شاید هرگز تو را نبینم

شاید هرگز تو را نبینم
اما غمگین نیستم
چرا که دریافته ام
دوست داشته باشم اما اصرار نکنم
عشق بورزم اما وابسته نشوم
چشمانم را می بندم
و خاطره ی آن شب را مرور می کنم
بــه تو نگاه کردم
به جزئیات زیبایی ات

الیاس علوی شاعر افغان

بازگشت را تعبیری دوباره کن

آه ‌ای فرسنگ‌ها دور از من
بازگشت را تعبیری دوباره کن
قشنگ کن
 غربتِ بی‌ انتهای مرا
قشنگ کن
اتفاقِ غروب و کوچه و انتظارِ پنجره را
رگبارِ بهاری شو
ببار
بی‌ محابا ببار
بر این تن‌ِ مشتاق
بگذار چون گذشته
بیدی باشم
که ازهر نسیمِ عشق
می‌ لرزد

نیکى فیروزکوهی

هیچ کس نمی تواند بفهمد

هیچ کس نمی تواند بفهمد
چه می گویم ، وقتی سکوت کرده ام
که را می بینم ، وقتی که چشم بسته ام
چگونه بی قرار می شوم
وقتی بی قرار می شوم
چه می جویم وقتی دست دراز می کنم
هیچ کس
هیچ کس نمی داند
کی گرسنه ام ، چه وقت سفر می کنم
کی راه می روم ، چه هنگام گم می شوم
و هیچ کس نمی داند
که رفتنم ، بازگشتن است
و بازگشتم ، غیبت
که ضعفم نقابی ست
و قدرتم نقابی
و آن چه در راه است ، طوفان است
گمان می کنند که می دانند
می گذارم در گمان شان بمانند

جمانه حداد

آنقدرها کوتاه آمده ام

آنقدرها کوتاه آمده ام
که بلندای قامتم
در آینه ی چشمهای تو
به چشم نمی آیند
آنقدرها تنها برای تو
آغوش وا کرده ام
که عابران این مسیر
لعنتم می کنند

خسته ام
و سایه ی هیچ درختی
همقد حجم خستگی ام نیست

خسته ام
و تو هرگز نخواهی فهمید
درختی که همیشه سایه اش را
برای دل خستگی های تو مهیا می کرد
چگونه از دردهای نگفته
خود را به تبرزن معرفی کرده است

مصطفی زاهدی

دوستت دارم

دوستت دارم
گاه انسان باید در سختی باشد
تا به دیگری دست یاری دهد
گاه انسان باید با بخت بد روبه رو شود
تا هدفش را بهتر بشناسد
گاه به طوفان نیاز است
تا او قدر آرامش بداند
گاه باید به او آسیب رسد
تا با احساس تر شود
گاه باید در شک و تردید باشد
تا به دیگری اطمینان کند
گاه باید در گوشه ای تنها بماند
تا واقعیت وجود خود را بشناسد
گاه باید از شگفتی رها شود
تا به آگاهی برسد
گاه باید کاملاً بی احساس باشد
تا بتواند همه چیز را حس کند
گاه باید در اوج شور و احساس بود
تا به قلب او راه یافت
و او به روی عشق در بگشاید
چه بسیار از اینها را پشت سر گذاشته ام
و می دانم
نه تنها آماده ی عاشق تو شدن هستم
بلکه عاشق تو هستم

سوزان پولیس شوتز
ترجمه : رویا پرتوی

صدای تو

صدایت را جرعه جرعه می نوشم
مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم
جوانه ها دهان می گشایند
و نام تو را می خوانند
چه لبان شناوری داری
در آب های صدا
چشمانم را می بندم
و تن به صدایت می سپارم
نام کوچکم
در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای
با هیاهو بریزند
تا صدایم به گوشت نرسد
تمام جنگل ها را واداشته ای
برگ هاشان را به صدا درآورند
تا صدای مرا نشنوی
تمام پرندگان را
به آواز خواندن واداشته ای
تا صدای من گم شود
مدام حرف میزنی
تا من حرفی نزنم

می ترسم در حسرت تو بمیرم
و تابوتم بر نیل روان باشد
و امواج نیلگون
مرثیه خوان ناکامی من باشند
نمی خواهم افسانه سرایان
دلشان بسوزد
و روزی مرا
در افسانه ها به تو برسانند

عمران صلاحی

وقتی به دنیا آمدم

وقتی به دنیا آمدم
شب بود
اما مادرم آهنگ صبح را می‌خواند
بعدها
هرگاه به افق‌ها نگاه می‌کردم
پدرم می‌گفت
به زودی صبح می‌دمد
در تاریکی به دنیا آمده‌ام
به همین خاطر
چشم و ابروی من سیاه است
و جسمم ضعیف و ناتوان
زخمی نیز
در قلب دارم که هرگز خوب نخواهد شد
من چهل و دو سال است به دنیا آمده‌ام
اما این شب دراز
هنوز به پایان نرسیده
آه خدای من
چقدر ستاره باید افول کند
تا این صبح بدمد ؟

احمدجان عثمان
ترجمه‌ : رسول یونان

شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر

شبی که می گذرد با تو بی کران خوش تر
که پای بند تو ، وارسته از زمان خوش تر

برای مستی و دیوانگی ، می و افیون
خوش اند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر

ز گونه و لب تو ، بوسه بر کدام زنم
که خوش تر است از آن و این از آن خوش تر

ستاره و گل و آیینه و تو ، جمله خوش اید
ولی تو از همگان میانشان خوش تر

خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان
خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر

درآ ، به چشم من ای شوکت زمینی تو
به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر

مرا صدا بزن آه ، ای مرا صدا زدنت
هم از ترنم بال فرشتگان خوش تر

خوش است از همه با هر زبان روایت عشق
ولی روایت ِ آن چشم مهربان خوش تر

ز عشق های جوانی ، عزیزتر دارم
تو را ، که گرمی خورشید در خزان خوش تر

حسین منزوی

دیروز که جوان بودم

دیروز که جوان بودم
زندگی مثل باران بر زبانم شیرین بود
با زندگی آسان بازی می کردم
جوری که نسیم بعدازظهر با شعله شمع بازی می کند
هزاران رویایی که دیده بودم
چیزهای پر طمطراقی که در سر داشتم
همه را افسوس بر شن سست و روان ساختم
شبانه زیستم و از نور روز گریختم
و حالا می بینم که چطور سال ها سپری شدند

دیروز که جوان بودم
چه ترانه های سرخوشی که منتظر بودند تا خوانده شوند
چه خوشی های در دسترسی در مغازه ها برایم بود
و چه دردی را چشمان خیره ام نادیده می گرفت
بسیار شتاب کردم و زمان و جوانی نیز به شتاب گذشت
هرگز نایستادم تا معنای زندگی را دریابم
و هر مکالمه ای را که به یاد می آورم
همه در باره من بود و من و دیگر هیچ

دیروز ماه آبی بود
و هر روز دیوانه وار چیزی نو برای انجام داشت
سنم را مثل عصایی جادویی به کار گرفتم
و هرگز چیزی پوچ و هدر رفته را در پشت سر ندیدم
در بازی عشق مغرورانه بازی کردم
و هر شعله ای که افروختم به شتاب ، به شتاب مرد
دوستانی که یافتم هر یک به شکلی ناپیدا شدند
و تنها من ماندم تا بازی را به پایان برم
ترانه های بسیاری در من ماندند که خوانده نخواهند شد
تلخی اشک را بر زبانم می چشم
زمان را برای دیروز خرج کردم
وقتی که جوان ، جوان ، جوان بودم

شارل ازناوور  
ترجمه : مریم مهرآذر

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

در سلسله عشق تو جان خواهم داد
در عشق تو ترک خانمان خواهم داد

روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز
آن روز یقین بدان که جان خواهم داد
=======
گر عشق دل مرا خریدار افتد
کاری بکنم که پرده از کار افتد

سجاده پرهیز چنان افشانم
کز هر تاری هزار زنار افتد
=======
دردا که درین زمانه پر غم و درد
غبنا که درین دایره غم پرورد

هر روز فراق دوستی باید دید
هر لحظه وداع همدمی باید کرد
=======
از چهره عاشقانه‌ام زر بارد
وز چشم ترم همیشه آذر بارد

در آتش عشق تو چنان بنشینم
کز ابر محبتم سمندر بارد
=======
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان ترا شمار نتوانم کرد

گر بر تن من زفان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
=======
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد
زهری که رسد همچو شکر باید خورد

هر چند ترا بر جگر آبی نبود
دریا دریا خون جگر باید خورد
======
دلخسته و سینه چاک می‌باید شد
وز هستی خویش پاک می‌باید شد

آن به که به خود پاک شویم اول کار
چون آخر کار خاک می‌باید شد

ابوسعید ابوالخیر

ترانه ها او را می سرایند

ترانه ها او را می سرایند
شعرها عاشق تو هستند
بی تو نه شعری می توانم بخوانم
نه ترانه ای می توانم بسرایم
باز گوش می کنم
ترانه ها تو را می سرایند
شعر ها عشقم را به تو می نویسند
من باز تو را می خوانم
آنها  پیش تو می آیند
من باز  از دور دستها تو را دوست می دارم
نمی توانم نه  به  اندازه شعر ها شجاع باشم
و نه به اندازه ترانه ها با جرات
در هایم را برویت می بندم ، می ترسم
شعر ها با دست هایشان تو را شکل میدهند
من نمی توانم دستهایم را بسویت دراز کنم
نمی توانم لمست کنم
ترانه ها طعم زبانت می شوند
و شاید شعر ها پرده چشمانت
من اما نه در چشمان توام نه در زبان تو
شعر ها وارد بستر خوابت می شوند
من باز بی آنکه عطر تو را بفهمم می خوابم
باز ترانه ها تو را می سرایند و شعر ها عاشقت می شوند
من اما باز در حسرت تو اینگونه گرفتار می شوم

آتاکان باش ار شاعر اهل ترکیه

شاید باورت نشود

شاید باورت نشود
اما بی آنکه بدانی
تو را در لا به لای
صفحات خط خطی شد‌ه‌ی دفترم
دوست دارم
و با کشیدن دستم بر روی خطوط
نوازشت میکنم

مانی دانته

مخفیگاه مرا هرگز پیش پاییز فاش نکنید

مخفیگاه مرا هرگز پیش پاییز فاش نکنید
وگرنه گردباد را به سراغم می فرستد و
همه غصه های زیبا و
همه دردهای سیه چشمم را
با خودش می رباید

آنگاه من عاشق
بی غم و غصه
چگونه بر سرتان ببارم و
تا مغز استخوان خیس تان کنم ؟

و مخفیگاه مرا هرگز پیش دریا فاش نکنید
وگرنه حسادت را به سراغم می فرستدو
جادوی رنگ چشمان دلبر را از من می ستاند
آنگاه من شاعر
بدون جادوی رنگ چشم دلبر
بدون ژرفای چشم دلبر
چگونه شعر را آسمان پروازم کنم ؟

چگونه شعر را شعله ای
چگونه شعر را دوزخی
برای ادامه ی سوز و گدازم کنم ؟

شیرکو بیکس

خورشید نگاه تو

هر روز به شوق تو
بهانه دست خورشید می‌دهم
تا بیدارم کند

من تمام لبخندهای عاشقی را
از لب‌هایت می‌نوشم
جرعه ، جرعه

چه تکرار زیبایست
هر روز صبح بیدار شدن
با خورشید نگاهت
باخنده‌های تو

عرفان یزدانی

آرامشی که اکنون دارم

آرامشی که اکنون دارم
مدیون انتظاریست
که دیگر
از کسی ندارم

سیلویا پلات

اگردختری زیباروبودم

اگردختری زیباروبودم
که درهرپیاده رو پسرانی برایم می مردند
بی گمان باآنها ارتشی بزرگ می ساختم
بزرگترازارتش نازی ها

واز دلباختگانم می خواستم
جانشان را به جای من
تقدیم کودکانی کنند
که درجنگهاجان می سپارند

اما دوصدافسوس
پیرمردی هستم
که هیچ پسری برایم نمی میرد
واین دختران زیبا
هیچگاه ارتشی نخواهند ساخت

پولشکان شرمانف

محبوب من بیا

در همه ی شب های گریستن
شب های بی خوابی
شب های خاکستر
من نماز می خوانم
فریاد می زنم
محبوب من بیا

چرا که ای شهرزاده ی کوچک من
موال های سرخ تو
گنجشکان را در تاریکی
و شیطان جنگل را بیدار می کند
و عشق مرا که بر خمره ی شراب افتاده است
آوازی بیدار می کند
و پژواکش در دره ها طنین می اندازد
محبوب من بیا

چرا که تاریکی و باد شمال
شمع مرا خاموش می کند
و از آبادی من رخت بر می بندد
و در شامگاه
و در میان تاریکی های گریستن
سایه ی دوشیزه ای را بر جای می گذارد که نماز می گذارد
و فریاد می زند
محبوب من بیا

عبدالوهاب البیاتی
مترجم : محبوبه افشاری

ای کاش چو پروانه پری داشته باشم

ای کاش چو پروانه پری داشته باشم
تا گاه به کویت گذری داشته باشم

گر دولت دیدار تو درخانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم

از فیض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رویت نظری داشته باشم

گویند که یار دگری جوی و ندانند
بایست که قلب دگری داشته باشم

از بلهوسی ها هوسی مانده نگارا
وان اینکه به پای تو سری داشته باشم

تاریک شبی گشت شب و روز جوانی
ای کاش امیدسحری داشته باشم

در مجلس ارباب تکلّف چه بگویم
در میکده باید هنری داشته باشم

بگذار که از دوستی باده فروشان
رگبار غمت را سپری داشته باشم

 هم صحبتی و بوس وکنارت همه گوهیچ
من از تو نباید خبری داشته باشم ؟

بسیار مکن ناله که این شعله عمادا
می سوزد اگر خشک و تری داشته باشم

عماد خراسانی

خستگی

ای دوست
هنگامه‌اش فرا رسیده
قلب‌ها در جست‌وجوی آرامش‌اند
روزها از پس هم می‌گذرند
و هر لحظه ، تکه‌ای از زندگی را با خود می‌برد
و من و تو ، هر دو
هم‌چنان‌که به زندگی می‌اندیشیم
در چشم برهم زدنی می‌میریم
در دنیا خوش‌بختی نیست
اما آرامش هست
آزادی و عصیان هست
مدت‌هاست که من در دل‌ام آرزویی دارم
که دیگران بر آن حسرت می‌برند

الکساندر پوشکین
مترجم : ناهید کاشی چی

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم

از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم

سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم

ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم

عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم

ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم

هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم

بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم

هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم

دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم

نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم

دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم

گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم

دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم

آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم

چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم

از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم

خاقانی