ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خدایا
دیگر جایی در قلب من نیست
زیرا زنی که دوستش دارم
به اندازه دنیاست
قلبی دیگر به من بده
فراخ تر از دنیا
نزار قبانی
مترجم : احمد پوری
کتاب عشق با صدای بلند
خواستن همیشه توانستن نیست
من تو را میخواستم
توانستم ؟
لب داشتم ، بوسه خواستم
توانستم ؟
فقط میخواستم جای آه
دهانم گرم اسمت باشد
خواستم دوستم داشته باشی
فقط باشی ، همین
من همین کار ساده را از تو خواستم
توانستی ؟
توانستم ؟
رسول ادهمی
اگر تو را بین هزار مرد شبیه خودت هم ببینم
خواهم شناخت
چون تو تنها مردی هستی
که من او را با قلبم میدیدم نه چشمم
و فقط خدا میداند چقدر دوستت داشتم
فقط خدا میداند چقدر دوستت داشتم
فقط خدا میداند چقدر دوستت داشتم
شهرزاد الخلیج
ترجمه : اسماء خواجه زاده
شاید اگر
کمی از خودم را
برای خودم کنار می گذاشتم
حالا می توانستم روی پاهایم بایستم
من امّا
همه اَم را صرفِ تو کرده بودم
چشمم ، دستم ، قلبم
من ، زنده زنده اعضای زیادی را
عاشقانه به تو اهدا کرده بودم
تو امّا
قلبت ، دستت ، چشمت را
به دیگری پیوند زدی و رفتی
حالا روزهای زیادیست
خاطره ها موریانه شده اَند و
به جانِ بی جانِ من افتاده اند
مینا آقازاده
اکنون می دانم
که با تمام عزیزانم
باید خوب خداحافظی کنم
زیرا هیچ یک از ما نمی دانیم
کدامین قرار
آخرین دیدار خواهد بود
آتال بهرام اوغلو
مترجم : سیامک تقی زاده
کتابی که با دستان خود
نوشته ام را برایم نخوان
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم
من بارها خواسته ام در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردان داستان را بکُشم
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم و
دیگر نویسنده نباشم
من بارها خواسته ام
که نروی ، که نمیری ، که بمانی
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحات کتاب
به انتظارت ایستاده است چه کنم ؟
بابک زمانی
من منتظرم
تا همواره دنبال کنم
سیمایِ نجیب و مهربانی را
که بهخود میگیرد
تا من او را به تنهایی دوست بدارم
چونان آهنربایی که آهن میرباید
او نیز مرا میرباید
منظرهیِ دلربایِ
یک موحناییِ مَحشر را دارد
ولی بخندید ، به من بخندید
ای مردمِ همهجا ، بهویژه مردمِ اینجا
زیرا بسیار چیزهاست که جرأت نمیکنم به شما بگویم
بسیار چیزها که نمیگذارید بگویم
به من رحم داشته باشید
گیوم آپولینر
ترجمه : محمدعلی سپانلو
این منم در آینه ، یا تویی برابرم ؟
ای ضمیر مشترک ، ای خودِ فراترم
در من این غریبه کیست ؟ باورم نمی شود
خوب می شناسمت ، در خودم که بنگرم
این تویی ، خود تویی ، در پسِ نقابِ من
ای مسیح مهربان ، زیر نامِ قیصرم
ای فزونتر از زمان ، دورِ پادشاهی ام
ای فراتر از زمین ، مرزهای کشورم
نقطه نقطه ، خط به خط ، صفحه صفحه ، برگ برگ
خط رد پای توست ، سطرسطر دفترم
قوم و خویش من همه از قبیله ی غم اند
عشق خواهر من است ، درد هم برادرم
سالها دویده ام از پی خودم ، ولی
تا به خود رسیده ام ، دیده ام که دیگرم
در به در به هر طرف ، بی نشان و بی هدف
گم شده چو کودکی در هوای مادرم
از هزار آینه تو به تو گذشته ام
می روم که خویش را با خودم بیاورم
با خودم چه کرده ام ؟ من چگونه گم شدم ؟
باز می رسم به خود ، از خودم که بگذرم ؟
دیگران اگر که خوب ، یا خدا نکرده بد
خوب من چه کرده ام ؟ شاعرم که شاعرم
راستی چه کرده ام ؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است ، من به فکر دیگرم
قیصر امین پور
بگو لبهایت به شادیام بگویند : باش
تا باشد و قلبم نغمه سردهد
و چونان پرندهای آتشین
میانِ رشتههای طلاییِ خورشید به رقص درآید
و از سوختن در هیمهی آتشِ خوشبختی نهراسد
چون دستت با معجزهی پیامبر گونهاش لمسم کرد
ژرفنای وجودم که هزارتوی دالانها و سردابِ دردهای پنهان
و منزلگاهِ اشباحی بود که نیشها و پنجههایشان را بر دیوارِ گذشتهای زشت ساییده و تیز میکردند
ناگاه به پنجرهای بدل شد که پردهاش رنگینکمان است
پنجره ای گشوده به افق و نسیم و باران و رخدادهای ناگهانی
و آوازِ پریزادگانِ عاشقِ شب
آنگاه که نقشِ صورتت بر خیالم میبندد
تنم به لرزه درمیآید
ادامه مطلب ...
هرجا حدیث حسن تو تقریر میکنند
آیات رحمت است که تفسیر میکنند
یا رب چه صورتی تو که در کارگاه چشم
مردم همی خیال تو تصویر میکنند
هر خواب فتنهخیز که بینند مردمان
آن را به چشم مست تو تعبیر میکنند
خون میچکد ز خامه خونیندلان شوق
چون نامه فراق تو تحریر میکنند
دل بستهام به زلف تو زیرا که عاقلان
دیوانه را به حلقه زنجیر میکنند
خرسندم از خرابی دل زان که عاقبت
ویرانسرای عشق تو تعمیر میکنند
در صیدگاه عشق همه زخم کاری است
اول ترحمی که به نخجیر میکنند
عشقم کشیده بر سر میدان لشکری
کز غمزه کار خنجر و شمشیر میکنند
ملکی که در تصرف شاهان نیامده
ترکان به یک مشاهده تسخیر میکنند
کاری که از کمند نیاید ، سهیقدان
از حلقهحلقه زلف گرهگیر میکنند
شاهان همه اسیر بتان سیاه چشم
این آهوان نگر که چه با شیر میکنند
مژگان او به جان فروغی کجا رسد
کی لاشه را نشان چنین تیر میکنند ؟
فروغی بسطامی