تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست

تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست
پیام دوستی ات در نگاه روشن توست

بیا به سوی درختان نماز بگزاریم
که آرزوی سحرگاهشان دمیدن توست

به پاس آمدنت نامی از دمیدن رفت
به من بگو که دمیدن چگونه آمدنی است ؟

مگر نه اینکه زمین از شکوفه ها خالی ست ؟
پس آنچه نام دمیدن گرفت ، دم زدنی ست

بیا به ساحل خاموش این کویر فراخ
نگاه کن که در اینجا عقابها خوارند

به من بگو که چرا بادها نمی جنبند ؟
به من بگو که چرا ابرها نمی بارند ؟

نادر نادرپور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.