پیری و رویا

حقیقت ندارد
زمانی که انسان پیر میشود
از رویاهایش دست میکشد
بلکه انسان زمانی که
از رویاهایش دست میکشد
پیر میشود

گابریل گارسیا مارکز

نظرات 6 + ارسال نظر
یه دوست سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 20:16 http://www.zahra1374.blogfa.com

بسیار عالی!

ممنونم از لطف شما دوست عزیز ومهربانم
با مهر
احمد

سپیده متولی شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 20:25 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

من را به شکل آدم تنهای دیگری
تبعید کرده اند بــه دنیــای دیگری

تا اینکه یک غروب همین چند وقت پیش

تـــو آمدی بـــه هیئت حـــوای دیگـــــری

ای عشق مدتی است دلم غرق لذت است

بخشیده ای بــــه درد تــــو معنـــــای دیگری

با خلق تو گذاشت خدا جن و انس را

ناکـــام در جواب معمــــای دیگــــــری

عمری است در غزل سخن ازحسن یوسف است

دیگــــر رسیده نــوبت زیبـــــای دیگـــــــری

اینبار چند میوه ی نارنج لازم است؟

در من حلول کرده زلیخـــای دیگری

پایان قصه هیچکسی جز من و تو نیست

ایـــن بار من کنـــــار توام جـــای دیگری

گفتی که شعرهام شبیه گذشته نیست

طبعــم رسیده است بـــه امضــای دیگری

"محمد رفیعی"

نامه هایت ، هر چه سردتر
سکوت میانشان ، هر چه درازتر
و این انتظار ، هر چه دشوارتر
شکنجه ی عشقم افزون تر
خود را هر چه بیشتر در رنج ها می غلتانم
اگر چه سر اندیشه و رنجم نیست
هر بار می خواهم فراموش کنم و باز به خاطر می آورم
معجزه ی لبخندت را
خیالت پیش چشمانم بر می خیزد و
نوازش هایت را بیدار می کند
چیزی در درونم رم می کند و
تازیانه ات بالا می رود

سوفیا پارنو

از همراهی تون سپاسگزارم بانو بزرگوار
با مهر
احمد

سما شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 12:18

و اینچنین است که گاه آدمی در بیست سالگی میمیرد

ولی

در هفتاد سالگی ب خاک سپرده می شود...

همه ی این ها برای توست
تا لبخندی بزنی
و من
آرام بگیرم
ساز ِ دست هایم را کوک کرده ام
تو را می شناسند
مگر می شود
خاطره باشد و تو نباشی ؟
کافی ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخوانی

سید محمد مرکبیان

مرسی از همراهی صمیمانه ات سما عزیز
با مهر
احمد

دلارام شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 09:14

سلام وصبحتان بخیر جناب زیادلو

اشعار انتخابی این هفته اتان هم مثل همیشه زیبا ودلنشین بود

همیشه شاد وسلامت باشید


دل در پی عشق دلبران است هنـوز
وز عمرِ گذشته در گمان است هنوز

گفتیم که ما و او به هم پیر شویم
ما پیر شدیم و دل جوان است هنـوز

گاه آرزو می کنم
ای کاش برای تو پرتوِ آفتاب باشم
تا دست هایت را گرم کند
اشکهایت را بخشکاند
و خنده را به لبانت باز آرد،-
پرتوِ خورشیدی که
اعماق تاریک وجودت را روشن کند
روزت را غرقه ی نور کند
یخ پیرامون ات را آب کند

مارگوت بیکل

سلام خانم دلارام عزیز
از حضور صمیمانه تون سپاسگزارم دوست عزیز
خوشحالم اشعار انتخابی را دوست داشتید
شاد باشید
با مهر
احمد

دلارام شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 09:09

تا بچه ها بزرگ نشده اند از اینطور شوخی های مُعطّر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچه ها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش خواهند کرد.‏
‏+ بچه ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند، و من، از بزرگها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را می دانم، خجل نخواهم بود. به من چه ربطی دارد که آنها کارشان را نمی دانند؟

در کمال کهنسالی، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم میشود با یک دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مِهی که وَهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پل، لب جاده، جلوی در بزرگ باغ ملی یا در خیابانی پر عابر، در انتظار محبوب ایستاد. عطر نرگس را اگر از میدان بویش عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهد شد. ‏

بچه هایی که بدون درک معنای ناب عشق بزرگ شده اند، به ما می‏خندند؟ خب بخندند، مگر چه عیب دارد؟

سن، مشکل عشق نیست. زمان نمیتواند بلور اصل را کدر کند. مگر تو پیوسته برق انداختن آن را از یاد برده باشی.

نادر ابراهیمی

دلی که به راستی عاشق شده باشد
هیچگاه عشق را فراموش نمی کند
بلکه عشق را تا پایان عمر ادامه می دهد
همچون گل آفتاب گردان
که خدای محبوب خویش ، خورشید را
هنگام غروب با همان چشم می نگریست
که هنگام طلوع بر او گشوده بود

توماس مور

مرسی از همراهیتان خانم دلارام عزیز
با مهر
احمد

نیلوفر جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 19:37

چه حقیقت محضی احمدآقای عزیز..
درود و سپاس فراوان بابت انتخاب زیباتون

ممنونم از شما خانم نیلوفر عزیز
خوشحالم که انتخاب هایم را پسندید
شاد باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.