باران می بارید

کارگر ساختمان گفت : باران می‌بارد ، امروز گِل آلود خواهد بود
پستچی گفت : باران می‌بارد ، روزی سختی را خواهم گذرانید
راننده تاکسی گفت : باران می‌بارد ، مسافران زیادی خواهم داشت
بانوی خانه گفت : باران می‌بارد ، بیرون رفتن و خرید کردن چه بدبختی است
پیر دختر گفت : باران می‌بارد ، مُدل مو‌هایم به هم خواهد خورد
کشاورز اول خندید : باران می‌بارد ، گندم زار شکوفا خواهد شد
کشاورز دوم گریست : باران می‌بارد ، محصول پنبه‌ام فاسد خواهد شد
چتر فروش گفت : باران می‌بارد ، چه هوای خوبی است
پیرزن گفت : باران می‌بارد ، نمی‌توانم خانه را ترک کنم
گورگن گفت : باران می‌بارد ، خاک سنگین می‌شود و من خسته خواهم شد

زن عاشق اما چیزی نگفت
در این ریزشِ وحشیانه ، ژرف اندیشید
در حالی که انگشتانِ شفّافِ آب ، جاسوسانه
با ریزش گرمش ، پنجره را می‌سایید
زن عاشق ، بی‌هیچ صدایی با خود گفت
باران ببارد یا نبارد
خورشید از پس ابر‌ها بتابد یا نتابد
رنگین کمان بر آید یا تاریکی بر همه جا فرو بارد
تند بغّرد یا تازیانه‌های آذرخش همه جا را بپوشاند
چه فرقی می‌کند ؟
تا آن‌گاه که معشوقم خواهد آمد
تا با هم شب زنده داری کنیم
هوا زیباست ، هر طور که باشد

غادة السمّان

نام تو را

نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند

امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژه های خام
در دستهای خسته ی من
شعر می شوند

من در ادای نام تو
دم می زنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بوده ام
جز با طنین نام تو
شعری سروده ام

قیصر امین پور

به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید

به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید
به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم

و به این خوشم که شما در حضور من
به‌راحتی دیگری را در آغوش میکشید
و از این که شما را نمی‌بوسم
آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمی‌کنید

خوشم که نام لطیف مرا ، ای نازنین من
شبانه‌روز به بیهودگی یاد نمی‌کنید
خوشم که در سکوت سرد کلیسا ، ای آوازه‌خوانان
برای ما سرود ستایش سر نمی‌دهید

سپاس قلبی من از آن شما باد
شما که خود نمی‌دانید
چه عاشقانه مرا دوست میدارید
و سپاس برای آرامشِ شب ‌هایم
برای کمیابیِ ملاقات‌های تنگِ غروب
برای فقدانِ گردش ‌هامان زیرِ نورِ ماه
برای بی‌حضوریِ خورشیدِ بالای سرمان

برای این ‌که ، افسوس ! شما گرفتارِ من نیستید
برای این‌ که ، افسوس ! من گرفتار شما نیستم

مارینا تسوتایوا

آی دوستان بی قید من

و اینک تنها مانده ام
به شمردن روزهای پوچ
آی دوستان بی قید من
آی قوهای من
به ترانه ای فرایتان نمی خوانم
و به اشک بازتان نمی گردانم
اما غروب ها به ساعت اندوه
در نیایشی به یادتان می آورم
تیر مرگ به ناگاه  می رسد
از شما یکی افتاد
و زاغ سیاه دیگری
مشغول بوسیدنم شد
هر سال این تنها یکبار رخ می دهد
وقتی که یخ ذوب می شود
در باغ یکاترین
می ایستم کنار آب های پاک
و گوش می سپارم به آوای بال های فراخ
بر فراز براق نیلگون
نمیدانم چه کسی باز پنجره ای  گشوده
بر سیاهچال گور

آنا آخماتووا

به یاد خواهی آورد

به یاد خواهی آورد
روزی پرنده ای را خیس از عشق
یا رایحه ای شیرین را
و بازی رودخانه ای که قطره قطره
با دستان تو عشق بازی می کند
 
به یاد خواهی آورد
روزی هدیه ای را از زمین
که چونان رسی طلائی رنگ
یا چونان علفی
در تو می زاید

به یاد خواهی آورد
دسته گلی را که از حباب های دریایی
با سنگی چیده خواهد شد
آن زمان درست مثل هرگز
درست مثل همیشه است

دستانت را به من بده
تا به آنجا حرکت کنیم
جایی که هیچ چیز ، در انتظار هیچ چیز نیست
جایی که همه چیز ، تنها در انتظار ماست

پابلو نرودا
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه

ای که می‌پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست ؟

ای که می‌پرسی ز من کان ماه را منزل کجاست ؟
منزل او در دل‌ست ، اما ندانم دل کجاست ؟

جان پاک‌ست آن پری‌رخسار ، از سر تا قدم
ور نه شکلی این‌چنین در نقش آب و گل کجاست ؟

ناصحا عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانه‌ایم ، اینجا کسی عاقل کجاست ؟

آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوب‌رو و آن مرشد کامل کجاست ؟

در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی که من دارم در آن محفل کجاست ؟

روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یا رب ! آن روزی که بودم از جهان فارغ کجاست ؟

نیست لعل او برون از چشم گوهربار من
آری ، آری ، گوهر مقصود بر ساحل کجاست ؟

چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد ، بلی
عشق‌بازان را هوای زهد بی‌حاصل کجاست ؟

هلالی جغتایی

یادش به خیر

یادش به خیر دلبر روشن ضمیر ما
دلدار ما دلاور ما دلپذیر ما

یاری که در کشاکش گردابهای غم
او بود و دست بسته او دستگیر ما

یادش دوید دردلم و چون نسیم خیس
بگذشت و تازه کرد سراسر کویر ما

ما را هوای اوست در این برگ ریز مهر
پر می کشد ز سینه دل دیرگیر ما

صیاد ما که بخت و کمندش بلند باد
پرسیده هیچ گاه که : کو آن اسیر ما ؟

صبح است روی دوست چراغی از آفتاب
او را چه غم ز شمع دل پیش میر ما

بس نقش ها زدند ولی روز آزمون
یک از هزارشان نشد آن بی نظیر ما

تیر دعا رهاست در این آسمان کجاست
مرغ دلی که سینه سپارد به تیر ما ؟

روزی به سر نیامده شامی به پای خاست
بنگر که تا چه زود رسیده است دیر ما

فریاد ما ز دشنه دشمن نبود دوست
خنجر برون کشید و بر آمد نفیر ما

آنان که لاف دایگی و مادری زدند
خوردند خون ما و بریدند شیر ما

آن جا که باغبان کمر سرو می زند
و ز باغ می برد همه عطر و عبیر ما

ای شط ره رونده تو آیینه ای بگیر
بر روی و موی بیدبن سر به زیر ما

می گفت پیر ما که صبوری به روز سخت
حالی بیاورید صبوری به پیر ما

چون عقل را به گوشه میخانه باختیم
عشق تو ماند در همه حالی دبیر ما

سیاوش کسرایی

آفتاب و ذره

تو‌ای شکوهمند من
شکوه دلپسند من
تو آن ستاره بوده ای
که مهر آسمان شدی
ز مهر برتر آمدی
فراز کهکشان شدی 
به دره نگاه کن
به ژرف دره نگر
به تکه سنگ‌های سرد
به ذره‌ها نگاه کن
به من بتاب که سنگ سرد دره ام
که کوچکم
که ذره ام
به من بتاب
مرا ز شرم مهر خویش آب کن
مرا به خویش جذب کن
مرا هم آفتاب کن

حمید مصدق

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را

زره ز زلف گره گیر بر تن است تو را
به روز رزم چه حاجت به جوشن است تو را

سزاست گر صف ترکان به یکدگر شکنی
که صف شکن مژه‌ی لشگر افکن است تو را

توان شناختن از چشم مست کافر تو
که خون ناحق مردم به گردن است تو را

چگونه روز جزا دامنت به دست آرم
که دست خلق دو عالم به دامن است تو را

به دوستی تو با عالمی شدم دشمن
چه دشمنی است ندانم که با من است تو را

دلم شکستی و چشم از دو عالمم بستی
دو زلف پرشکن و چشم پر فن است تو را

به سایه‌ی تو خوشم ای همان زرین بال
که بر صنوبر دلها نشیمن است تو را

کجا ز وصل تو قطع نظر توان کردن
که در میان دل و دیده مسکن است تو را

چسان متاع دل و دین مردمان نبری
که چشم کافر و مژگان رهزن است تو را

ز بخت تیره فروغی بدان که دم نزند
که تیره بختی عشاق روشن است تو را

فروغی بسطامی

عاشق بودن یا نبودن

آیا ماجرای عمه مرا شنیده اید ؟
عمه من همیشه تنها بود
خیلی هم زیاد گریه می کرد
همه می گفتند علتش این است که هیچ وقت عاشق نشده
بعد عمه ام عاشق شد
اما حالا بازهم گریه می کند
چون می ترسد معشوقش ترکش کند
حالا نمی دانم عاشق بودن بهتر است یا عاشق نبودن ؟

شل سیلور استاین

مرا ببخش اگر دوستت دارم

این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید

رسول یونان

همه ی نام ها تویی

وقتی نیستی
در شهرها در خیابانها
دنبالت می گردم
گل قشنگم
و هر تکه ات را در زنی می یابم

همه ی نام ها تویی
همه ی چهره ها تویی
تمام صداها از توست
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت

امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات
مثل تکه های پازل

هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای ، رنگی ، رویی
دستی ، لبخندی ، مویی
نگاهی
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد

در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم
اصلاً
تو را می خواهم

عباس معروفی

کجا هستی ای عشق من ؟

اینک تو کجا هستی ای یار من
آیا به مانند نسیم شب زنده داری می‌کنی ؟
آیا ناله و فریاد دریاها را می‌شنوی ؟
و آیا به ضعف و خواری من می‌نگری ؟
و از شکیبایی‌ام آگاهی ؟

کجا هستی ای زندگی من
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت
در هوا لبخند بزن تا زنده شوم

کجا هستی ای عشق من ؟
آه
چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم

جبران خلیل جبران

تابیدی به من آب شدم

برفی که می‌بارید من بودم
تو را احاطه کردم
در بَرَت گرفتم
گونه‌هایت را نوازش کردم
شانه‌هایت را بوسیدم
و پاره پاره ریختم
پیشِ پای تو

بر من پا گذاشتی
کوبیده‌تر سخت‌تر محکم‌تر شدم

تابیدی به من
آب شدم

شهاب مقربین

باران که بگیرد می رویم

شب ها
مثل دیوانه ای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشته ام
یا روز

در همین شعر
و لابه لای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشته ام را
در کف دستش نوشته است
و با مشت های بسته
با من
گل یا پوچ بازی می کند

نمی رویم ؟

کمی صبر کن
باران بگیرد
می رویم

واهه آرمن

لازم نیست دنیادیده باشد

لازم نیست دنیادیده باشد
همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است

از میلیون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد زیبا می‌شود

تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن

از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند
 
عباس صفاری

بهار که بازمی‌گردد

بهار که بازمی‌گردد
شاید دیگر مرا بر زمین بازنیابد
چقدر دلم میخواست باورکنم بهار هم یک انسان است
به این امید که بیاید وُ برایم اشکی بریزد
وقتی می‌بیند تنها دوست خود را از دست داده است
بهار اما وجود حقیقی ندارد
بهار تنها یک اصطلاح است
حتی گلها و برگهای سبز هم دوباره بازنمی‌گردند
گلهای دیگری می آیند وُ برگهای سبز دیگری
همچنین روزهای ملایم دیگری
هیچ چیز دوباره بازنمی‌گردد
و هیچ چیزی دوباره تکرار نمی‌شود
چرا که هر چیزی واقعی است

فرناندو پسوآ
مترجم : نفیسه نواب پور

یاد دوست

هر زمان که از جور روزگار
و رسوایی میان مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی خود اشک می ریزم
و گوش ناشنوای آسمان را با فریادهای بی حاصل خویش می آزارم
و بر خود می نگرم و بر بخت بد خویش نفرین می فرستم
و آرزو می کنم که ای کاش چون آن دیگری بودم
که دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر است

و ای کاش هنر این یک
و شکوه و شوکت آن دیگری از آن من بود

و در این اوصاف چنان خود را محروم می بینم
که حتی از آنچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمی کنم

اما در همین حال که خود را چنین خوار و حقیر می بینم

از بخت نیک ، حالی به یاد تو می افتم

و آنگاه روح من
همچون چکاوک سحر خیز
بامدادان از خاک تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود می خواند

و با یاد عشق تو
چنان دولتی به من دست می دهد
که شأن سلطانی به چشمم خوار می آید
و از سودای مقام خود با پادشاهان ، عار دارم

ویلیام شکسپیر

عشق تو منطقی

عشق تو منطقی
عشق من شاعرانه
سرم را روی بالشی از سنگ می گذارم
سرت را روی بالشی از شعر
تو ماهی هدیه ام دادی ، من دریا
تو قطره ای روغن چراغ ، من چلچراغ
تو دانه ی گندم دادی ، من خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه بردی
که گرم بود و تو سرد
به سینه های ترسیده از سرمات
که قرن ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست دادی
اما من میوه ی دهانم را در دهانت
و نصف انگشت هایم را در دست هایت
جا گذاشتم

نزار قبانی
مترجم : رضا عامری

بیا ای یار ، دستم گیر

به دست غم گرفتارم ، بیا ای یار ، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم ، مرا مگذار ، دستم گیر

یکی دل داشتم پر خون ، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون ، بیا ای یار ، دستم گیر

ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار ، دستم گیر

کنون در حال من بنگر ، که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر ، درین تیمار دستم گیر

به جان آمد دلم ای جان ، ز دست هجر بی‌پایان
ندارم طاقت هجران به جان ، زنهار ، دستم گیر

همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو ، از آنم زار ، دستم گیر

چو کردی حلقه در گوشم ، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم ، ز من یاد آر ، دستم گیر

شنیدی آه و فریادم ، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم ، مرا بردار ، دستم گیر

نیابم در جهان یاری ، نبینم غیر غم‌خواری
ندارم هیچ دلداری ، تویی دلدار ، دستم گیر

عراقی ، چون نه‌ای خرم ، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم ، که ای غمخوار ، دستم گیر

فخرالدین عراقی