چقدر دوستت دارم

آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم
هر بار که می پرسی چقدر ؟

با خودم فکر می کنم
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد ؟
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد ؟
ابرها چه می دانند
چند قطره باریده اند ؟
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است ؟

و من
چطور بگویم که
چقدر دوستت دارم

هستی دارایی

حیف اما دلبری نمیدانست

بعدترها
روزی اگر
روی نیمکت یک پارک
با غریبه ای هم کلام شدی
حرف عشق که
درمیان آمد
لبخند بزن
مکثی کوتاه کن و
آهی بکش
و مرا چنین بیاد آور

قبل ترها
آن سالهای دور
یادش بخیر
شاعری بود
لبریز حس هزاران زن
عاشق و
بی قرار و
دلتنگ
هی ؛ بفهمی اندکی زیبا
شیفته و واله و شیدا

حیف اما
دلبری نمیدانست

هستی دارایی

احساس


دلم میخواست
می شد مثل اعضا بدن
احساس را هم اهدا کرد

اصلاً هر کسی
هر چیز به درد بخوری که دارد را باید اهدا کند

وصیت می کردم
احساسم را قسمت کنند
میان هزار زن

هزار زن
با دستانی سرد
و نگاهی بی روح

زنانی که طعم عشق نچشانده اند
که دلشان هرگز نتپیده
که نگاهی هوش از سرشان نبرده
و طعم گس دلتنگی نچشیده اند

اصلاً می دانی
چیزهای به دردبخور را نباید به گور برد
باید بخشید و زندگی ها را نجات داد

هستی دارایی

موحوداتی ناشناخته

و من
به تازگی کشف کرده ام
روی این کره ی خاکی
موجوداتی زندگی میکنند
ناشناخته
به نام سخت جانان

همانهایی که
عاشقند و
امیدوار و
زنده

هستی دارایی

دوست داشتن غم انگیز

هیچ گاه
نفهمیده ام
دوست داشتن چرا این همه
غم انگیز است ؟

هیچ گاه
نمی فمم
چرا می گویند
آدمها با قلبهایشان عاشق می شوند

وقتی که من
همیشه عشق را
درگلویم احساس می کنم ؟

هستی دارایی