نامش بر زبانم

نامش بر زبانم
هر بار که سخن می گویم
شکلش مقابل چشمانم
به هر کجا که می نگرم
هر شب و روز
گویی این روح اوست
که در من گام بر می دارد
گویی این او نیست
که مرا کشته است
من او را کشته ام
و با خود به هرجا می برم

فیلیپ آیرز شاعر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی

فاصله

همیشه باید فاصله ات را
با بعضی آدم ها حفظ کنی
آن ها وقتی توی ویترینند
جذاب ترند
تو وقتی پشت شیشه باشی
در امان تری
اگر سعی کنی نزدیکشان شوی
خیلی چیزها می فهمی
در مورد جنسشان
قد و اندازه شان
هویتشان
ضربه می خوری
دلخور می شوی
ناامید می شوی
یادت باشد
بعضی آدم ها
فقط به دردِ
از دور تماشا شدن می خورند

پریسا زابلی پور

قادر نیستم با کلمات بیان کنم‌

قادر نیستم با کلمات بیان کنم‌
حسرتی که در من است
در کلمات نمی‌گنجد
اما در خالی آغوش گشوده‌ام
در جریان خون رگ‌های بازوان‌ام
در هر ضربان قلب من
تو طنین‌انداز می‌شوی
عبور می کنی
دوباره به من بازمی‌گردی
و تا ابد می‌مانی

تو از عمق وجودم
سرچشمه می‌گیری
اما هر نفس
در سرمای وجود من
یخ می‌زند
منجمد می‌شود
و به یادم می‌آورد
تو همان کسی هستی
که دوباره و دوباره
مرا ترک‌ گفت

هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : مرجان وفایی

بعضی گریه ها شعر نمی شوند

بعضی گریه ها شعر نمی شوند
موسیقی هم همینطور
بعضی درد ها را نمی توان نوشت
نمی توان سرود
بعضی بغض ها
میانِ اینهمه شعر
به هیچ صراطی مستقیم نیستند

به گمانم
بعضی جاها
فقط باید مرد

مریم قهرمانلو

دلم می خواست

دلم می‌خواست
ده ‌هزار کتاب خوانده بودم
تا می‌توانستم
سخن زیبایی بگویم به تو
در این لحظه

اوغوز آتای
مترجم : علیرضا شعبانی

در همین سادگی

ساده بودم
ساده بودن
فریضه‌ی الاهی ست
مثل نماز خواندن
مثل تو را دوست داشتن
مثل خنده‌هات
مثل اسم قشنگت
و من
در همین سادگی
عاشقت شدم
ساده بودم ؟
نه
خودم
موهات را ریختم دور صورتت
گوشواره‌هات را
خودم آبی کردم
یک ماتیک سرخ کشیدم به لب‌هات
‌بوسیدمت
آنقدر که این هیجان سرخ در رگ‌هام بگردد
بعد
منتظرت شدم
و هیچ در اتاق تنهایی نخوابیدم
و هیچ خودم را بغل نکردم
و هیچ از بغل خودم جدا نشدم
تاریک بود
و پیرهنم بوی تو می‌داد
بوی تو در سینه‌ی پیرهنم
دگمه دگمه باز می‌شد
زندگی آغاز می‌شد
می‌آمدی
می‌رفتی
انگشت‌هات
و من
هیچ نمی‌خواستم
جز تو
که بیایی بروی
نروی
اصلاً کجا بروی ؟

عباس معروفی

مرا به خاطر عشق دوست بدار

اگر به خاطر زیبایی
دوست ام می داری
دوستم مدار
خورشید را دوست بدار
با گیسوان زرینش

اگر به خاطر جوانی
دوستم می داری
دوستم مدار
به بهار عشق بورز
که هر ساله جوان است

اگر به خاطر دارایی
دوستم می داری
دوستم مدار
پری دریایی را دوست بدار
که مروارید و یاقوت بسیار دارد

اگر دوستم می داری
به خاطر عشق
پس هر آینه دوستم بدار
دوستم بدار هماره
من هماره عاشق ات خواهم بود

فردریش روکرت

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شبها نمی‌نالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
که می‌افتد به خاکم سایه گل یا نمی‌افتد

رود هر ذره خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد

رهی معیری

عشق چونان قهوه‌خانه‌ای است

چونان قهوه‌خانه‌ای کوچک
در خیابان غریبان است عشق
می گشاید درهایش را
بر همگان
 
عشق چونان
قهوه‌خانه‌ای است
که زائرانش کم و زیاد می‌شوند
بر حسْب بغض آسمان
چون ببارد
باران
چون معتدل گشت هوا
ملال گیرند و کم شوند

آهای
بانوی غریب
من این‌جا می‌نشینم
در گوشه‌ای
چشمان‌ات چه رنگ‌اند ؟
نام‌ات چیست ؟
هنگامی که از من عبور می‌کنی
و من در انتظار تو نشسته‌ام
چه‌گونه صدایت کنم؟

عشق قهوه‌خانه‌ای است کوچک
دو جام شراب سفارش می‌دهم
و شراب‌ام را
شراب‌ات را
می‌نوشم
چتری و دو کلاه
بر می‌دارم
اینک باران
می بارد
بیش از هر روز دیگری
می‌بارد
و تو
وارد نمی‌شوی

سرانجام به خویش می‌گویم
شاید آن زنی
که در انتظارش بودم
در انتظارم بود
یا در انتظار مرد دیگری
در انتظار من و او
و هرگز او را
مرا
نشناخت

و به خویش می گفت
من این‌جا
در انتظار توام
چشم‌هایت چه رنگ‌اند ؟
چه شرابی می‌نوشی ؟
نام‌ات چیست ؟
و هنگامی که از روبروی‌ام
می‌گذری
چه‌گونه صدایت کنم

چنان قهوه‌خانه‌ای
کوچک است
عشق

محمود درویش
مترجم : صالح بوعذار

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم

ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم

از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان
هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم

خورشید عارض او چون ذره برده تابم
بالای سرکش او چون سایه کرده پستم

کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم
سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم

تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم

کیفیت جنون را از من توان شنیدن
کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم

ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم

سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست
فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم

از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی
لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم

فروغی بسطامی

هرگز نبوده‌ام جز به‌خاطر تو

جهان هستی
و هیچ جهانی چون تو نیست
آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده‌داری
صدای چکیدن دانه‌های باران
زمستان و بهار هستی
شب‌های تابستان هستی
از آن زمان که به تو دل دادم
جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رؤیا و بیداری من شدی
امان از اشتیاق‌ام برای تو

کاش بدانی
با تو چگونه محو می‌شوم
و چقدر خواهم مرد
اگر چشمان‌ام در پیش‌گاه تو بایستند
در تلفظ نام‌ات
شهدی‌ست که دهان‌ام نمی‌شناسدش
پس هرگز به‌دنیا نیامده‌ام
و هرگز نبوده‌ام
جز به‌خاطر تو

سهام الشعشاع
مترجم : سودابه مهیجی

زندگى قبل از هرچیز زندگى‌ست

زندگى قبل از هرچیز زندگى‌ست
گل مى‌خواهد ، موسیقى مى‌خواهد
زیبایى مى‌خواهد

زندگى حتى اگر یکسره جنگیدن هم باشد
خستگى در کردن مى‌خواهد
عطر شمعدانى‌ها را بوییدن مى‌خواهد

خشونت هست ، قبول
اما خشونت ، اصل که نیست
زایده است ، انگل است ، مرض است
ما باید به اصلمان برگردیم

زخم را که مظهر خشونت است
با زخم نمى‌بندند
با نوار نرم و پنبه پاک مى‌بندند
با محبت ، با عشق

نادر ابراهیمی

انتظار

زنى را انتظار مى کشم
که یک روز
با دامن و گیسوانى رقصان در باد
خواهد آمد

آتال بهرام اوغلو
مترجم : حسین صفا

ای چشم شیرین بی‌پروا

همه جا می‌بینم‌ات
به درخت و پرده و آینه
نمی‌دانم اما
تو مرا دنبال می‌کنی
یا من تو را
ای چشم شیرین زیبا
به گل‌ها می‌بینیم و می‌بینم‌ات
به گل‌ها نشسته‌ای و می‌بینیم
بر آب می‌نگرم و می‌بینم‌ات
در آب می‌لرزی و می‌بینیم
تو مرا جست‌وجو می‌کنی یا من تو را ای چشم شیرین دل‌ربا
همه‌ رویاهایم را نیلوفری کرده‌ای
و همه‌ خیال‌هایم را به بوی شراب آغشته‌ای
همه‌جا
گرمای خانه و جان و جهان است حضورت
ولی چشم که باز می‌کنم
نمی‌بینم‌ات دیگر
با آن‌که می‌دانم
تو می‌بینی‌ام همه جا
من شیدای توام
یا تو مرا گرفته‌ای به بازوی سودا
ای چشم شیرین بی‌پروا

منوچهر آتشی 

درد می‌کشم از عذاب زندگی

آه
صدایت صدایت
سراسر حسرت‌ست
مثل هم‌آغوشی
معلق می‌دارد مرا
میان پریشانی و جنون
بر دیواره‌های قلعه‌ی شب
در حالی‌که
درد می‌کشم از عذاب زندگی
دلتنگ توام
در حالی‌که
درد می‌کشم از عذاب زندگی
بیشتر دوستت دارم

غادة السمان

دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید

دیگر ساعتی بر دست من نخواهی دید
مِنبعد عبور ریز عقربه ها را مرور نخواهم کرد
وقتی قراری ما بین نگاه من
و بی اعتنایی نگاه تو نیست
ساعت به چه کار من می آید ؟
می خواهم به سرعت پروانه ها پیر شوم
مثل همین گل سرخ لیوان نشین
که پیش از پریروز شدن امروز می پژمرد

دوست دارم که یک شبه
شصت سال را سپری کنم
بعد بیایم و با عصایی در دست
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم
تا تو بیایی
مرا نشناسی
ولی دستم را بگیری و
از ازدحام خیابان عبورم دهی

حالا می روم که بخوابم
خدا را چه دیده ای
شاید فردا
به هیئت پیرمردی برخواستم
تو هم از فردا
دست تمام پیرمردان وامانده در کنار خیابان را بگیر
دلواپس نباش
آشنایی نخواهم داد
قول می دهم آنقدر پیر شده باشم
که از نگاه کردن به چشم هایم نیز
مرا نشناسی
شب بخیر

یغما گلرویی

نامی از نام هایت

بر این گمان بودم
که نامی را میدانم
از نامهایت
که تو را به سوی من خواهد آورد
اما آن را نمی دانستم
یا نمی یافتمش
با خود گفتم
این منم که مرده ام
و راز تو را فراموش کرده ام

خوزه آنخل بالنته
مهیار مظلومی

پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست

پنجره ها بسته اند عشق پدیدار نیست
دیده بیدار هست دولت دیدار نیست

یار چو بسیار بود دل سر یاری نداشت
دل سر یاری گرفت لیک دگر یار نیست

روی پریوار بود آینه اما نبود
آینه اکنون که هست روی پریوار نیست

زلف سیه کار من بس که گرفتار سوخت
توده خاکسرش ماند و خریدار نیست

خیل وفا پیشگان از بر من رفته اند
مانده هوادار من آنکه وفا دار نیست

حلقه به گوشان چرا ترک ادب گفته اند ؟
جز همه انکار من آن همه را کار نیست

گفتمشان می برم تا بفروشم به غیر
بنده بی شرم را رونق بازار نیست

ای غم بسیار من یار من و یار من
باش که در دار دل غیر تو دیٌار نیست

ای دل دیوانه خو عمر تبه کرده ای
اینت نژندی سزا ، گر چه سزاوار نیست

لحظه چو گم شد مجوی کاب روان را به جوی
صورت تکرار هست معنی تکرار نیست

بس کنم این گفته را گفته آشفته را
خفته ای و خفته را گوش به گفتار نیست

سیمین بهبهانی

همان‌گونه که با نامِ خودم همراهم

برای به یاد آوردنت
نیازی به مرورِ خاطره‌ها نیست
که حتی یک لحظه‌ هم از ذهنِ من بیرون نمی‌روی
راه رفتن‌ات شبیهِ دویدن است
و لبخندِ تو
مانندِ چراغی که در تاریکی بتابد
روشنایی می‌افشانَد

وقتی‌که زمان در تاریکی‌های خالیِ خود
با ستاره‌های دوردستِ کائنات
کائناتی که دگرگون شده‌اند
جاری می‌شود می‌رود
برای به یاد آوردنت
نیازی به مرورِ خاطره‌ها نیست

همان‌گونه که با نامِ خودم همراهم
هر ساعت
هر دقیقه
هر ثانیه
و به همان‌سان با تو همراهم

قلب‌مان با غرورِ حاصل از باور کردنِ خوش‌بختی
آسوده است
سرمان به سانِ دینامیت
زیرِ بغل‌های‌ ما جا گرفته است
و بعد
روشناییِ حاصل از دیدارِ حقایق
که بر پیشانی‌مان می‌درخشد
در هر زمان
و در چنین شرایطی
برای هر انسانِ فناپذیری میسر نمی‌شود

برای به یاد آوردنت
نیازی به مرورِ خاطره‌ها نیست
تو به اندازه‌ی قلب‌ام
و به اندازه‌‌ی دست‌ام به من نزدیکی

آتیلا ایلهان 
مترجم : ابوالفضل پاشا

چشم سر مست خوشت ، فتنه هشیاران است

چشم سر مست خوشت ، فتنه هشیاران است
هر که شد مست می عشق تو ، هشیار آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره نیست
یعنی او نیز هم از زمره هشیاران است

دلم از مصطبه عشق تو ، بویی بشنید
زان زمان باز مقیم در خماران است

عشق باروی تو هر بوالهوسی، چون بازد ؟
عشق کاری است که آن ، پیشه عیاران است

حال بیماری چشم تو و رنجوری من
داند ابروی تو کو بر سر بیماران است

دارم آن سرکه سر اندر قدمت اندازم
وین خیالی است که اندر سر بسیاران است

شرح بیداری شبهای درازم که دهد
جز خیال تو ، که او مونس بیداران است

در هوی و هوس سرو قدت ، سلمان را
دیده ابری است ، که خون جگرش باران است

سلمان ساوجی