سلام ای عشق


گوارای من ، آه ای شعر ناب من ، سلام ای عشق
به جام شوکران من ، شراب من ، سلام ای عشق

زمین خاکی ام ، گرد سرت می گردم و هستم
سلام ای زندگی بخش آفتاب من ، سلام ای عشق

درعرفان زیبایی ، به روی من ، تو وا کردی
سلام ای معرفت را فتح باب من ، سلام ای عشق

دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر
تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ای عشق

سلام ای خط زده ، کابوس هایم را ، طلوع تو
از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ای عشق

به هنگام غروب خویش هم ، با آخرین خطش
رقم بر صفحه ی شب زد شهاب من ، سلام ای عشق

به دور افکنده ام ، غم ها و شادی های کوچک را
توای رمز بزرگ انتخاب من ، سلام ای عشق

تو عقل سرخ را با واژه هایم آشتی دادی
سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ، سلام ای عشق

حقیقت با تو از آرایه و پیرایه عریان شد
سلام ای راستین بی نقاب من ، سلام ای عشق

درود ای آبی بودایی ، ای تمثیل زیبایی
گل نیلوفر باغ سراب من ، سلام ای عشق

چرا هستم ؟ سوال بی جوابم بود از هستی
تو دادی با سلام خود جواب من ، سلام ای عشق

اگر چه با تو ، دور زندگی تند است ، اما باز
سلام ای شط شیرین شتاب من ، سلام ای عشق

حسین منزوی

نظرات 4 + ارسال نظر
سه نقطه های دلم ... سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 18:46 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/



................................................................
منگر چنین به چشمم ، ای چشم آهوانه
ترسم قرار و صبرم برخیزد از میانه
ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری ، این بهترین بهانه ..

ترسم بسوزد آخر ، همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
چون شب شود از این دست ، اندیشه‌ای مدام است
در برکشیدنت مست ، ای خواهش شبانه ..

ای رجعت جوانی ، در نیمه راه عمرم
برشاخه ی خزانم ناگه زده جوانه
ای بخت ناخوش من ، شبرنگ سرکش من
رام نوازش تو ، بی تیغ و تازیانه ..

ای مرده در وجودم ، با تو هراس توفان
ای معنی رهایی ! ای ساحل ! ای کرانه
جانم پراز سرودی است ، کز چنگ تو تراود
ای شور ای ترنم ، ای شعر ای ترانه ..

حسین منزوی

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

حسین منزوی

ممنونم از حضورتون و شعر زیبایی که نوشتید دوست عزیز
بامهر
احمد

نیلوفر یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 13:19

درود احمد آقای عزیز
چقدر زیباست این شعر..حسن انتخابتون همیشه قابل ستایش ست..
ممنون از اینکه هستید

سلام مهدخت عزیز
از حضورت و از اینکه شعرها را خواندی خیلی ممنونم
از اینکه شعرها را پسندیدی خوشحالم
موفق باشی
با مهر
احمد

سپیده متولی یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 08:53 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

یک بوم خط خطی ، دو سه طرح سیاه ومات

پیوست عاشقــــانه ی ما هــــم به خاطرات

این روزهـــــــا دوباره دلـــــم تنگ می شود

این روزهــــا دوبـــاره غـــــــزل گفته ام برات

از وزن شـعرهــای تو بیـرون نمــی زنــم

مفعـول و فاعــــلات و مفـاعیل و فاعـــلات

ذهنم حیــاط خلـوتِ افکارِ گرگ و میش

روحم اسیـــر کشمکش ذهن بی ثبــات

شطرنج چشم هـای تو دل را تبــاه کرد

اسب سفید کیش، وشاه سیـــاه، مــات

یک بوم خط خطی، دوسه طرح سیاه ومات

این آخرین نگاه به دنیاست، مرگ، کــــــات

"نرگس کاظمی زاده"

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

(محمد علی بهمنی

ممنونم از شعر زیبایی که نوشتید خانم متولی عزیز
موفق باشید
با مهر
احمد

دلارام یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 00:44

می خواهم نام ترا فریادبزنم
بگذار همه بدانند معبود من کیست
میخواهم از تو بگویم
از سیاهی چشمانت
وقتی من را بدرون خود میکشند!
همچون سیاهچالهای بیکران اسمان
غرق میکنند در وجود خود!
می خواهم از کمانت بگویم
از تیر مژگانت
مینشیند بر دیده ام تاکه
کورم کنند ونبینم دیگری را
میخواهم از لبانت بگویم
سرایشگران همیشگی عشق
میخواهم از نگاهت بگویم
انقدر بگویم که فریاد شود
بگوید اسمان مال من است
باران مال من است
خدا مال من است
وتو هم مال من!


بتول

لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره ی من گذشت
و من به یک باره
زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم

بیژن جلالی

با سپاس فراوان از شما بابت همراهی صمیمانه تون خانم بتول عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.