانه پایدار
برو مرا صدا مکن
ز کوچه‌خواب‌های سایه پرورم
دگر مرا جدا مکن
صدا مکن
چو سایه بگذر از سرم
مرا ز سایه‌های دوستی سوا مکن
چه حاصلی ز شمع‌های بی‌فروغ
ز خنده‌ها
چه حاصلی ز گفته‌های سر به سر دروغ ؟
تو از روندگان راه عشق نیستی
تو نیستی ز دل‌شکستگان
بگیر راه خویش و تن رها کن از بلا
چون من دل رمیده طالب بلا مکن
تن سلامتت به درد مبتلا مکن
مرا به قصه‌های کودکانه در شبان هول
جدا مکن از این غم قدیم
از این غم ندیم
صدا مکن
دگر ترانه سر در این شبان دیرپا نکن
بخواب نازنین من به خواب ناز
که من تمام شب نخفته‌ام
تمام شب به جام و جان
جز این سخن نگفته‌ام
وفا کن ای دل جفا کشیده باز
ولی وفا به یار بی‌وفا مکن

سیاوش کسرایی

در ستایش موهایت

در ستایش موهایت
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

در ستایش دست‌هایت
وقتی که دل دست‌هایم
تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت
آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری‌ات را معنا کنم

در ستایش چشم‌هایت
دست خودشان نیست
وقتی از فرط معصومیت
با تابشی از جنس عشق 
روح‌های ولگرد بعدازظهر را
بر نیمکتی سنگی
کشتار می‌کنند
چشم‌هایت


مصطفی مستور

من همان عاشق دیرینم

من همان عاشق دیرینم
و عصرهای دیدار همانگونه دلپذیر و خاکسترین
اگر هوای دوباره آمدنت هست
دامن بلند بپوش و سندل به پای کن
که در گذرگه متروک
تمشک‌های‌ وحشی گسترانیده‌اند‌

از بانگ سگ‌ها آشفته مشو‌
دیریست که بوی تو را می‌جویند
این وفاداران
حضور دوست را بر من مژده می‌دهند

فرخ تمیمی

به که پیغام دهم ؟

به که پیغام دهم ؟
به شباهنگ ، که شب مانده به راه ؟
یا به انبوه کلاغان سیاه ؟
به که پیغام دهم ؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل ؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه ؟

به که پیغام دهم ؟
دست من ، دست تو را می‌طلبد
چشم من ، رد تو را می‌جوید
لب من ، نام تو را می‌خواند
پای من ، راه تو را می پوید
به که پیغام دهم ؟
بی تو از خویش ، تنفر دارم
دل من باز ، تو را می‌خواهد
به که پیغام دهم ؟
به که پیغام دهم ؟

شکیبایی لنگرودی

چشمانت

چشمت تفنگ است
و نگاهت
گلوله ایی
تو
قلبی را نشان رفته ایی
خطا حتی اگر کنی

هدف به سمت تیر تو پرتاب می شود

هدف در خطای توست
نترس
شلیک کن

علیرضا روشن

صلیب شعر من

یک روز ، ما از هم جدا خواهیم شد غمناک
یک روز ، من در شهر احساس تو خواهم مرد
یک روز ، آن روزیکه نامش واپسین دیدار ما باشد
تو بر صلیب شعر من ، مصلوب خواهی شد
آن روز ما از هم گریزانیم
آن روز ما هر یک درون خویشتن یک نیمه انسانیم
آن روز چشم عاشقان در ماتم عشقی که می میرد
خاموش ، گریانست
آن روز قلب باغ ها در سوگ گلبرگی که می افتد
بی تاب ، لرزانست

فرخ تمیمی

در ره عشقت ای صنم

در ره عشقت ای صنم ، شیفته ی بلا منم
چند مغایرت کنی ؟ با غمت آشنا منم

پرده به روی بسته ای ، زلف به هم شکسته ای
از همه خلق رسته ای ، از همگان جدا منم


شیر تویی ، شکر تویی ، شاخه تویی ، ثمر تویی
شمس تویی ، قمر تویی ، ذره منم ، هبا منم

نخل تویی ، رطب تویی ، لعبت نوش لب تویی
خواجه ی با ادب تویی ، بنده ی بیحیا منم

کعبه تویی ، صنم تویی ، دیر تویی ، حرم تویی
دلبر محترم تویی ، عاشق بینوا منم

شاهد شوخ دلربا گفت به سوی من بیا
رسته ز کبر و از ریا ، مظهر کبریا منم

طاهره خاک پای تو ، مست می لقای تو
منتظر عطای تو ، معترف خطا منم

طاهره قرة العین

می بویم گیسوانت را

می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند

مصطفی مستور

در ره عشقت ای صنم ، شیفته ی بلا منم

در ره عشقت ای صنم ، شیفته ی بلا منم

چند مغایرت کنی ؟ با غمت آشنا منم

پرده به روی بسته ای ، زلف به هم شکسته ای
از همه خلق رسته ای ، از همگان جدا منم

شیر تویی ، شکر تویی ، شاخه تویی ، ثمر تویی
شمس تویی ، قمر تویی ، ذره منم ، هبا منم

نخل تویی ، رطب تویی ، لعبت نوش لب تویی
خواجه ی با ادب تویی ، بنده ی بیحیا منم

کعبه تویی ، صنم تویی ، دیر تویی ، حرم تویی
دلبر محترم تویی ، عاشق بینوا منم

شاهد شوخ دلربا گفت به سوی من بیا
رسته ز کبر و از ریا ، مظهر کبریا منم

طاهره خاک پای تو ، مست می لقای تو
منتظر عطای تو ، معترف خطا منم

طاهره قرة العین

آخر ای مه هلاک شد دل من

آخر ای مه هلاک شد دل من
در غمت چاک  چاک شد دل من
بی تو ای نو شکفته غنچۀ گل
خسته و دردناک شد دل من

گربه حالم نظر کنی ، چه شود
بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟
رحمی ، ای نونهال گلشن جان
گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟
 
به من خسته یک نظاره بکن
دردم از یک نظاره چاره بکن
تو زمن جان بخواه تا بدهم
ورنگوئی سخن ، اشاره بکن

شعله بر خانمان من زده ئی 
دشنه بر استخوان من زده ئی
از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟
تو خود آتش به جان من زده ئی

اینکه زلفت کمند راه منست 
شرحی از طالع سیاه منست
چه گنه کرده ام که میکشییم
مگر عاشق شدن گناه منست ؟

آه از آن چشم مست پر فن تو
و آن نهفته نگاه کردن تو
دست من گر به دامنت نرسد 
ای صنم ، خون من به گردن تو

ابوالقاسم لاهوتی

گفتگو با بلبل و پروانه

نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا
سخن گفتیم از بی مهری جانانه در یکجا

من اندر گریه ، بلبل در فغان ، پروانه در سوزش
تماشا داشت حال ما سه تن دیوانه ، در یکجا

ز بیم غیر، پی میکنم از من مشو غمگین
اگر بینی مرا با دلبری بیگانه در یکجا

همه اسرار ما را پیش جانان برد لاهوتی
نمی مانم دگر با این دل دیوانه در یکجا

ابوالقاسم لاهوتی

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

شب که مهتاب در آیینه ی من می رقصد
می نشینم به تماشا ، به تو می اندیشم

همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه ی شب را به تو می اندیشم

چیستی ؟ خواب وخیالی ؟سفری ؟ خاطره ای ؟
که در این خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه ای یاد تو از خاطر من خارج نیست
یا در آغوش منی ، یا به تو می اندیشم

اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیای که می اندیشی ؟
من که تنها به تو ، تنها به تو می اندیشم

محمد سلمانی

تا آفتابی دیگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

خسرو گلسرخی