ای دلبر دل من

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن
خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد

روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد

شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند
فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست
ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد

خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست
باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق
گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

سعدی

نظرات 4 + ارسال نظر
سپیده متولی شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 20:30 http://www.sepidehmotevalli.blogfa.com

مثل هر شب هوس عشق خودت زد به سرم

چنــد ساعت شده از زندگیــــم بی خبرم

این همه فاصله ، ده جاده و صد ریل قطار

بال پــرواز دلـــم کــــو که به سویت بپرم؟

از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من

بین این قافیــه ها گــم شده و در به درم

تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر

این همه فاصله کوتـــاه شود در نظرم

بسته بسته کدئین خوردم و عاقل نشدم

پدر عشـــق بسوزد کـــه درآمد پدرم

بی تو دنیا به درک، بی تو جهنم به درک

کفــر مطلق شده ام دایره ای بی وَتَرم

من خدای غزل ناب نگاهت شده ام

از رگ گردن تــو من به تو نزدیک ترم

"امید صباغ نو"

مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم ، از نام عشق باشد

خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد

بی‌درد عشق منشین ، کندر چنین بیابان
آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد

درمان دل نخواهم ، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم ، تا شام عشق باشد

نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد

بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی ، که بندی از دام عشق باشد

روزی که کشته گردم بر آستانهء او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد

مشنو که : باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد

از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد

اوحدی مراغه ای

ممنونم از شعر ززیبایی که نوشتیدخانم متولی عزیز
شاد باشید
با مهر
احمد

دلارام شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 08:41

شمع رخسار تو را دیده و پروانه شدیم
آشنای تو شده با همه بیگانه شدیم
دل دیوانه ی ما را به زنجیر که بست ؟
که کنون گرم خط ابجد طفلانه شدیم
گرچه در بازی دل باخت نصیب تو شده است
لیک ماهم به خدا مانده و دیوانه شدیم
شعله ی آتش رخسار تو افروخت و سوخت
خانه ی دل که کنون ساکن ویرانه شدیم
دین و دل می برد ار روی تو ای بت ! نه عجب
ما که مرغ حرمیم ، ساکن بتخانه شدیم
بت و بتخانه شکستیم که یار تو شویم
عاقبت بت نشکسته ،خود افسانه شدیم
( راسخ )این طرز غزل شیوه ی ( سرخی )است ازآن
من و دل عاشق این شیوه ی رندانه شدیم

ژیلا راسخ

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما

انوری

ممنونم از شما خانم دلارام عزیز
با مهر
احمد

نیلوفر جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 19:12 http://niloofar2020.mihanblog.com/

سلامی به شیرینی دلتون
اگه دوست داشتین افتخار بدین به منم سری بزنین
8965

سلام خانم نیلوفر
من به ادرسی که دادید سر زدم
ولی متاسفانه از سایت دیگه ایی سر در اوردم
در هر حال خوشحال می شوم به وبلاگ شما سر بزنم
شاد و خندان باشید
با مهر
احمد


....................................................
می گردم امشب قصه ها را تا ببینم
در زندگی از ما کسی دیوانه تر هست ؟
شیرین خسروی

سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

مولانا

ممنونم از حضورتون دوست گرامی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.