صدایت زدم

صدایت زدم
که شاید به اندوهم رحم کنی
که شاید بدانی
من به تنهایی گرمای تمام عشق ها را به تو خواهم بخشید
صدایت زدم
که مگر روزی
تاراندن پروانه های باغ را بس کنی
تا مگر روزی از دویدن در جاده ها
دست برداری
تا شاید بدانی
همیشه تنها خواهی بود
و به زودی مرا جستجو خواهی کرد
صدایت زدم
هیچکس جز باد مرا نشنید
هیچکس جز باران به تسلیتم نیامد

ریتا عوده
مترجم : سودابه مهیجی

بر سر کوی عشق

اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست
مستان شده‌اند و هیچ می پیدا نیست

مردان رهش ز خویش پوشیده روند
زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست

فخرالدین عراقی

دوست داشتن

خنده‌های تو
کودکی‌ام را به من می‌بخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دست‌های تو
اعتمادی که به انسان دارم
چقدر از نداشتنت می‌ترسم بانو

عباس معروفی

دوست داشتن

خنده‌های تو
کودکی‌ام را به من می‌بخشد
و آغوش تو
آرامشی بهشتی
و دست‌های تو
اعتمادی که به انسان دارم
چقدر از نداشتنت می‌ترسم بانو

عباس معروفی

پوست انداختن

من دوستت دارم
اما احتیاج به زمان دارم
تا عاشقت بشوم

کارلوس فوتنتس

درد عشق

در عشق
باید درد دوری کشید
غمِ یار خُورد
ترسِ رقیب داشت
و زیرِ بار این‌ همه لِه شد
خوشه‌ی دست نخورده‌ی انگور زیباست
اما مست نمی‌کند

مژگان عباسلو

آه عشق سترگ

تمامی عشقم را
در جامی به فراخی زمین
تمامی عشقم را
با خارها و ستاره‌ها
نثار تو کردم
اما تو با پاهای کوچک ، پاشنه‌هایی چرکین
بر آتش آن گام نهادی
و آن را خاموش کردی

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
در پیکارم از پای ننشستم
در ره سپردن به سوی زندگی
به سوی صلح ، به سوی نان برای همه
لحظه‌ئی درنگ نکردم
اما تو را در بازوانم بلند کردم
و بر بوسه‌هایم دوختم
و چنان در تو نگریستم
که دیگر هیچ انسانی در دیگری نخواهد نگریست

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
تو توان مرا نسنجیدی
توان مردی را که برای تو
خون ، گندم و آب را کنار گذاشت
تو ، او را اشتباه کردی
با پشه خردی که بر دامنت افتاد

آه عشق سترگ ، معشوق خُرد من
گمان مبر
که چشمانم در پی تو خواهند بود
آنگاه که در دوردست‌هایم
بمان ، با آنچه برایت جا گذاشتم
بگذر ، با عکس اندوه‌زده من در دستانت
من همچنان پیش خواهم رفت
در دل تاریکی‌ها جاده‌های فراخ خواهم ساخت
زمین را نرم خواهم کرد
و ستاره را نثار گام آن‌هائی خواهم کرد
که از راه میرسند

در جاده بمان
شب برای تو فرا رسیده است
شاید در سپیده دم
همدیگر را باز یابیم
آه عشق سترگ ، معشوق خرد من

پابلو نرودا
ترجمه : احمد پوری

سلام ای عشق


گوارای من ، آه ای شعر ناب من ، سلام ای عشق
به جام شوکران من ، شراب من ، سلام ای عشق

زمین خاکی ام ، گرد سرت می گردم و هستم
سلام ای زندگی بخش آفتاب من ، سلام ای عشق

درعرفان زیبایی ، به روی من ، تو وا کردی
سلام ای معرفت را فتح باب من ، سلام ای عشق

دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ای عشق

سلام ای خط زده ، کابوس هایم را ، طلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ای عشق

به هنگام غروب خویش هم ، با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد شهاب من ، سلام ای عشق

به دور افکنده ام ، غم ها و شادی های کوچک را
توای رمز بزرگ انتخاب من ، سلام ای عشق

تو عقل سرخ را با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ، سلام ای عشق

حقیقت با تو از آرایه و پیرایه عریان شد
سلام ای راستین بی نقاب من ، سلام ای عشق

درود ای آبی بودایی ، ای تمثیل زیبایی
گل نیلوفر باغ سراب من ، سلام ای عشق

چرا هستم ؟ سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی با سلام خود جواب من ، سلام ای عشق

اگر چه با تو ، دور زندگی تند است ، اما باز
سلام ای شط شیرین شتاب من ، سلام ای عشق

حسین منزوی

چه غریب ماندی ای دل


چه غریب ماندی ای دل ، نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری


غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری


دل من چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری


نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری


همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری


سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری


به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری


چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری


سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری


به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

هوشنگ ابتهاج

من می گریزم از تو

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو
با آنکه آفتاب فروزنده ی منی


ای آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی


بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست


یعنی که : سر به سینه ی پر مهر من بنه

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست


در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر است


با این دل رمیده ،‌ نیازم به عشق نیست

تنهاییم به عیش جهانی برابر است


من در میان تیرگی تنگنای خویش

پر می زنم ز شوق که اینجا چه دلگشاست


سر خوش ، از این سیاهی و شادان از این مغک

فریاد می کشم که از این خوبتر کجاست ؟


خفاش خو گرفته به تاریکی ی غمم

پرواز من به جز به شبانگاه تار نیست


بر من متاب ، آه ، تو ای مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست

سیمین بهبهانی

هنوز عاشق تو هستم

قبولم کن
قبولم کن به گونه ی عاشقی که بجز عشق
هیچ چیز ندارد
وباورم کن
همچون گیاهی از عشق
روییدنی از عشق
بودنی از عشق
و پناهم بده ای محبوب
امروز در خیابان خلوتی می رفتم
که بوی پیچیده ی به را بوئیدم
و به یاد درختان معطر هزار سال پیش افتادم
که در باغ های جنوب باغ تو چون بیشه ای از رنگ زرد بود
و عطر تو ، عطر تن خاکی تو به خاطرم آمد
و بعد از هزار و چهارصد سال فریاد زدم
من هنوز ، هنوز ، هنوز عاشق تو هستم

نادر ابراهیمی

پیری و رویا

حقیقت ندارد
زمانی که انسان پیر میشود
از رویاهایش دست میکشد
بلکه انسان زمانی که
از رویاهایش دست میکشد
پیر میشود

گابریل گارسیا مارکز

ترجیع بند دل

روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم
ترجیع بند دلم شده ای نازنین
می روم و
می آیم و
از تو می نویسم
گرچه فاصله بین ما اندک نیست وُ
دست دلم به تو نمی رسد
هر بار که ماه را ببینم
آرام می شوم
دلخوش به اینکه
آسمان ما یکی ست
حالا که نیستی
چه فرقی می کند
روز باشد یا شب
بهار باشد یا پاییز
قصه این است
که در گذر همه فصل ها
من دلم
فقط تو را
می خواهد

ماندانا پیرزاده

دست ها

برای من
خانه را آماده کن
تا ورای این شور شاعری
به دنبالت بیاییم
برای دیگران حریمت را
لمس کلمه ها
و عشق به نبودِ عشق بگذار
برای من اما
دست هایت را

مایا آنجلو

ای دلبر دل من

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد

روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد

شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد

خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

سعدی