از صد ها سال پیش
که تو را درون دوات دوست مى داشتمبرای لمس دستانت
باید وضوی عشق گرفتبا هواپیمای کاغذی خیالم
با صفای احساستعشق همدیگر را فهمیدن
و حس کردن استهنگامی که تو را می بوسم
تنها دهان تو نیست که می بوسمشدلم برای تو تنگ است
و این را نمیتوانم بگویمننویس غمگینم و می خواهم
چراغم خاموش باشدیکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآ ی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند
منوچهر آتشی
بگذار باور کنم
که هنوز زندگی
تو تا دوری ز من جانا چنین بیجان همیگردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همیگردم
چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همیگردم
مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همیگردم
چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همیگردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همیگردم
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم به گرد کان همیگردم
منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان
نه چون تو آسیای نان که گرد نان همیگردم
قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همیگردم
هر روز
در فکر تو هستم
گر چه آن قدر که می خواهم
به تو نامه نمی نویسم
یا تلفن نمی کنم
هر روز
در فکر تو هستم
گاه در فکرِ
خاطره ای که با تو داشته ام
و گاه در رویاهایم
برای تو
آنچه برایم رخ داده را تعریف می کنم
مهم نیست
به چه فکر می کنم
هر روز برایت نامه می نویسم
یا به تو تلفن می کنم
و دلم برایت تنگ می شود
سوزان پولیس شوتز
ترجمه : رویا پرتوی
مرا مثل نداشتنت ، عمیق
مثل قدم هایت ، محکم
مثل رویاهایت ، باشکوه
در آغوش بگیر
زیباترین وداع هنوز اتفاق نیفتاده است
برای روزهایی که نیستم
عمیق
محکم
باشکوه
مرا در آغوش بگیر
با احساس مردی
که لب مرز نشسته و
می داند
به جنگ برود
یا از کشور
فرقی نمی کند
خانه اش آتش گرفته است
منیره حسینی
مرا فراموش خواهی کرد
از من جدا خواهی شد
پس مرا از غارم بیرون نکش
عادت هایم را از من مگیر
خصوصا عادتی که به تنهایی دارم را
اوغوز آتای
مترجم : سینا عباسی
فرقی نمی کند که تو را
چقدر دوست می دارم
فرقی نمیکند معشوقه ام باشی
رَفیقم باشی
یا از خویشاوندانم
اگر روح من را بیازاری
بعد از بارها بخشش
یک روز صبح میبینی من هستم اما
نگاهم به تو
خنده هایم با تو
حرف هایم با تو
درد دل هایم با تو
شبیه دیروز نخواهد بود
من اینگونه می روم
برای همیشه
فرزانه صدهزاری
او بی آنکه بخواهد
یک " تو " مهربان و صمیمی را
به جای " شما " پوچ و تهی بر زبان راند
و در دل عاشق من تمام آرزوهایم را بر انگیخت
من اندیشناک در برابرش ایستاده ام
طاقت آن ندارم که نگاه از نگاهش بر دارم
به او می گویم
شما چقدر دوست داشتنی هستید
و با خود می اندیشم
چقدر دوستت دارم
الکساندر پوشکین
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
کیف کوچکت باشد
بازشده در جوی آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانیات را
لبخند میزدی
آخرینش میتواند
اولین بوسهیمان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستن یواشکی
توی سینما
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
دستهایت باشد
روی صورت من
تا خدا و ابلیس
اشکهایم را نبینند
یا روزی که
در میدان ولی عصر
زمزمه کردی در گوشم
قرار نیست هیچکس بیاید
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
سرفه نکردنت باشد
روی سیگارهای من
میتواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشقبازی کردنت
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش میتواند
لنگه کفش خونیات باشد
روی پیادهرو
وقتی تنت را
روی دست میبردند
میتواند حسرت گیسوانت باشد
برای بوسیدن آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند
حامد ابراهیمپور
آن غروب را به یاد می آوری ؟
هنگامی که دریا ناآرام بود
هنگامی که در میان رزهای وحشی
آواز بلبل به گوش می رسید
و شاخساران معطر اقاقیا بر بالای سرت
در رقص بودند
درختان تاک ، در هم پیچیده از میان سنگ ها
سرک می کشیدند
آن جاده باریک خاموش
بر فراز دریا گسترده شده بود
در کنار هم می تاختیم ، دست تو در دستم
آیا به یاد می آوری
غرش آن رود خروشان پس از باران را ؟
که ذرات خود را بر سراپای ما می افشانید
و اندوهمان چه دور به نظر می رسید از ما
آه چگونه همه آنها فراموشمان شد ؟
الکسی کنستانتینوویچ تولستوی
بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود
بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته می کند
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
فروغ فرخزاد
از لبانت بوسیدم همانگونه که دست مادرم را می بوسیدم
به معصومیت نماز میتی که سر گور مادرم نخوانده بودم
به مستی غلط های املایی نوشته شده بر سنگ گور مادر
و تو به اندازه وصیت نامه مادرم دوست داشتنی بودی
که گفته بود پسرم را بعد از مرگ در کنارم خاک نکنید
برخی رمانهای قدیمی
با جمله سال هزار و نهصد و چند بود شروع می شد
من کودکی ام را ، رمان دوران کودکی ام را
با شکستن اسباب بازیهای تو آغاز کردم
من همواره پاییز را با شکستن تابستان آغاز کردم
آغاز کردن پاییز با شکستن تابستان
این همان نبردی بود که در عشق ورزی با تو باخته بودم
برای یک عشق فراری قلبی برای پنهان شدن جستن
وظیفه تنهاییی بود که در عشق مادرم می سوخت
شاید در آن چشمانت که هنگام مرگ آن زن داغ بود
و سردی ات که تداعی گر شهرهای دور دست بود
قلبی را یافتن
و به قلبی پیشنهادی غیر قابل رد کردن دادن
و رویای یکی ساختن اقیانوسها در انتهای دریاها بود
آه من چه سان از یاد توانم برد
چه سان از یاد توانم برد
مادرم را که هنگام زاییدن من
در شکمش گلی گذاشته بود
این گل مگر سر جایش می ایستاد ؟
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شدهام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم
هاتف اصفهانی