اهل کشور عشقم

من سه زبان می دانم
به سه زبان حرف زده و
به سه زبان می نویسم
عشق صلح آزادی

اهل کشور عشقم و
به همه ی زبان های دیگر بیگانه ام

اسماعیل شیمشک
ترجمه : مجتبی نهانی

عشق حقیقی

عشق حقیقی
بارها و بارها ندارد
تنها یک بار طعمش را خواهی چشید
اما تا ابد
دهانت بوی دوست داشتن می گیرد

ابومسلم اردشیر

ارزش داشتن

شاید برای تمام دنیا
یک نفر باشی
اما برای یک نفر از این دنیا
تمام دنیایی

گابریل گارسیا مارکز
مترجم : اعظم کمالی

بیزارم از عشق

بیزارم از عشق
و آدم های دروغین
آنان که ادعای عشق کردند
ولی پای عشق نماندند
رفتن را به ماندن ترجیح دادند
و اسم فرار را کوچ اجباری گذاشتند
من با تمام زنانگی ام
مردانه پای عشق ماندم
و تمام بودن ها را خواستم
افسوس که پشتم خالی شد
و دستانم خالی تر

عاطفه آقاخانی

صیدم کن

چه سود از هدیه‌هایی که
پس از هلاک به دست آورم ؟
چگونه خود را بیارایم
در آینه‌هایی که جز تو در آن‌ها نمی‌بینم ؟
و تو آینه را آفریدی
تا در آن‌ها کسی را ببینی که جز تو نمی‌بیند ؟
و هربار صدایی تو را می‌خواند
برای صدای من دام بگستری ؟
صیدم کن و پاره‌پاره‌ام کن
که مردم مرا در دریایی افکنده‌اند
که هیچ خواستار من نیست
در گِل من نه آبی مانده
نه خاکی
و نه مرگی
مرا که نه صیدم و نه صیاد ، شکار کن

میسون السویدان شاعر کویتی
مترجم : سودابه مهیجی

به خاطر خودت میگویم

به خاطر خودت میگویم
تنهایی کافه رفتن را یاد بگیر
تنهایی مهمانی رفتن را
تنهایی سفر رفتن را
تنهایی خرید کردن را
تنهایی خوابیدن را
که اگر تقدیرت سال ها تنها ماندن بود
از همه این چیزها جا نمانی

به خاطر خودت میگویم
ساز بزن
که انگشتانت به وقت نبودنش
چیزی را لمس کند که خوش آهنگ باشد
که بتوانی بی شراب و بی یار هم مست شوی

به خاطر خودت میگویم
خانه ات را با گلدان و شمع و عود و موسیقی
سبز و روشن و زنده نگه دار
که کاشانه ات آرامشکده ات باشد

به خاطر خودت میگویم
هر روز به آشپزی کردن عادت کن
که آشپزی کردن به خاطر آن بشقاب روبرویت از سرت بپرد
که احترام به جسمت را یاد بگیری

به خاطر خودت میگویم
دوستان زیادی داشته باش
که دنیایت را با آدم های زیادی قسمت کنی
که دنیایت تنها به یک نفر ختم نشود

به خاطر خودت میگویم
ورزش کن
کتاب بخوان
بنویس
موسیقی گوش کن
برقص
که انرژی نهفته در درونت را
به سمت درستی هدایت کنی

به خاطر خودت میگویم
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت
بگذار ببرد تو را هر جا که دلش خواست
که یادت باشد زندگی شوخیه به اشتباه جدی گرفته شده ماست

به خاطر خودت میگویم
خودت را ببخش
که حق لذت بردن از زندگی را از خودت نگیری
حق دوباره شروع کردن را

به خاطر خودت میگویم
ساعتی را در روز نیایش کن
که نترسی
که در هنگام ترسیدن به دست هایی که هرگز دریغ نمیشوند بیاویزی

به خاطر خودت میگویم
خودت را دوست داشته باش
که کسی نتواند آنقدر بزرگ شود
که وسعت بکر دلت را تصاحب کند
که از آن عبور کند
که تو مالکیت بی قید و شرطتت را
بی قید و شرط واگذار نکنی

به خاطر خودت میگویم
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
خودت را یادت نرود
که از حالا
برای سال های پیری
دچار حسرت برانگیز ترین نوع آلزایمر نشوی

پریسا زابلی پور

آتش عشق

گیسوی زرین خود را
به دست نسیم سپرده بود
ونسیم آن را
به صدها چین و شکن فریبنده پراکنده بود
به فروغی با زیبایی برون از
اندازه ی دیدگانش می درخشید
کمتر کسی به چشمانش نگریسته بود
نمی دانم درست و یا به خطا دیدم که
چهره اش آکنده از مهر بود
من که اخگر عشق در سینه داشتم
شگفت نبود که یک باره به خرمن دلم زند
گام هایش به انسان فانی نمی ماند
سیمایی فرشته گون داشت
آهنگ صدایش نوای انسان معمولی را نداشت
پیکری بود آسمانی ، خورشیدی تابان بود
من او را بدین گونه دیدم
هر آینه چنین نباشد
کاستن از کشش کمان
زخم تیر را درمان پذیرتر نمی کند

فرانچسکو پترارک شاعر ایتالیایی

هرکسی یاری درین کاشانه دارد ، من تو را

هرکسی یاری درین کاشانه دارد ، من تو را
یک هـدف از رفتن میخانه دارد ، من تو را
                         
هر که مـستی مـی کند ، یک دلبر نازک ادا
در کنار ساغر و پیمانه دارد ، من تـو را
                              
هرکه را دیدم به فرداهای خود دل داده است
آرزوها در دل دیــوانه دارد ، من تو را
                               
هر که عاشق می شود با جادوی یک دلفریب
در بغل معشوقه ای فتانه دارد ، من تو را
                               
در طواف عـاشقی باید بسوزی دم بـه دم
کعبه ای اینگونه هر پروانه دارد ، من تو را
                              
هرکسی دریک ستاره بخت خود را دیده است
پیش خود یک آسمان افسانه دارد ، من تو را
                               
عاشق شوریده دل ، در دفتر شعرش نوشت
هر کسی یـک دلبر جانانه دارد ، من تو را

مهدی اخوان ثالث

زن فوق العاده

زنانِ زیبا
در شگفت اند
رازِ من کجا پنهان شده
من جذاب یا مانندِ مانکن نیستم
اما هنگامی که به آن ها می گویم
فکر می کنند دروغ است
می گویم
رازم در امتداد بازوانم
در پهنای باسن ام
و در گام های بلندم است
و در شکلِ لبانم
من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
من اینم

به داخلِ اتاق می روم
به همان سردی
که شما مرد ها می پسندید
در برابر مردی که ایستاده
یا زانو زده
مرد ها در اطرافم جمع می شوند
مانند دسته یِ زنبور های عسل
می گویم رازم
آتشِ چشمانم است
و در درخشش دندان هایم
و رقصِ کمرم
سرمستیِ پاهایم
من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
من اینم

مرد ها هم در حیرت اند
که چه چیزی در من می بینند
آن ها تلاش بسیار می کنند
ولی نمی توانند
به راز درون ام پی ببرند
آن گاه تلاش می کنم
نشنانشان دهم
باز هم می گویند
که نمی بینند
می گویم
رازم
در قوس کمرم
آفتابِ لبخند ام
شکافِ سینه ام
و ظرافت اندام ام است
من یک زنم

فوق العاده
زنی فوق العاده
من اینم

حالا می فهمی
چرا هیچ وقت
سر خم نمی کنم
داد نمی زنم
قیل و قال نمی کنم
یا حتی بلند صحبت نمی کنم

وقتی مرا در حالِ عبور می بینید
باید احساس غرور کنید
می گویم
رازم در تلق تلقِ پاشنه ام است
و در پیچشِ مو هایم
و در کفِ دستم
و در نیازتان به توجهِ من
چون من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
این منم

مایا آنجلو
مترجم : بهنود فرازمند

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست

چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست

غمزه پنهان ساقی جلوه پیدای جام
فتنه پیدا و پنهان است گویی نیست هست

صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست

رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست

تا صبا شیرازه زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست

دیده تا چشم فروغی جلوه رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست

فروغی بسطامی

برایم مهم نبود

برایم مهم نبود
که خواب باشی یا بیدار
برایم مهم نبود
که عریان باشی یا نیمه عریان
برایم مهم نبود
که بدانم چه کسی هم اتاق توست
یا چه کسی هم بسترت
همه ی این ها مسائلی کوچک بود
اما مسئله ی بزرگ
این کشف من بود
که همیشه دوستت داشته ام
و همیشه تو مثل گل نیلوفر
در آب های ذهن من شناوری
و در میان انگشتانم قد می کشی
مانند رشد علف تازه
در میان سنگ یک کلیسای تاریخی
برایم مهم نبود که اکنون چه کسی را دوست داری ؟
و به چه می اندیشی ؟
درباره ی این چیزها بعداً حرف می زنیم
مسئله ی سرنوشت ساز کنونی این است که
من تورا دوست دارم
و خودم را مسئول حمایت
از زیباترین دوبنفشه ی جهان می دانم
تو و بیروت

نزار قبانی
ترجمه : اسدالله مظفری و محمد فرزبود

کنکاش در گذشته نکنید

کنکاش در گذشته نکنید
اگر تو کنارِ او آرامی
دیگر چه فرقی دارد
دیروز را بی تو چگونه گذراند
اگر قرار بر ماندن در دیروز بود
باور کن
تو امروزش نمی شدی
گاهی
گذشته را با بهایِ سنگینی می گذرانیم
و به احترامِ آینده
به دستِ فراموشی می سپاریم
اگر او
حالا کنارِ تو
تنها تو را می خواهد
تنها تو را می بیند
دیگر فدایِ سرِ لحظه هایتان
هرکه بود و نبود
دوستش داری ؟
مردانه پایِ دوست داشتنت بمان
غرورش تکیه گاهِ توست ؟
زنانه غرورش را ستایش کن
و شکر کن گذشته ات را
که حالا
که امروز
کنارِ کسی تو را قرار داد
که بی دق دقه می توانی
عاشقش باشی

عادل دانتیسم

منتظرم

منتظرم
در چنان حال‌وهوایی بیا
که چشم پوشیدن از تو
ممکن نباشد

اورهان ولی
مترجم : ابوالفضل پاشا

رویای تو و خواب من

گاهی از رویای تو می گذرم
گیرم که نمی بینی
و گاه از خواب های من تو می گذری
افسوس که نمی بینم

بیژن نجدی

خیلی خوب است

خیلی خوب است
وقتی که صبح
تنهای تنها بیدار شوی
و مجبور نباشی به کسی بگویی
که دوست‌شان داری
وقتی که دیگر دوست‌شان نداری

ریچارد براتیگان
مترجم : مسعود ضرغامیان

غنچه ای در دستم

غنچه ای در دستم
غنچه ای در وسط حنجره ام
غنچه ای در حرکاتم ، کلماتم ، قلبم
غنچه ای روی لبت
غنچه ای روی تنت
غنچه ای روی هوسها و نفسهایت
غنچه ها می خواهند
در هوایی که پر از رایحه ی خواستن است
آخرین حد شکفتن را فریاد کنند

عمران صالحی

دوستت داشتم گرچه اعترافت نکردم

دوستت داشتم گرچه اعترافت نکردم
از همان آغاز و از همان دیرباز
در هر لحظه شوق من بودی و هر دم
 نغمه ام در هر آهنگم
هر آن که چهره ی غربیه ای بینم
که زیبایی در آن خانه دارد
آن را موهبتی پنهانی
از نام تو می دانم
تمام جذبه صداها و صورت ها
که من در تو می بینم
نیستند مگر خاطره های دستچین شده ام
کز حریم تو می چیدم

جان کلر شاعر انگلیسی

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم

سوگند به موی تو که از کوی تو رفتیم
از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه چون ریگ
ما آب روانیم که از جوی تو رفتیم

وصل تو به آن منت جانکاه نیرزد
تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم

چون آن سخن تلخ که ناگاه شبی رفت
از آن لب شیرین سخنگوی تو رفتیم

ای عود شبی ما و تورا سوخت به بزمی
هنگام سحر حیف که چون بوی تو رفتیم

زین پیش نماندیم که آزرده نگردی
چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم

سیمین بهبهانی

من که اصلا عاشق تو نشدم

‍من که اصلا عاشق تو نشدم
عاشق ترانه هایی شدم
که در آن غروب های خسته باهم می خواندیم
عاشق لبخندت ، بادیدن یک شکوفه
و عاشق شباهت عجیب ات به گلها ها شدم
دیگر اینکه عاشق ستار ه ها شدم
وقتی شبهای جولای ، در چشمهایت فرود آمدند
منکه ، اصلا تو را دوست نداشتم
جدایی را دوست داشتم
وقتی مرا بدرقه می کردی
گلوله هارا دوست داشتم
وقتی به طرفم شلیک کردی
گریه را دوست داشتم
وقتی فراموشم کردی
وقتی از تنهایی ام باخبر می شدی
عاشق سرپا ایستادن شدم
وعاشق ازپا افتادنم شدم  

ادامه مطلب ...

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است

عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است

این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است

این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است

وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است

وحشی بافقی