تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید
شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی

چه‌نسبت‌با شکرداری که‌سرتا پای شیرینی
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی

مگر همسا‌یه نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی
مگر همشیره‌ حوری که در چشمم نمی‌آیی

به‌هرجا روکنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی

چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی

جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی

ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی

چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی

اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی

اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی

قاآنی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.