برو نازنینم برو

وقتی که مُردم
بر مزارم گریه مکن
و خاک را با اشکهایت
رنجیده خاطر مکن

بگذار مرغ باران و باد بر من بگریند
اما عزیزم تو نه
اگر گناه یا خطایی از تو سر زده است
دیگر مهم نیست
من تو را بخشیده ام
و اکنون می خواهم در آرامش بیارامم

بگذار ای دل غمگین و مرا تنها بگذار
برو نازنینم ، برو

آلفرد لرد تنیسون شاعر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی

نگاه مردد

من
معنای این نگاه مردد را
نمی فهمم
لطفا
یک بار دیگر
در لحظه ای که نمی دانم
با بوسه ای
مرا غافلگیر کن

نیلوفر لاری پور

حالا وقت رفتن نیست

استاد عشق
چقدر به مهرِ شیرین تو نیازمندم
چگونه فراموشت کنم ؟
وقتی که این روزها
تنها صدای پای مرگ را می شنوم
و زیر لب مدام می گویم
بمان عزیزم ، بمان
حالا وقت رفتن نیست

جورج الیوت شاعر انگلیسی
ترجمه : چیستا یثربی

فراموش کردن تو

تصمیم گرفتم
هر روز کمی از تو را
فراموش کنم
اشتباهم این بود
که از
چشمهایت
شروع کردم

فرید صارمی

در جستجوی گنج

اگر در جستجوی گنجی
باید در مکان های کمتر به چشم آمده
به دنبالش بگردی
نه در گفته های آدمیان
که آنجا فقط باد می یابی
گنج را در نهاد کسی بجوی
که با سکوتش حرفها دارد

آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی

چشم های تو

به چشم‌های کسی جز خودم نیا
این روزها
هیچ‌کس جز تو
به چشمم نمی‌آید
بگذار مردم نبودنت را
از چشم من ببینند
من چشم‌های تو را
به چشم خود دیده‌ام

کامران رسول زاده

عقل و قلب

در یک جیب پالتو ام مرگ و
در جیب دیگرش زندگی را گذاشتم

در یک جیب شادی و در جیب دیگر غم
در یکی به سراغم آمدن
و در دیگری از من فرار کردنت را

در یک جیب پالتو ام شجاعت
و در جیب دیگر ترس را گذاشتم
یک طرف دوستانم و یک طرف دشمنانم را

چقدر چیزهای دوست داشتنی
و نفرت انگیز در این دنیا وجود دارد

در یک جیب پالتو ام عقلم را
و در جیب دیگر قلبم را گذاشتم
اینگونه بود که توانستم قدم بزنم

احمد ارهان
ترجمه : کیوان روان بخش

انتظار

افسوس ، ای که بار سفر بستی
کی می‌توانم از تو خبر گیرم ؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم ؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه‌ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه‌ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست

آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده ، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست

نادر نادرپور

چنان سیب سرخی

چنان سیب سرخی در دست می فشارمت
چنان سیب سرخی که آب شیرین را از خاک می نوشد
تو را می نوشم
در تملکم نیستی
نه شبت ، نه هوایت ، و نه سپیده دمت
نه ، من تو را با دست هایم محصور نمی کنم
که بوی خوش تو
متعلق به تمام سرزمین من است
به تمام کاج های بلند سرزمین من
تنها ، گاه گاه
چنان سیب سرخی در دست می فشارمت
چنان سیب سرخی که آب شیرین را از خاک می نوشد
تو را می نوشم

پیش از این شاید مرده بودم من
پیش از آنکه بیایی
قبل از اینکه عاشقت باشم
پیش از این شاید مرده بودم من
تا تو آمدی
و تا دهانت به قلب من بوسه ای زد
و تا عشق در من زاده شد
تداعی بوسه هایت
از پس خیابانی بلند
خیابانی بلند با نام زندگی
ادامه ام داد
ادامه ام داد چونان مردی مجروح
که دست بر دیوار
خود را به کلبه معشوقه اش می کشاند

مردی در آستانه مرگی
تا در پس خیابانی بلند تو را یافتم
تو را شناختم
و من امروز در سرزمین خویش خوشبختم
سرزمینی از بوسه هایت
و آتشفشان سینه هایت

پابلو نرودا

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم


من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی

قهر کن

قهر کن هرجور که می خواهی
احساساتم را جریحه دار کن
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو

تو مثل بچه‌هایی ، محبوبِ من
که دوستشان داریم
هرقدر بد باشند
قهر کن
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود ، دریا هم نبود
مثل رگبار ، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد

عصبانی شو
من تلافی نمی کنم
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می‌گیری
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت دنیایی است
و اندوه نیز

برو اگر ماندن سخت است
که زمین ، زنان را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان
نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد

تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین ، مثل آسمان
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که وفاداری چیست

نزار قبانی
ترجمه : یدالله گودرزی

اصرار می کنی


اصرار می‌کنی
قلب داری
و من چگونه به تو بفهمانم
که قلب هیچ‌کس
را نمی‌توانی تویِ قفسه‌ی سینه‌اش پیدا کنی
باید ته چشم‌هایش را بگردی
یا دست‌هایش را لمس کنی

بعضی‌ها
قلب‌شان تویِ دست‌هایِ‌شان می‌تپد
بعضی‌ها
تویِ چشم‌هایِ‌شان
و عده‌ای
انگار
قلبِ‌شان را به لب‌هایِ‌شان دوخته‌اند
که در هر بوسه‌ای
می‌توانی ضربانِ زندگی را
حس کنی

ولی قلبِ تو
در هیچ‌کدامِ این‌ها نبود
نه در دست‌هایت
نه در چشم‌هایت
نه در لب‌هایت

اصرار می‌کنی
قلب داری
و من چگونه به تو بفهمانم
آن‌چیزی که دکترها
از آن عکس می‌گیرند
قلب نیست
و درست به همین دلیل است
هیچ ناراحتی قلبی
با عمل جراحی خوب نمی‌شود

اصرار می‌کنی
قلب داری
و نمی‌دانی
هنوز آن قدر دیوانه هستم
که همین‌گونه دوستت داشته باشم

نسترن وثوقی

به من ترانه ای بیاموز

به من ترانه‌ای بیاموز
تا در روشنایی ماه بخوانم
در تاریکی شب بخوانم
زیر باران بخوانم
وقت بیداری خاک بخوانم

به من ترانه‌ای بیاموز
به من ترانه‌ای بیاموز
وقتی کنار توام بخوانم
وقتی از تو جدایم بخوانم
وقتی فراموشت می‌کنم بخوانم

به من ترانه‌ای بیاموز
اگر به جاهایی رفتم که دیر بازگشتم
بتوانم دوباره هر چیز را بدون تو دوست بدارم
هی نگویم روز و شب، روز و شب
به کسی گوش نکنم
هم راه بروم هم بخوانم
هم بخوانم هم راه بروم

عارف دامار شاعر ترکیه
مترجم : شیوا قدیری

امتداد نگاه تو را هر که بگیرد

امتداد نگاه تو را هر که بگیرد
به جاده می رسد
به ایستگاه
به دستگیره ی در
به بندهای کوله پشتی
به راه

امتداد نگاه تو را هر که بگیرد
به جهانگردِ غمگینی می رسد
که تا بحال
کسی را نبوسیده است
که مدت هاست
کسی را ندیده است

کاش هیچکس
دنبال نگاه تو را نگیرد
در امتداد نگاهِ تو راه نرود
به انتهایِ نگاهِ تو نرسد
اینجا
که نگاه تو تمام می شود
اینجا که من رسیده ام
به جز اندوه سفر
چیزی نیست

شهریار بهروز

خاطرات زنده اند

خاطرات زنده اند
نه اینکه
ما آنها را
به یاد آورده باشیم
آنها نتوانسته اند ما را فراموش کنند

حیدر ارگولن
ترجمه : سیامک تقی زاده

مرا ببوس

عشق من
سرانگشتانِ تو
رودخانه هایِ محبتند
در من دریایی کاشته اند
که در التهابِ دست هایِ تو
همیشه طوفانیست

در نگاهِ تو
ناخدایِ مغروریست
و در من
کشتی هایِ بی قراری که
نامت را
مدام
سوت می کشند
بی شک
روزی هزار بار
تو را
در خودم
سفر می کنم

ناخدای من
کشتی ها به بندر برنمی گردند
اگر انگشتانِ تو
بر خطوطِ سینه ام جاری نباشند
نه
تو سرگردان رهایم نمی کنی
می دانم
به عرشه می آیی
و سکان را
به سمت من می چرخانی
هرگاه که لبریز از تو می شوم
به گِل می نشیند دلم
کویر می شود
اگر نیایی

عشق من
آشوب می شود در دلِ دریا
موج برمی خیزد
و سر به صخره می کوبد
پی در پی
ماهیِ کوچکی که پر از دوست داشتنت بود
اکنون
نهنگی شده است
که خود را به ساحل می زند
تنها برایِ نوازشی کوتاه
به امید لبهایِ تو

مرا ببوس
پیش از آنکه
چاقوی طوفان
بر گلویِ دریا بنشیند
و سر از تنِ عشق جدا کند

کامران فریدی

بمیر یا بخوان

قلبم اکنون  آنچنان زلال است
که مردن و آواز خواندن برایش یکسان می نماید
کتاب قلب من نانوشته بر جای مانده
قلبی که می اندیشد و رویا می بافد
خواه با زندگی پُر شود
خواه با مرگ
در این هر دو ابدیتی نهفته
ای دل ، تو را یکسان است
بمیر یا بخوان

خوان رامون خیمنس
ترجمه : مهدی اخوان لنگرودی

با تو ایمنم

با تو ایمنم
و با تو سرشارم
از هرچه زیبایی است
پناهم باش تا سنگینی غربت
از شانه هایم فرو ریزد
و ملال تنهایی ، از چشم هایم
باورم کن که شعر در من
طغیان یگانگی است
و حماسه ی دوست داشتن
من دیگرگونه دوست می دارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها می توان با من سنجید
و تو را تنها با تو
که سال هاست در جستجویت بوده ام
با تو آبی می بینم
تمام بینایی ام را
چشمانت
شکوه شکیبایی
گیسوانت
ادامه ی باران ها
و دلت
ترانه دریاهاست
زمزمه ی سرانگشتان باد
در خواب خوش گیسوانت
زیبایی شاعرانه ای است
که دلم را به بازی می گیرد
و نجابت کلامت
آنچنان که
هرکلام دیگر را بی رنگ می کند
در چشم انداز هرکجای طبیعت
تو را می بینم
در چشمه ، در رود ، در دریا
در گل ، در درخت ، در جنگل
در دره ، در دشت ، در کوه
با این همه
هنوز در تو حیرانم که تمامی عشقی در یک وجود
و تمامی آرزویی
در یک لباس

محمدرضا عبدالملکیان

سحرگاهان بیدار می‌شوی

سحرگاهان بیدار می‌شوی
سرمست از عطر شادی
و از پنجره‌ی کابین بیرون را می‌نگری
امواج سبز را
روی عرشه پیچیده در پالتو خز
گوش به ضربان آرام موتور می‌سپاری
و دیگر به چیزی فکر نمی‌کنی
جز دیدار او
که بدل به ستاره‌ای شده
و آنگاه هر ساعت با هر نسیم شور دریا
جوان‌تر می‌شوی

آنا آخماتووا
مترجم : احمد پوری  

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت
همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

اگر به دستگیری بپذیری اینت منت
واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

چه کمی درآید آخر به شرابخانه‌ی تو
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم
که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو
چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

چو زکار شد زبانم بروم به پیش خلقی
غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم

ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من
که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد
منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

عطار نیشابوری