عشقی نوین

از صد ها سال پیش

که تو را درون دوات دوست مى داشتم
و مى کوشیدم تا با تو
عشقى نوین بنیاد کنم
عشق تملک و زبونىِ تَنْ خواهش و لذتِ کلونِ در
ناشناخته بود
زیرا میان من و تو
در درازناى عمر
نان بود و مرکب بود
اینک که در قاره اى دیگر
در کنار تو باران مى بارد
شعر من مرطوب مى گردد

غادة السمان
مترجم : عبدالحسین فرزاد

نماز عشق

برای لمس دستانت

باید وضوی عشق گرفت
برای بوسیدنت
باید سوره‌ی عشق خواند
تو تنها وارثِ
سجاده‌ی قلبم هستی

مانی دانته

به عشق شکوفای قلبم نگاه کن

با هواپیمای کاغذی خیالم

با صفای احساست
به سویم پرواز کن
سرزمینی های سحر آمیزرا سر سبز خواهی دید
و من بلندترین تاج درخت خواهم شد
تا به تو سایه و سر پناه بخشم
از دو دستت
دو بال فرشته بساز
برایم بازیچه رویا واندکی هم آرامش به ارمغان آور
اما قبل از اینکه چیزی بگوئی
به عشق شکوفای قلبم نگاه کن

آلدا مرینی
ترجمه : سیدابوالحسن هاشمی نژاد

محصول عشق

عشق همدیگر را فهمیدن

و حس کردن است
نه یکی شدن
ما نیمه ی مکمل میخواهیم
نه سایه ی خود را
وقتی انگیزه عشق باشد
و هدف دوام بخشیدن
محصول همیشه عمیق و زیبا است

نادر ابراهیمی

هنگامی که تو را می بوسم

هنگامی که تو را می بوسم

تنها دهان تو نیست که می بوسمش
تنها ناف تو نیست
تنها شکم تو نیست که بر آن بوسه می زنم
من حتی
پرسش های تو را می بوسم
آرزو های تو را
عکس العمل تو را می بوسم
شک های تورا
شهامتت را
عشقت را به من
و رهایی ات را از من
من به پاهای تو بوسه می زنم
که به اینجا آمده اند و دوباره
از اینجا خواهند رفت
من
تو را می بوسم
همین گونه که هستی
همانگونه که خواهی بود
فردا و فرداها
هنگامی که حتی
هنگامه ی من نیز گذشته است

اریش فرید
مترجم : اعظم کمالی

دلم برای تو تنگ است

دلم برای تو تنگ است

و این را نمی‌توانم بگویم
مثل باد که از پشت
پنجره‌ات می‌گذرد
و یا درخت‌ها که
خاموش‌اند
سرنوشت عشق
گاهی سکوت است

چیستا یثربی

ننویس

ننویس غمگینم و می خواهم

چراغم خاموش باشد
تابستان‌ها در غیاب تو به تاریکی اتاقند
دوباره دستانم را بسته‌ام نباید کاری بکنند
کوبیدن بر قلب من به کوبیدن به یک قبر می‌ماند
ننویس

ننویس بگذار یاد بگیریم مردن را
چُنان که بهتر از آن ممکن نباشد
دوستت داشتم ؟
از خدا بپرس
از خودت بپرس می‌دانی ؟
شنیدن دوستت دارم‌های تو
وقتی این همه دوری
به این می‌ماند که برایت از بهشت بگویند
و هرگز به آن راهت ندهند
ننویس

ننویس می‌ترسم از تو
می‌ترسم از به یاد آوردن
چرا که خاطره در خود نگه می‌دارد
صدایی را که زمانی شنیده‌ام
به آنکه نمی‌تواند بنوشد آب نشان نده
نشان نده تصویر آن دلبند را در کلمه‌ای دست‌نویس
ننویس

ننویس این کلمات مهربان را
که شهامت ندارم دیدنشان را
انگار صدای تو می‌گستراند این کلمات را بر قلب من
در امتداد لبخندت ، بر آتش
این کلمات بر من ظاهر می‌شوند
انگار بوسه‌ای نقش زده باشد آنها را بر قلب من
ننویس

لوئیس سیمپسون شاعر جاماییکایی
مترحم : آزاده کامکار

نامی تازه

یا انگشتی بر لبان
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
هرزگان می توانند

یکی از دل ها عاشق ترین باید بمیرد
هرزگان نمی دانند
شاید راه دیگری باشد
تو می گویی
می توان به غریزه ی سازش بازگشت
کبک سفید در زمستان قطبی
بوآ ی سبز بر درختان جنگلی
آهوبره ی خالدار میان بهار گرمسیری
شیادان می توانند
شاید راه دیگری هم باشد
من می گویم
نامی تازه برایت بر می گزینم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از میان برگ های شعر من پر بکشد
چهچهی بزند یا سوتی بلند
عشوه ای بگشاید به شکفتن غنچه وار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو یقین کنیم
عاشقان می توانند
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند
اگر می خواهی بمیرم
خنجر و فنجان زهر را دور انداز
لبخندی بخلان در جانم
یا انگشتی بگذار بر لبانم
همین
عاشقان می توانند

منوچهر آتشی

بگذار باور کنم

بگذار باور کنم

که هنوز زندگی
می‌تواند خبرهای خوب بیاورد

این‌که زمان مجبور نیست
مرا با تَرَک‌ها و گرد و خاک‌اش
خوار و خفیف کند

بگذار در این شب تاریک قدم بزنم
و خیال کنم که هنوز چیزی باقی مانده است
از ستارگان
میان درختانی که با هم قدم می‌زدیم

ستارگانی که تنها می‌توانند
آن‌هایی را پیداکنند
که عاشق‌ می‌شوند
کنار یک رود
یک عصر

بگذار ، بگذار
در رنجم آرام بگیرم
و هذیان مغاک‌ات را بشناسم
و درهایی را
که نا‌گهان
ناپدید شدی

دخترک ابدی
شعر
گواه مرگ من

چراکه زندگی رویاست
همان حرفی که از کودکی‌ام می‌شنیدم

نه بیش و نه کم
شخصیت‌های یک قصه‌ایم
که کسی به رویا می‌بیند

در لحظه‌ای که به پیش می‌رفتم و
غرق می‌شدم
تنها چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم این بود
که در پایان
طرح رویا را
در خواهم یافت

ایوان اونیاته شاعر اکوادور
ترجمه : محسن عمادی

تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم


تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم

چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم

مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم

چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم

کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همی‌گردم

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم

منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان
نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی‌گردم

قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم

مولانا

در فکرتو هستم

هر روز

در فکر تو هستم

گر چه آن قدر که می خواهم
به تو نامه نمی نویسم
یا تلفن نمی کنم
هر روز
در فکر تو هستم
گاه در فکرِ
خاطره ای که با تو داشته ام
و گاه در رویاهایم
برای تو
آنچه برایم رخ داده را تعریف می کنم
مهم نیست
به چه فکر می کنم
هر روز برایت نامه می نویسم
یا به تو تلفن می کنم
و دلم برایت تنگ می شود

سوزان پولیس شوتز
ترجمه : رویا پرتوی

مرا در آغوش بگیر

مرا مثل نداشتنت ، عمیق
مثل قدم هایت ، محکم
مثل رویاهایت ، باشکوه
در آغوش بگیر
زیباترین وداع هنوز اتفاق نیفتاده است

برای روزهایی که نیستم
عمیق
محکم
باشکوه
مرا در آغوش بگیر
با احساس مردی
که لب مرز نشسته و
می داند
به جنگ برود
یا از کشور
فرقی نمی کند
خانه اش آتش گرفته است

منیره حسینی

مرا فراموش خواهی کرد

مرا فراموش خواهی کرد
از من جدا خواهی شد
پس مرا از غارم بیرون نکش
عادت هایم را از من مگیر
خصوصا عادتی که به تنهایی دارم را

اوغوز آتای
مترجم : سینا عباسی

اگر روح من را بیازاری

فرقی نمی کند که تو را
چقدر دوست می دارم
فرقی نمیکند معشوقه ام باشی
رَفیقم باشی
یا از خویشاوندانم
اگر روح من را بیازاری
بعد از بارها بخشش
یک روز صبح میبینی من هستم اما
نگاهم به تو
خنده هایم با تو
حرف هایم با تو
درد دل هایم با تو
شبیه دیروز نخواهد بود
من اینگونه می روم
برای همیشه

فرزانه صدهزاری

تو و شما

او بی آنکه بخواهد
یک " تو " مهربان و صمیمی را
به جای " شما " پوچ و تهی بر زبان راند
و در دل عاشق من تمام آرزوهایم را بر انگیخت
من اندیشناک در برابرش ایستاده ام
طاقت آن ندارم که نگاه از نگاهش بر دارم
به او می گویم
شما چقدر دوست داشتنی هستید
و با خود می اندیشم
چقدر دوستت دارم

الکساندر پوشکین

به هزار دلیل دوستت دارم

به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‏‌تواند
کیف کوچکت باشد
بازشده در جوی آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانی‌‏ات را
لبخند می‏‌زدی
آخرینش می‏‌تواند
اولین بوسه‏‌یمان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستن یواشکی
توی سینما

به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‏‌تواند
دست‏‌هایت باشد
روی صورت من
تا خدا و ابلیس
اشک‌هایم را نبینند
یا روزی که
در میدان ولی عصر
زمزمه کردی در گوشم
قرار نیست هیچ‏کس بیاید

به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‏‌تواند
سرفه نکردنت باشد
روی سیگارهای من
می‏‌تواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق‏بازی کردنت

به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می‏‌تواند
لنگه کفش خونی‌‏ات باشد
روی پیاده‌‏رو
وقتی تنت را
روی دست می‏‌بردند
می‌‏تواند حسرت گیسوانت باشد
برای بوسیدن آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند

حامد ابراهیم‌پور

آن غروب را به یاد می آوری ؟

آن غروب را به یاد می آوری ؟
هنگامی که دریا ناآرام بود
هنگامی که در میان رزهای وحشی
آواز بلبل به گوش می رسید
و شاخساران معطر اقاقیا بر بالای سرت
در رقص بودند
درختان تاک ، در هم پیچیده از میان سنگ ها
سرک می کشیدند
آن جاده باریک خاموش
بر فراز دریا گسترده شده بود
در کنار هم می تاختیم ، دست تو در دستم
آیا به یاد می آوری
غرش آن رود خروشان پس از باران را ؟
که ذرات خود را بر سراپای ما می افشانید
و اندوهمان چه دور به نظر می رسید از ما
آه چگونه همه آنها فراموشمان شد ؟

الکسی کنستانتینوویچ تولستوی

بر او ببخشائید

بر او ببخشائید
بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشائید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دور دست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشائید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته می کند
 
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
 
ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند

فروغ فرخزاد

از لبانت بوسیدم همانگونه که دست مادرم را می بوسیدم

از لبانت بوسیدم همانگونه که دست مادرم را می بوسیدم
به معصومیت نماز میتی که سر گور مادرم نخوانده بودم
به مستی غلط های املایی نوشته شده بر سنگ گور مادر
و تو به اندازه وصیت نامه مادرم دوست داشتنی بودی
که گفته بود پسرم را بعد از مرگ  در کنارم خاک نکنید
برخی رمانهای قدیمی
با جمله سال هزار و نهصد و چند بود شروع می شد
من کودکی ام را ،  رمان دوران کودکی ام را
با شکستن اسباب بازیهای تو آغاز کردم
من همواره  پاییز را با شکستن تابستان آغاز کردم
آغاز کردن پاییز با شکستن تابستان
این همان نبردی بود که در عشق ورزی با تو باخته بودم
برای یک عشق فراری قلبی برای پنهان شدن جستن
وظیفه تنهاییی بود که در عشق مادرم می سوخت
شاید در آن چشمانت که هنگام مرگ آن زن داغ بود
و سردی ات که تداعی گر شهرهای دور دست بود
قلبی را یافتن
و به قلبی پیشنهادی غیر قابل رد کردن دادن
و رویای یکی ساختن اقیانوسها در انتهای دریاها بود
آه من چه سان از یاد توانم برد
چه سان از یاد توانم برد
مادرم را که هنگام زاییدن من
در شکمش گلی گذاشته بود
این گل مگر سر جایش می ایستاد ؟ 

ادامه مطلب ...

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم

به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم

من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم

منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم

چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم

به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم

ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم

شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم

هاتف اصفهانی