هنوز دوستت می دارم

هنوز دوستت می دارم
علیرغم هرچه هست
چون در سواحل تو آموختم
چگونه از میان صدفی مهتاب را بنوشم

غاده السمان
ترجمه : کامبیز منوچهریان

تو که نمی دانی

تو که نمی دانی
 وقتی به خوابم می آیی
 چه جوری بوی تنت را
 نفس می کشم
 و عمیق در آغوشت می چرخم
 تو که نمی دانی
 چه جوری
 چال بالای لبت را
 می بوسم
 و دست هام را می برم توی موهات
 عشق من
 تنها خواب مرز ندارد
 تاریخ و جغرافیا مرز دارد
 مرض دارد
 غرض دارد
 ادبیات اما
 رویا و خیال را بی مرز می کند
 و تو هر شب بی پروا
 در خوابم راه می روی می خندی
 نگاهت می کنم
 وقتی به خوابم می آیی
 تو که نمی دانی
 چه قشنگ برایم
 شیرین زبانی می کنی
 راستی
 مرگ هم مرز ندارد
 و من برای تو
 می میرم
 تو که نمی دانی

عباس معروفی

مست دردهایمان

شراب نمی نوشیم
که ما تهیدستان مستیم
مستِ مست از دردهایمان

مظفر النواب شاعر عراقی
ترجمه : سعید هلیچی

کجای قصه نگفته ام دوستت دارم ؟

کجای قصه
 نگفته ام دوستت دارم ؟
بگذار فکر کنم
هیچ کجا انگار
تا یادم می آید
بهانه هایم هم
پُر بود از فریاد
فریاد اینکه
دیوانه ، من دیوانه توام
اما ببخش مرا
انگار همچون کودکی نوزاد بوده ام
که هرچه تقلا می کند
کسی نمی فهمد که شیر می خواهد
که گرمای تن مادر می خواهد
اما حالا که می نویسم
بارها بخوان
بلند بخوان
دیوانه
دوستت دارم

عادل دانتیسم

اگر جنگ نبود

اگر جنگ نبود
تو را به خانه ام دعوت میکردم
و میگفتم
به کشورم خوش آمدی
چای بنوش خسته ای
برایت اتاقی از گل میساختم
و شاید تو را در آغوش میفشردم
اگر جنگ نبود
تمام مین های سر راه را گل میکاشتم
تا کشورم زیباتر به چشمانت بیاید
اگر جنگ نبود
مرز را نیمکتی میگذاشتم
کمی کنار هم به گفتگو مینشستیم
و خارج از محدوده دید تک تیر اندازان
گلی بدرقه راهت میکردم
اگر جنگ نبود
تو را به کافه های کشورم میبردم
و شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدم
و مجبور نبودم ماشه ای را بکشم
که برای دختری در آنور مرز های کشورم
اشک به بار می آورد
حالا که جنگ میدرد تن های بی روحمان را
برای زنی که
عکسش در جیب سمت چپم نبض میزند
گلوله نفرست

نزار قبانی

شعر ناب

ابرها را
در سطرِ اول
به باد می دهم
و آفتاب را
برای تابیدن در شعری دیگر
کنارم گذارم
برای نوشتنِ شعریِ ناب
درباره رنگین کمان
چیزی لازم نیست
جز تکه ای کاغذ
و سیاهیِ چشم هایِ زنی
که نمی ترسد از تنها ماندن
و پیر شدن
در شعر

واهه آرمن

تنها نیستم

تنها نیستم
تو با منی
هر چند خودت نمی دانی
با تو حرف می زنم
پهلو به پهلو تو قدم می زنم
تنها نمی مانم هرگز 
تو در منی مثل همین حالا
تو نوری مثل همین حالا
هستی و هستم
تنهانیستم
اما فقط یک بار
فقط یک بار
بگذار که بشنوم که می گویی
دوستت دارم

ولا آرنا شاعر ایتالیایی
مترجم : اعظم کمالی

کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی

کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی
چون به یاد آری پریشانم پریشان می شوی
 
گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن می شوی
 
سر به زانو گریه هایم را اگر بینی به خواب
چون سپند از بهر دیدارم شتابان می شوی
 
عزم هجران کرده ای شاید فراموشم کنی
من که میدانم تو هم چون شمع گریان می شوی
 
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان می شوی
 
بشکند پیمانه ی صبرم,ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان می شوی
 
بینم آن روز ی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان می شوی
 
مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد
آن زمان بی همزبان در این گلستان می شوی
 
معینی کرمانشاهی

حسادت می کنم

حسادت می کنم
به کودکی که قرار است برایم به دنیا بیاوری
حسادت به آینه ای
که ترس تو را از زیبایی خودت به تو می رساند
حسادت می کنم به حماقتم برابر تو
به عشقم نسبت به تو ، به فناشدنم در تو
به آنچه از تو می سرایم ، که انگار رسوایی است
به رنجی که در تو می کشم
رنجی که از رنج کشندگان شیواتر است
غیرت دارم به صدایت ، به خوابت
به حالت دستانت در دست من و تلفظ نامت
بر تو غیرت می ورزم
که همواره با تو سخن گفتم بی آنکه شمارگان تو را بدانم
بر تو غیرت می ورزم
چرا که با عشق نفست را می گیرم
و تو نمی توانی دوستم بداری
و تو با عشق من خفه می شوی 
حسادت می کنم به هر آنچه شادی ات را می افزاید
چرا که تو مرا دوست می داری
حسادت به نبوغ اندامت
به عابران پیاده رو و به آنان که می آیند تا بمانند
حسادت به قهرمانان و شهیدان و هنرپیشگان
حسادت به برادرانم ، فرزندانم ، دوستانم
به ماده شیر خفته
به ترانه ها و گله و پارچه ها
به روز که در انتظار توست و شب که در انتظار اویی
به دورترین گذشته ها تا گذشته ها
به کتاب ها و هدیه ها
به زبانت در دهانم
به صداقتم برای تو
و به مرگ
غیرت می ورزم به زندگی باشکوهی که می شود داشته باشیم
به برگ پاییز که بر رویت می افتد
به آبی که منتظر است او را بنوشی
به تابستانی که با عریانی ات آن را اختراع کرده ای
به کودکی که برایم بدنیا خواهی آورد
و کودکی که هرگز نخواهی زاد

انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی

جانم از آرام رفت ، آرام جان من کجا

جانم از آرام رفت ، آرام جان من کجا
هجرم نشان فتنه شد ، فتنه نشان من کجا

آمد بهار مشک دم ، سنبل دمید و لاله هم
سبزه به صحرا زد قدم ، سرو روان من کجا

از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل
جان از جهان بگسست و دل ، جان و جهان من

در کار غم شد موریم ، بی پرده شد مستوریم
تلخ است عیش از دوریم ، شکرفشان من کجا

شخصم ضعیف و دیده تر ، زان ریسمان و زین گهر
اینک مهیا شد کمر ، لاغر میان من کجا

هر دم جگر در سوز و تاب ، از دیده ریزم خون ناب
اینک می و اینک کباب ، آن میهمان من کجا

دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او
گر هست این دل زان او ، آخر از آن من کجا

من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان
اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا

جان است آن یار نکو ، رفته دل خسرو در او
گر دل نرفته است این بگو ، این گو که جان من کجا

امیرخسرو دهلوی

چشمان تو

مرا نمی ‌توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام

پل الوار
ترجمه : جواد فرید

دوست داشتنت را دوست دارم

از آنِ من نیستی
اما دوستم داشته باش
دوست داشتنت را دوست دارم
جاودانه ای در عمق چشمانت نهفته
جادو می کند مرا
می دانم کسی در شوقِ داشتنش
با تو شریک خواهد شد
بگذار فقط نگاهت را دوست داشته باشم
غرق ام کن در نگاهت
هر بار که تو را می بینم
بگذار این هر بار برای من باشد
در آغوشِ من همیشه نخواهی بود
اما گاهی برای من رها باش
آزاد و رها شده در من
گاهی فقط نشانم بده
گرمی عشقت را
دستانت را در من گره بزن
می دانم عاشقانه ات برای من نخواهد بود
بگذار فقط گاهی تو را بخوانم
تو چیزی نگویی
فقط نگاه کنی مرا
آرام بگذری از من
می دانم بعد از تو
باران کنار من است
و هر بار که بیاید
تو را عاشقانه خواهم خواست

شیرزاد حسنی

تو زندگی هستی

یک روز نیستی
تمامِ سالی
تو یک شب
یا یک کتاب و یک قطره نیستی
تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی
اگر دقیقه ای نباشی
ساعت ها از کار می افتند
خانه ها برهوت می شوند
کوچه ها اشک می ریزند
پرندگان، سیَه پوش وُ
شعرها هم نیست می شوند

تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی
تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی
گیسوان شب های پاییزی
تو ای سوز بوران عشق
تو نباشی
چه کسی باشد ؟
زن ، زن ، زن ، زن
تو زندگی هستی

شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی

عکس مشترک

عکس های تنهای تو
هم دلتنگیم را کمتر میکند
هم بیشتر
عکس هایی که دیگران از تو گرفته اند
در آن مدت کوتاه
 آنقدر سرمان گرم بود
و آنقدر به جدایی فکر نمی کردیم
که نه عکسی از هم گرفتیم
نه با هم
و حالا اگر فقط یک دلیل ساده
برای دیدار دوباره ی ما باشد
گرفتن یک عکس مشترک است
ما به عشق
به همدیگر
دست کم یک عکس مشترک
بدهکاریم

افشین یداللهی

آه چقدر دوستت دارم

آنچه را دیگران
گرسنگی می نامند
سیری من است
آنچه را دیگران
شوربختی می نامند
نیکبختی من است

نه گلی هستم
نه خزه ای
بلکه لکه ای هزارساله ام
چنگ انداخته در سیمای سنگی

کاش درختی می بودم
کاش می توانستم
در سرتاسر حیاتم
ریشه های تو را بنوازم
و شب و روز بنوشم

کاش می توانستم آدمی باشم
مثل آدمیزاد زندگی کنم
و مثل آدمیزاد بمیرم

آه
چقدر دوستت دارم

اریش فرید
ترجمه : علی عبداللهی

دچار خواستن توام

دچار خواستن توام
می دانی یعنی چه ؟
می خوابم که دوستت داشته باشم
بیدار می شوم که دوستت داشته باشم
نفس می کشم که دوستت داشته باشم
با این همه ، روزمره نیستم
در تکرار توست که نو می شوم
من همان روز آخر اسفندم
که هر روز تحویل می شوم به تو
همیشه بهارم
بهارم با تو
و دوستت دارم
 
کامران فریدی

خورشید من نیز تو باش

همه چیز
اشارت به تو دارند
به محض طلوع خورشید تابناک
تو نیز بدنبالش خواهی آمد ، می‌دانم

وقتی در باغ قدم می‌زنی
تو گل سرخ همه ی رُزهایی
نادرترین گل سوسن نیز

با حرکات رقص تو
ستارگان نیز به حرکت در می‌آیند
و به دورت می‌گردند

شب
آه ، چه سرورانگیز بود شب
که سایه لرزان تو در آن
خیره کننده و زیبا
ماه را می‌پوشانید

تو روشن و زیبایی
و گل‌ها و ماه و سیاره‌ها
به جای آفتاب ، ستایش‌گر تو‌اند

خورشید من نیز تو باش
خالق روزهای روشن و باشکوه
زندگی
و ابدیتی اینچنین

یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمه : زهره مهرجو

بهارا ، زنده مانی ، زندگی بخش

بهارا ، زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش

هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفسها آتشین است

مبین کاین شاخة بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است

مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است

اگر خود عمر باشد ، سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم

میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین طوفان برآییم

دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم

به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار

هوشنگ ابتهاج

سال‏ هاى سال به تو اندیشیدم‏

سال‏ هاى سال به تو اندیشیدم‏
سالیان دراز تا به روز دیدارمان‏
آن سال‏ ها که مى ‏نشستم تنها
و شب بر پنجره فرود می آمدو شمع‏ ها سوسو مى‏ زدند
و ورق مى ‏زدم کتابى درباره‏ ى عشق‏
باریکه ی دود روى نوا ، گل سرخ‏ ها و دریاى مه‏ آلود
 و نقش تو رابر شعر ناب و پرشور میدیدم
در این لحظه‏ ى روشن‏
افسوس روزهاى جوانى‏ ام را مى‏ خورم
خواب‏ هاى وجدآور زمینى
انگار پشه‏ هایى که‏ با درخشش کهربایى بر پارچه‏ ى شمعى خزیدند
تو را خواندم ، چشم به راهت ماندم ، سال‏ ها سپرى شد
من  سرگردان نشیب‏ هاى زندگى سنگى‏در لحظه‏ هاى تلخ
نقش تو رابر شعرى ناب و پرشور مى‏دیدم
اینک در بیدارى ، تو سبک بال آمدى‏
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است‏
که آینه‏ ها ، آمدنت را چه درست پیش گویى کرده بودند

ولادیمیر ناباکوف
مترجم : محمد حسن بهرامیان

دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمی‌دانم

دلی یا دلبری ، یا جان و یا جانان ، نمی‌دانم
همه هستی تویی ، فی‌الجمله ، این و آن نمی‌دانم

بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

بجز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
بجز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت ؟ که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت ؟ که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون ، درین دوران ؟ نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد ازین مسکین سرگردان ؟ نمی‌دانم

دل و جان مرا هر لحظه بی جرمی بیزاری
چه می خواهی ازین مسکین سرگردان ؟ نمی دانم

اگر مقصود تو جان است ، رخ بنما و جان بستان
و گر قصد دگر داری ، من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی ، تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد ، یا هستی بر آن پیمان ؟ نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی‌روزی کسم ، یارب ، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان ؟ نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره ، چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان ؟ نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم ؟

نمی‌یابم تو را در دل ، نه در عالم ، نه در گیتی
کجا جویم تو را آخر من حیران ؟ نمی‌دانم

عجب‌تر آنکه می‌بینم جمال تو عیان ، لیکن
نمی‌دانم چه می‌بینم من نادان ؟ نمی‌دانم

همی‌دانم که روزوشب جهان روشن به روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان ؟ نمی‌دانم

به زندان فراقت در ، عراقی پایبندم شد
رها خواهم شدن یا نی ، ازین زندان ؟ نمی‌دانم

فخرالدین عراقی